خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 4️⃣
همینطور که در خیابان های تاریک راه میرفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟ شهرام با تعجب پرسید: زینب چشم گوسفند را خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت: یادش بخیر؛ جمعه بود همه ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم .
بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای . زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود.
همه پای سفره، کله پاچه می خوردیم . چشم های گوسفند را توی کاسه ی کوچکی گذاشتیم بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد . من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم: کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم .
برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود. شهرام گفت: مامان، چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟زینب که خوابیده بود! تازه بچه ی یکساله که چشم گوسفند نمیخورد . من گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود . دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود.
شهلا و شهرام زدند زیر خنده . من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم . شهلا گفت: مامان، پس قشنگی چشم های زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد. دوباره اشک هایم سرازیر شد . شهلا و شهرام و مادر هم گریه می کردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابان ها دلم راضی نشد به کلانتری برویم . تا آن شب هیچوقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید زینب برگشته باشد.
چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود . تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد.
همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم ،شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود.
وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه ما آمد.
وجیهه هم خیلی ناراحت ونگران شده بود، او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سربزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می رود یکی دوبار خودم با او رفتم.
من هم میدانستم که زینب هرچند وقت یک بار به #ملاقات_مجروحین میرود زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود ولی او هیچوقت بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمی رفت خانه ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت
با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود.
من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.
آن شب جاده شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود .
فکرهای بدی به سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند. مرتب امام حسین (علیه السلام ) و حضرت زینب (سلام الله عليها )را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند .
به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود.
✍ادامه دارد...