eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
513 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
182 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 6️⃣ فصل دوم نفهمیدم چند دقیقه یا چند ساعت خوابیده ام، ولی در خواب احساس درد و سنگینی می کردم. روز دوم عید سال 1361 بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم. از خواب که بیدار شدم، سرم سنگین بود و تیر میکشید. توی هال و پذیرایی قدم زدم. گلخانه پر از گلدان های گل بود. گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودند، تسکین میداد . اما آنروز گلهای گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند . وحشت گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود . اول وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن. در طی یکسال و نیمی که از جنگ می گذشت، خانواده من روی آرامش را به خود ندیده بود، از یک طرف، دوری از چهار تا از بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آن ها را از دست بدهم، از طرف دیگر؛ رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهر و اصفهان، و حالا هم از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچکدام از آنها نبود . احساس میکردم که گم شدن زینب مرا از پا در آورده است معنی صبر را فراموش کرده بودم . پیش از جنگ، با یک حقوق کارگری خوش بودیم . همین که هفت تا بچه ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم . همه خوشبختی من تماشای بزرگ شدن بچه هایم بود. لعنت به صدام که خانه ما را خراب و آواره مان کرد و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند. روز دوم گم شدن زینب، دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم. همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم . آنها مرا پیش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی، شخصی به نام آقای عرب بود. وقتی همه ماجرا را تعریف کردم، چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت: مجبورم موضوعی را به شما بگویم. با توجه به اینکه همه خانواده ی شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختر محجبه و فعالی است. احتمال اینکه دست منافقین در کار باشد وجود دارد. آقای عرب گفت: طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند. من که تا آن لحظه جرات فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: مگر دختر من چند سالش است یا چکاره است که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهارده ساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخواند.کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی رسد.!!! رئیس آگاهی گفت: من هم از خدا میخواهم حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم ویا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه شان چند کوچه با ما فاصله داشت.خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم همه اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرف هایش گریه می کرد و می گفت که چه نذرهایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمیدانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود. او بعد از سکوتی طولانی گفت: از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستم. با ماشین من هرجا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم... ادامه دارد...
✊هر زمانی که عطر پیکر مطهرشهیدان درشهرها میپیچد دل های پاک آرام نخواهد ماند 💐۲۶خرداد سالروز حماسه تشیع شهدای غواص گرامی باد 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
💢💠 در هر تمرین از مقدار کم شروع کنیم ولی مستمر💢💠 تا به حال ۲۷ کار عملی را تمرین کردیم عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند از تمرین آخر شروع کنند استفاده از در محیط های مختلف گرفتن در مجالس اباعبدالله برای شهدا استفاده صحیح از و افراد با وسیله نقلیه بیشتر اوقات باشیم. توجه به توجه به در هفته . که می خوانیم. پیدا کنیم. وصیت شهدا نکردن در هنگام هر کجا که هستید ایام فاطمیه🏴 به نیت شهدا هر سفره یک (عکس شهید) #۱۴روز_نوروز توسل به #۱۴معصوم عجل الله فرجه (مانع ظهور نباشیم) و جای معنوی زندگی شهدا در کارها رضای خدا بر حسین علی ♦️♦️ مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح که یکی از مدیران کانال فتح الفتوح بود برادر جانباز حاج محمد در طراحی این تمرین ها نظر داشتند ان شاءالله برایشان صدقه جاریه باشد. @fatholfotooh
🌹شـهید حـسن باقری👇 #شڪـســت وقـتۍ است ڪه ما #وظیفه‌مان را انجام ندهیم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #در_لحظه_زندگی_کردن و در گذشته و آینده نماندن ما را به وظایفمان بیشتر آشنا می کند. #تمرین👇 با توسل به شهدا برای ادامه راهشان در هر جایی که هستیم به وظیفه اسلامی و انسانی خودمان عمل کنیم. #اهل_عمل_باشیم @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 7️⃣ فصل دوم همان روز، خانم کچویی هم به خانه ما آمد. او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت.کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند. از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را می شناسد و میتواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر می کردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه میروند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و بسیج و جامعه ی زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من به همراه آقای روستا به خانه امام جمعه رفتم. من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه جاهایی را که به دنبال زینب می گشتم، اولین بار بود که می رفتم. وقتی حجت السلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمی شناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله فعال حرف میزند، نه از یک دختر بچه چهارده ساله. آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و زحمت هایی که می کشید، حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم. با اینکه همه آن حرف ها را باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم میخورم. بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناسند و فقط من خاک برسر، دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم میکوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و گفت: به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید.احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس میکردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می کردم و جلو تر می رفتم، ناامیدتر می شدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور می شد ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسات سبک زندگی: ♦️سلام با خواندن مطلبی که راجع به «لقمه الهی شکر» از قول شهید صباغیان گذاشته بودین، تازگیا وقتی بچه م آخر غذاش رو می زاره و‌نمی خوره بهش می گم این دو قاشق آخری که گذاشتی لقمه ی الهی شکره، می گه یعنی چی مامان؟ می گم یعنی اگه اینو بخوری شکر خدا رو انجام دادی. خدا می بینه بعضی بچه ها هستند که همین یه ذره غذا رو هم ندارند که بخورند و اگه ما اینو دور بریزیم یعنی شکر خدا رو انجام ندادیم. براش جالبه و اغلب سعی می کنه بخوره مگر اینکه واقعا نتونه.
جام غفلت-استاد حسن عباسی.mp3
3.07M
🔻 سرگردم شدن مردم با فوتبال، هواداری بی‌حد و حساب و غفلت افکار عمومی زیر سایه فوتبال چطور مورد بهره‌برداری نظام سلطه است. ⭕️ راز این جام چیست؟ افزایش فشارها بر یمن؟ انتقام از حزب‌الله لبنان؟ و... ۱۹خرداد۹۷ کانال رسمی استاد حسن عباسی 💠 @hasanabbasi_ir
خاطرات شهیده) ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 8️⃣ فصل دوم آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت پیدا می شد. امام جمعه، کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.قبل از هر کاری به خانه برگشتم. می دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آن ها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر«یاحسین (علیه‌السلام)، یازینب (سلام الله عليها )، یاعلی (علیه‌السلام) » از دهنش نمی افتاد. نذر آجیل مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که« کبری، یک استکان چای بخور...یک تکه نان دهنت بگذار...رنگت مثل گچ سفید شده»، من قبول نکردم. حس میکردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله ام هم به زور خارج می شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم. روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود کمتر میترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می شد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می زدند. تازه می فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گمشده من معلوم نبود که کجاست.نمی توانستم بنشینم یا بخوابم. به هر طرف نگاه می کردم، سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود؛ توی اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچکس در آن اتاق نمی خوابید و از آن جا استفاده نمی کرد.آن جا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود. روی سجاده زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا میدید، پشت سرم همه جا می آمد و می گفت: کبری، مرا سوزاندی، کبری، آرام بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم.همه زندگیم از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگیم رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط می شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رسید. آن شب حوصله حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم میخواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگیم را مرور می کردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که میدانستم وجود دارد، اما جرات بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع می کردم. من کی هستم؟ از کجا آمده ام؟ پدر و مادرم چه کسانی بودند؟ زندگیم چطور شروع شد و چطور گذشت؟ زینب که نیمه وجودم بود، چطور به اینجا رسید؟ اگر به همه این ها جواب میدادم، شاید میتوانستم بفهمم که دخترم کجاست وشاید قدرت پیدا می کردم که آن ترس را دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تر در زندگی آماده کنم. ای خدای بزرگ، ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا می زد وهیچ چیز را مثل تو دوست نداشت، من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم، تا بایستم، تا تحمل کنم. باید از گذشته خیلی خیلی دور شروع کنم؛ از روزی که به دنیا آمدم ادامه دارد ...
🌷شهـید حسن طهرانےمقدم: فــقط انــسـان های #ضــعیــف به اندازه #امکاناتشان کار مےڪنند! 🍃🍃🍃🍃🍃 حاج محمد #صباغیان هيچوقت ملاک کار کردنش امکانات نبود. قرارگاه تحویل می گرفت بدون تجهیزات. دوره آموزشی می چرخاند بدون بودجه. نمونه بارز کارش آشپزخانه مرز مهران در اربعین ۹۵. او چندین برابر امکانات کار کرد و چندین برابر بودجه، امکانات فراهم کرد. خدایا! ما را خادم اسلام قرار بده به قبول احسن
#قصه_مجید از #مجید_سوزوکی دوران دفاع مقدس تا #مجید_قربانخانی شهید مدافع حرم https://www.tasnimnews.com/fa/media/1397/03/28/1752483/ بعد از بچه های جنگ، برای اولین بار در فیلم «اخراجی ها» سبک زندگی خاصی از شهدا دیده شد. «قصه مجید» روایتی است از روزهایی که «مجید»، «حر» شد. تولد: مرداد ۶۹ شهادت: دی ماه ۹۴ خاطرات شهید را در کتاب #پناه_حرم بخوانید نثار روح همه شهدای مفقودالاثر صلوات.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پیام مراسم وداع با شهید مدافع حرم #اهواز شهید #سید_فاضل_موسوی_امین بعد از سه ماه نبودنت آمدی اما اینطور من مانده ام امان از دل مادرت
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 9️⃣ فصل سوم من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز و دعا و التماس از امام حسین (علیه‌السلام) گرفته بود. مادرم، تاج ماه طالب نژاد، در آبادان زندگی میکرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد. او زن جوانی بود که کسی و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود. برای همین، مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد. درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسر هایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت. درویش که نمی توانم به او«ناپدری» بگویم، آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار باردار شد اما بچه اش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند. یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه اول محرم در خانه روضه داشتیم. یک خانه دو اتاقه شرکتی در جمشیدآباد آبادان داشتیم. من که خیلی کوچک بودم، در خانه همسایه ها میرفتم و از آنها میخواستم که برای روضه به خانه ما بیایند. من نذر امام حسین (علیه‌السلام) بودم و تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم. مادرم در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه میداد. او همیشه دلهره سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد. اما خداوند همین یک اولاد را بیشتر به اش نداد؛ تازه آن هم با نذر و شفاعت آقا امام حسین (علیه‌السلام). من از بچگی عاشق و دلداه امام حسین (علیه‌السلام) و حضرت زینب (سلام الله عليها ) بودم. زندگی ام از پیش از تولد، به آن ها گره خورده بود. انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین (علیه‌السلام) و کربلا بند بود. پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت، از راه شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد، اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند. مادرم از سفرکربلا دو قصد داشت؛ یکی ادای نذرش و قصد دیگرش این بود که باز از امام حسین (علیه‌السلام) یک اولاد دیگر طلب کند. تمام آن سفر و صحنه ها را به یاد دارم. مثل این بود که به همه فامیلم رسیده باشم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها میکردم. چندتا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند. مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه بشوم. بلند فریاد زد یا امام حسین (ع)، من آمدم بچه ازت بگیرم، تو کبری را هم که خودت به ام بخشیدی، میخواهی ازم پس بگیری؟ مردهای قرآن خوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه مدت سفر، عبای عربی سرم بود. ادامه دارد...
۳۱ خردادماه سالروز شهادت شهيد گرامی باد با صلوات🌷 شهيد چمران در سالهای جنگ و تحريم با كمترين امكانات دستاوردهای بزرگی همچون طراحی و ساخت زيردريايی خودرو حرکت در رمل، پل شناور، کانال آب و..... را به نام خود ثبت کرد كه الگويی برای ما در جهاد اقتصادی است.  خدمات فنی و مهندسی شهید چمران کمتر مورد توجه قرار گرفته است تا آنجا که بسیاری از مردم شاید ندانند که نخستین زیردریایی کشورمان را او طراحی و ساخته است، یک زیردریایی چریکی به طول 6 متر که اکنون در باغ موزه دفاع مقدس تهران نگهداری می شود و از روی نقشه آن زیردریایی های بعد ساخته و به خلیج فارس انداخته شد. زمانی که نان تافتون از تهران با هواپیما می رفت اهواز او این ابتکارات را انجام داد. واقعا شهيد چمران امكاناتی در اختيار داشت كه به فكر ساخت پل يا خودرو و با شرايط خاص افتاد؟ اصلا کسی چمران را نميشناخت. تفكرات شهيد چمران با ابزار او ساخته ميشد نه امكانات.
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد. شهید #زین_الدين به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
سالروز قبور ائمه معصومین در تسلیت باد. امروز به امید ظهور تنها زائر بقيع، مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
اولین روز هفته بود تمام گلزار شهدا خالی بود از وجود زائرای زمینی...، چرا که یقین دارم حتما آسمانی ها هر لحظه زیارت می‌کنند مزار شهدا را ولی دیده نمیشوند... سکوت آنجا را فقط صدای آسمان میشکست، باران می آمد از همان بارانهای بهاری که تمام لذتش به این است،خود را رها کنی و اجازه دهی ببارد هرچه رحمت است از آسمان بر سرت و تو خیس شوی و احسن الحال... با همان حال و هوا نهالی رو کاشتیم در باغچه بالای مزارشان از همان روز نگران بودم که نمیرد از بی آبی تا قرارهای هر پنجشنبه، هر روز نگاهم به آسمان بود و دعای باران،تا از خزانه آسمان سیرابش شود. نمیدانم شاید، همه دل و روحم را کاشتم همانجا که هروقت خشک میشود و زرد دلم میگیرد و هروقت غنچه میدهد انگار تمام روحم پر از گل شده... نهالی که با وجود ساقه های ضعیفش شده تکیه گاه پرچمی به اسم صاحبمان... البته نه حتما او تکیه داده به نام نامی مهدی فاطمه تا وجود ضعیفش بماند... . و امروز (دوشنبه)نه پنجشنبه بود و نه آن شنبه ، نه باران بود و نه حال دلم خوب... باز هم زائرشان بودم و،سکوت گلزار... تمام باغچه ها خشک بودن از بی آبی و گرما نهال شکوفه داده بود
💠یکم تیر، سالروز شهادت سه شهید مدافع حرم ؛ محمد حمیدی ،حسن غفاری و علی امرایی گرامی باد. 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
شهید #حمید_احمدلو http://www.fatholfotooh.blogfa.com/post-27.aspx در همه کارهایش برنامه داشت. علاقه زیادی به #زیارت_عاشورا داشت.    لباسهایش همیشه معطر بود.   پشت لباس رزمش نوشته بود:   حسین جان، جان شیرین را نخواهم هرگز   مگر روزی شود جانم فدایت می گفت:"من با خدای خودم عهد و پیمان بستم می خواهم قاطی شهدا باشم و نمیخواهم با مردمی باشم که نماز صبحشان را به زور می خوانند.
خدام الرضا في خدمة زوار الحسین ماه ها می آید و می رود ولی ماه هشتم از پشت گنبد طلای شما نور میگیرد ای شمس الشموس ایران. 🌿🌿🌿🌿
خدام الرضا في خدمة زوار الحسین ماه ها می آید و می رود ولی ماه هشتم از پشت گنبد طلای شما نور میگیرد ای شمس الشموس ایران. 🌿🌿🌿🌿 ساعت ۱۹:۴۳ هشتمین ماه رفتنت هست سردار خاکی پوش فرستاده علی بن موسی الرضا ای سفیر طوس به مشرق ظهور قبله دلها سامراء خادم امام هشتم که باشی همه کارها را به او خواهی سپرد و امروز هشت ماه قمری می شود که از خانه رفته ای هشت ماه است نگران لحظه های رفتن و نبودنت امروز بر سر مزارت به امام هشتم قسمت دادیم کمک کنی میدانیم مثل همیشه که مرد با تدبیر و آینده نگر بودی حالا بیشتر از هروقت دیگر حواست هست به دلنگرانی هایمان. امواج هرچه که باشد ساحل آن را محو خواهد کرد تو هم دریا هستی هم ساحل هشتمین ماه را در پناه ضامن آهو
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 0️⃣1️⃣ فصل سوم بار دوم در نه سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتیم.و آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه به بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم، نابابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوزتر بود، در زیارت علی (علیه‌السلام) وتوی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی (علیه‌السلام) علاقه زیادی داشت و آرزویش بود که در زمین نجف از دنیا برود و همانجا به خاک سپرده شود تا برای همیشه پیش امام علی (علیه السلام ) بماند. نابابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دیده بود که دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می خواهند اورا با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب میگفت: درویش جای پدر کبری است. تو را به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید. آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالا ی سرش و صداش زد «ننه کبری،چی شده؟ چرا این همه شلوغ میکنی؟ چرا گریه می کنی؟»مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت: من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم. تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری. بابایم گفت: ای دل غافل! زن چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم. چرا آنها را از بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی، باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری. خانه ابدی من باید کنار حضرت علی (علیه السلام ) باشد. مادرم، که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد. در نه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. می رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد. آنقدر گریه می کردم که زوار تعجب می کردند. مادرم فریاد می زد و میگفت: کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت میزنند. اما من بلند نمی شدم. دلم میخواست با امام حسین (علیه‌السلام) حرف بزنم؛ بغلش کنم و بهش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم. مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد. نابابایی ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می برد. برادری داشت که قرآن می خواند. درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد. پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن را یاد بگیرم. مکتب خانه در کپرآباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار، شیره ای هم بود، به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش میکردند. خودش هم آدم سبکی بود؛ سرکلاس می گفت:«الم تره....مرغ و کره»! منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که دستتان میرسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آنقدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و مرا بغل کرد و از مکتب خانه برد و یادگرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند. ادامه دارد....