شهید #علی_محمودوند
#قسمت_آخر
#رابطه_با_سربازها
#کتاب_معبر_تنگ
#فتح_الفتوح
قیافه رئیس ها را نمی گرفت. هیچ تازه واردی فرق بین سرباز و فرمانده تفحص را متوجه نمی شد.
به نیروها از هر قشری توجه داشت. معتقد بود جوانی که دور از خانواده و در شرایط سخت مشغول کار است، باید شاد باشد.
شب ها دور هم جمع می شدیم و او لطیفه می گفت؛ از خاطرات جنگ و... همه با هم می خندیدیم.
آن قدر به سربازها اهمیت می داد که از پول خودش برای تنوع و اشتهایشان در آن منطقه صفر مرزی، هفته ای دو نوبت نوشابه می خرید.
از صبح با بچه ها بیدار می شد و پا به پای همه کار می کرد. تخصص بالا و تجربه زیادش را پشت ساده زیستی، بی تکلفی و صراحتش پنهان می کرد.
مدیریتش از نوع برقراری انس و الفت بین نیروها بود و خودش را در مسئولیت گم نمی کرد.
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت_آخر
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمی شود، هیچ وقت کهنه نمی شود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.
باید چهره زشت و تاریک منافقین به همه دنیا معرفی شود. از وقتی خبر حمله آمریکا به عراق را شنیدم تا الآن که هنوز هم آنها در عراق هستند گریه می کنم و می گویم« زینب من در خواب گفت در حوزه نجف اشرف درس می خواند. حالا که آمریکایی ها به عراق حمله کرده اند، دخترم کجا درس می خواند؟»
می دانم که اگر یک بار دیگر در عمرم زیارت کربلا نصیبم شود، حتماً زینب در آنجا به استقبال من می آید و من همراه او به زیارت نجف و قبر پدرم و زیارت دوره ائمه می روم.
بعضی شب ها خواب تکّه شهدا را می بینم. خواب درخت های کاج تکّه ی شهدا را می بینم؛ درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا، قبر زینب و حمید یوسفیان هستند.
صدای نسیمی را که میان برگ های آنان می پیچد، می شنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درخت هاست. گمشده من آنجا خوابیده است. خوشا به حال درخت های کاج...
@fatholfotooh