کنار چادر که رسید چفیه سفید روی سرش را کنار زد قیافه اش صد در صد متفاوت و معنوی شده بود. عکس سربازی رفتنش را نشان داده بود یکبار دیدم، گذاشتم کنار ولی در حج متعجب از چهره پر نور فقط گفتم ذبيح الله شدنت مبارک.
حاجی همه دارند پیام میفرستند اولین سالگرد حاجی شدنت مبارک.
امروز دهم ذی الحجه، دهمین ماه که از خانه رفتی شروع شد. آنروز مهیا شدی برای قربانی و امروز در کربلا شعر مزارت را زمزمه میکنیم
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
ماهی یکبار بچه های مدرسه جبل عامل را جمع می کرد می رفتند و زباله های شهر رو جمع آوری میکردند. می گ
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 2⃣2⃣
فصل پنجم
قبل از انقلاب، زندگی ما آرام می گذشت. سرم به زندگی و بچه هایم گرم بود. همین که بچه ها در کنارم بودند، احساس خوشبختی می کردم، چیز دیگری از زندگی نمی خواستم بابای مهران و همه ی کارگرهای شرکت نفت، از شاه بدشان می آمد. همه میدانستند که شاه و حکومتش چقدر پست هستند.
انقلاب که شد، من و بچه هایم همه طرفدار انقلاب و امام شدیم.
همه چیزم انقلاب بود، وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوان را شکنجه کرده بود، رفت و یک سید نورانی مثل امام، رهبرمان شد، چرا ما انقلابی نباشیم. من مرتب به سخنرانی امام گوش میکردم.
وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده ی رضایی آورده بود و ساواک چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود، تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم، همیشه پیش خودم میگفتم اگر من زمان امام حسین (ع) زنده بودم، حتما امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را یاری می کردم و هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول می خرید، نمی رفتم. با شروع انقلاب، فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین (ع) بپیوندیم.
مهران در همه ی راهپیمایی ها شرکت میکرد، او به من شرط کرد که اگر میخواهی همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید، آن ها باید چادر بپوشند. زینب دو سال قبل از انقلاب باحجاب شده بود، اما مینا و مهری و شهلا هنوزحجاب نداشتند. من دوتا از چادرهای خود را برای مینا و مهری کوتاه کردم همه ی ما با هم به تظاهرات میرفتیم. شهرام را هم با خودمان می بردیم.
خانه ی ما نزدیک مسجد قدس بود، همه ی مردم آنجا جمع می شدند و راهپیمایی از همان جا شروع می شد. مینا، شهرام را نگه میداشت و زینب هم به او کمک می کرد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
برای رمی جمرات در منا می رفتیم به جای خاصی که می رسیدیم حاجی با صدای بلند بین اون همه جمعیت می گفت:
نثار شهدای منا صلوات....
و موج صلوات با لبخند همراه می شد که کسی یاد شهدا می کند
مثل امروز صبح بود که تاریخ صدایت را ضبط کرد و ماند برای همیشه که یاد شهدا میکردی
ما هم امشب در کنار حرم ارباب در کربلا یادت را بلند نام میبریم به رسم همراهی، کتاب سفره ارباب، یادمان کن.
شادی روح شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
سیزدهم ماه صفر بود که از#مسجد_میثم وداع کردی فرمانده.
امروز آفتاب که از سمت #مرقد_میثم تمار طلوع کرد ما با آنجا وداع کردیم. لحظه ها را بدرقه میکنیم تا لحظه وصال.
به یاد اذان روز سیزدهم لحظه تدفینت دل را به اذان بارگاه علوی سپردیم تا در سایه مولا علی علیه السلام آرام گیرد.
🍃🍃🍃🍃
در حرم برای تمام کسانی که در مراسم تشییع، تدفین و مناسبتهاي دیگر حاجی حضور داشتند نماز حاجت خوانده شد.
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 3⃣2⃣
فصل پنجم
زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود. نسبت به سنش که از همه ی دخترها کوچکتر بود، در هر کاری کمک می کرد.
ما در همه ی راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت کردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود.
تا انقلاب، سرمان فقط درزندگی خودمان بود، ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت می کردیم.
مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه ها شده بود. چهارتا دخترها نمازهایشان را به جماعت در مسجد می خواندند؛ مخصوصا در ماه رمضان، آنها در مسجد نماز مغرب و عشا را به جماعت در مسجد می خواندند و بعد به خانه می آمدند. من در ماه رمضان سفره ی افطار را آماده می کردم و منتظر می نشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند. مهران در همان مسجد زندگی می کرد،من که می دیدم بچه هایم اینطور در راه انقلاب زحمت می کشند، به همه ی آنها افتخار می کردم. انگار کربلا برپا شده بود و من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم.
زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه ی راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری می نوشت، سر صف قرآن می خواند، با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث می کرد و سر صف شعرهای انقلابی و دکلمه می خواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه در گیر شده بود و حتی کتکش زده بودند.
مینا و مهری در دبیرستان سپهر، که اسمش بعد از انقلاب «صدیقه رضایی» شده بود، درس میخواندند. آنها چند سال بزرگ تر از زینب بودند و به همین نسبت آزادی بیشتری داشتند. من تا قبل از انقلاب اجازه نمی دادم دخترها تنها جایی بروند. زمستان ها برای مینا و مهری سرویس می گرفتم که مدرسه بروند. شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها می بردیم و می آوردیم.قبل از انقلاب، به جامعه و به محیط اعتماد نداشتم. همیشه به دخترها سفارش می کردم که مراقب خودشان باشند، با نامحرم حرف نزنند.
#امام_که_آمد و همه چیز عوض شد، من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه ها را نمی گرفتم. دلم می خواست بچه ها به راه خدا بروند.
ادامه دارد...