eitaa logo
فتح قلم🖋
178 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
858 ویدیو
2 فایل
هوالبصیر (ما با ذهنها مواجهیم، با دلها مواجهیم؛ باید دلها قانع بشود. اگر دلها قانع نشد، بدنها به راه نمی‌افتد، جسم‌ها به‌کار نمی‌افتد»(۱۳۹۵/۰۴/۱۲) تنها شمشیر سلاح فتح نیست.قلم، سلاح حزب الله است در فتح فکرها. محتاج عنایت خدا هستم. @Rahj00
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️عباس کماندو و رفقایش( ۱) آفتاب زده بود.می خواستم بخوابم.نشستم کنار ساکم که آماده اش کنم برای برگشتن به خانه.چند تا کیسه پلاستیکی را خالی کردم و وسایل شان را ریختم داخل ساک.هنوز لباس ها را نچیده بودم که سرو صداهایی از کوچه بلند شد.فکر کردم دعوا شده.چادر سر کردم و رفتم پشت پنجره.چشمم افتاد به پایین ،توی کوچه.سرچهارراه ترافیک شده بود.چند تا موتوری دو تا از کوچه ها را بسته بودند.منتهی می شدند به خیابان اصلی.چندتا مرد پیاده هم داشتند با یکی بحث می کردند.یا شاید او با آنها چانه می زد.آخر سوار ماشینش شد و پیچید از کوچه بغلی رفت.چشمم خورد به لباس یکی از مردها.شلوارش ارتشی بود.جلوی ماشین ها را می گرفت و چیزی بهشان می گفت.پنجره را باز کردم و دور و بر کوچه را نگاه کردم. بقیه ی جوان هایی که کوچه را بسته بودند لباس شان نظامی بود همه شان‌ماسک داشتند.یک پارس آمد برود داخل کوچه نگذاشتند .یکی از جوان ها رفت جلو،دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت: "سلام حاجی شرمنده خیابونو بَسَّن.نَمشِه بِری.دور بزن از او وَر برو" راننده ای از ماشین پشتی سرش را بیرون آورد و پرسید: " مَی چه خبره" یکی از سربازها که از بقیه کوتاه تر بود با خنده گفت: "رژه ان." گردنش را صاف کرد و ادامه داد :"اقتدار". ماشین دور زد و از کوچه بغل رفت.چشمم افتاد به یکی از جوان ها.لباسش بابقیه فرق داشت.بلوز شلوار اسلش سیاه تنش بود.صورت و گردنش را با اسکارف ارتشی پوشانده بود.فقط چشمهایش پیدا بود. موهای فرفری اش از بالای اسکارف بیرون زده و روی سرش قپه شده بود.کمربند خشاب بسته بود ؛البته انگار خالی بود.از یکی از جیب های کمربندش سر موبایل بیرون زده بود. از صدایش پیدا بود کم سن تر از بقیه است.مدام این و ور آن ور می رفت و به ماشین ها می گفت دور بزنند.سمند سفیدی ترمز کرد.چانه می زد تا راه را برایش باز کنند.ماشین ها از پشت سمند بوق می زدند.جوان سیاه پوش با دست زد روی صندوق سمند و داد زد :"حاجی برو دیگه" یکی از مامورها که ماسکش را پایین آورده بود چند قدم آمد نزدیک جوان با صدای بلند گفت.... 🔹فتح قلم🔹 https://eitaa.com/fatheGhalam
❇️عباس کماندو ورفقا (۲) گفت:"اه نزن پشت ماشین مردم!" جوانک نگاهش کرد.دوباره تکرار کرد:"نباید بزنی پشت ماشین شون" از صداش، دستبندی که به کمرش بود و اسلحه ای آویزانی که با بقیه فرق داشت معلوم بود فرمانده شان است.جوان سیاه پوش از سر کوچه ممنوعه آمده بود تا وسط چهارراه و ماشین ها را با دستش راهنمایی می کرد که این ور و آن ور بروند‌.کبوتری پر زد و روی سیم برق بالای سرشان نشست.داشتم کبوتر را نگاه می کردم که یکی از مامور ها گوشه ایستاده بود جوانک سیاه پوش را صدا زد: "عباس! عام مِی تو مَمور نیرو انتظامی هَسّی؟بیو اینجا نزار اینا ردشن.نمی خواد اوناره راهنمایی کنی" عباس آقا با ژست کماندویی برگشت سر پستش .یک خانم مانتویی که لباس فرم تنش بود و به قدر یک انگشت موهایش بیرون زده بود،پیاده رسید به چهارراه.دستی به موهایش برد و مقنعه اش را کشید جلو.آمد کنار بسیجی ها ایستاد.با دست به عقب اشاره کرد؛ انگار کسی را صدا زد.چند ثانیه بعد دخترش هم که لباس فرم دبیرستانی تنش بود رسید. مادر با دست به مقنعه دختر اشاره ای کرد و چیزی بهش گفت. دختر دستپاچه شد سریع مقنعه اش را کشید جلو و موهایش را داد داخل. از مادرش خداحافظی کرد وپیچید به کوچه بغل که برود مدرسه اش .دو سه تا دانش آموز دبستانی لای ترافیک ماشین ها گیر کرده بودند.فرمانده جوان ها صدا زد:"دو تو بچه هوره بگیرید ردشون کنید یه وخ طوری شون نشه". یکی از مامورها دستشان را گرفت ماشین هارا گفت بروند عقب و از چهارراه ردشان کرد.مردی بلندقد که ریشش را تراشیده بود و سیگار دستش بود رسید به چهارراه.سیگار می کشید وچیزی می گفت..فتند آنجا نایستد.گفت: "منتظرم بچه ام هستم". همین طور که داشت سیگار می کشید شروع کرد با جوانها حرف زدن. انگار می خواست عصبانی شان کند.مامورها ها چیزی بهش نگفتند.فرمانده شان آمد با او حرف زد.ولی همچنان سیگارش را می کشید سرش را به نشانه انکار و اعتراض تکان می داد، حرف خودش را می زد و نمی رفت.صدایش واضح نبود.فرمانده جوابش را نداد.رفت سر پستش.چند دقیقه بعد مرد سیگارش را زیر پا له کرد بی آنکه پسری در کار باشد از آنجا رفت. دو سه تا خانم جدا از هم در حالی که دست بچه‌های دبستانی‌شان را گرفته بودند آمدند سر چهارراه. به جوانها که رسیدند دستی به مویشان بردند و روسریشان را کشیدند جلو.به جوان ها گفتند که منتظر سرویس بچه های شان اند.دختری نوجوان که مقنعه اش را دور گردنش گذاشته بود آمد از کنار جوانها ها رد شد. موهایش را با وضع بدی بیرون گذاشته بود.لباس فرم مدرسه تنش بود.چند دقیقه کنار چهارراه ایستاد و به ماشین ها نگاه کرد.شاید منتظر سرویسش بود.به یکی تلفن زد و بعدش رفت.از کنار مجتمع که رد شد از پشت سر موهایش بیشتر به چشم آمد.رد شدنش از کنارجوان ها با آن وضع ناراحتم کرد.پرایدی سر چهارراه زد به ترمز.مامورا ها گفتند نمی تواند برود داخل خیابان.سه چهارتا بچه‌دبستانی از ماشینش پیاده شدند. یکیشان تا عباس آقا را دید.... 🔹فتح قلم🔹 https://eitaa.com/fatheGhalam