#یک_داستان_یک_پند ۳۶۸
سیّاحی بلاد می گشت و تاریخ می نوشت. روزی به شهری رسید که در آن هیچ کس به کسی کمکی نمی کرد، هر کسی را در آن شهر دید به فکر خود بود. مردی را در آن شهر یافت که با دیگران متفاوت بود. آن مرد به سیاح گفت: تا آذوقه تمام نکرده ای از این شهر برو که این شهر برای ماندن، تو را بسیار از مردم اش تنگ شود.
سیّاح سریع از آن شهر رفت، و در تاریخچه سیاحت اش نوشت همیشه فکر می کردم اهل قبرستان به درد هم نمی خورند ولی من شهری رسیدم که از قبرستان بدتر بود... در آن شهر دلم گرفت و سریع خارج شدم چون گورستان محلی برای ماندن نیست. گورستانی بود که اسم اش آبادی بود.
بدانیم تمام اعمال عبادی اسلام از قبیل نماز، زکات، انفاق، راست گویی، ترک غیبت، اعمال صالح، عفو، ایثار، رعایت عفت عمومی و.... همه برای ساختن این دنیای ما به دست یکدیگر است. هیچ عمل عبادی در قرآن نیست که خداوند برای نفع خودش از ما آن را خواسته باشد. اگر عبادت در جامعه ای نباشد آن جامعه مثل قبرستانی می شود که زندگی در آن ترسناک و بی روح می شود.
✍️حسین جعفری خویی
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۶۹
مرد عیالواری خانه ای چوبی به اجاره گرفت. یک روز از اسباب کشی اش نگذشته بود که درب اتاق از لولا شکست. نزد صاحب خانه برای تعمیرش رفت، صاحبخانه گفت: درب را محکم بسته ای شکسته و خسارت از توست... چند روز گذشت، گوشه ای از اتاق سقف اش ریخت و مستأجر از صاحبخانه خواست تعمیرش کند؛ که صاحبخانه نگاهی به سقف کرد و گفت: بی گمان تو در زیر سقف غذا پخته ای و رطوبت آن باعث ریزش سقف شده و ضامن تویی....
زمستان شد لوله های آب در حیاط خانه از یخ زدگی ترکیدند. مستأجر به صاحبخانه شکایت برد و درخواست تعمیرش نمود. صاحبخانه گفت: سالها من اینجا زندگی کردم چرا چنین زمستان سردی نیامده بود؟ زمستان سرد پای قدم نحس توست به این خانه آمده است، زمستان دنبال توست که خانه مرا هم آسیب زده، نه دنبال خانه من... پس ضامن تویی....
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۷۲
دو دیوانه روز را برای گردش با هم به صحرا رفتند. هنگام شب که فرا رسید روی شن های بیابان، زیر سقف آسمان مشتی ماسه را بالش خود کردند و قصد خفتن نمودند. زیبایی ستارگان آن قدر آنان را به خود گرفت که شروع به تقسیم ستارگان میان خود کردند. چون نوبت به تقسیم ستاره مریخ که سرخ ترین ستاره آسمان و چون گوی آتشین و زیباترین است رسید، با هم اختلاف کردند و کارشان به نزاع کشید.
یکی از آنان که پر زورتر بود دیگری را زیر گرفت و دست بر گلوی اش گذاشت و گفت: ستارۀ مرا پس بده!!! و او از ترس ستاره را پس داد... خستگی طاقت چشمان شان طاق کرد و خوابیدند. صبح هنگام که از خواب برخاستند دیدند هیچ ستاره ای در آسمان بر آنان نیست....
آری! مَثَل دنیا بین دیوانگان آن هم به این مانَد؛ چیزی را تقسیم می کنند و بر سر چیزی دعوا و نزاع می کنند که ساعتی بیش عمر کسب شان نیست.
✍حسین جعفری خویی
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۷۶
پادشاهی بود که مجیزگویی و تملق را بسیار خوش می داشت. روزی حمام شهر قرق کردند تا پادشاه به حمام رود.
دلاک که بر کمر سلطان کیسه می کشید سلطان را گفت: قبلۀ عالم! شما را حجامت نیاز می بینم. سلطان را در حمام کباب داغ و شربتی گوارا آوردند و نوش کرد تا حاضر شود به زیر تیغ دلاک رود.
پادشاه چون کمر به دلاک گرفت، مجیزگوی چاپلوس او نزد سلطان نشست و کمر به دلاک کرد و با صدای بلند گریست و گفت: ای دلاک! تیغ بر کمر من زن که مرا دیدن زخم بر تن سلطان ام نیست...
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۷۷
سال ۱۳۶۴ شمسی، تابستان کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی عباس آقا می رفتم. مرد بسیار بی رحم و خسیسی بود. دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می کردم و صف سنگک می ایستادم، و کارم فقط آچار و یدکی آوردن برای عباس آقا و شاگردانش بود که از من خیلی بزرگ تر بودند.
یاد دارم در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله پاچه و کباب می خوردند و من وقتی برای جمع کردن سفره شان می رفتم مانده نان سفره را که بوی کباب به آن ها خورده بود و گاهی قطره ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود با لذت بسیار می خوردم.......
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۷۸
حکیمی را پرسیدند: چگونه حسادت از خود دور کنیم؟ گفت: هر آنچه در دست خلایق دیدی بدان یا خدا داده است یا خود از حرام کسب کرده اند.
پس اگر از حرام کسب کرده اند بر حال دل آنان باید گریست، و اگر خداوند به آنان داده است پس اگر به صلاح تو باشد از او بخواه به تو هم آن خواهد داد.
✍حسین جعفری خویی
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۷۹
تاجر جواهراتی با دلال پوستین، شبی در کاروانسرایی هم حجره شدند. تاجر برای اظهار فضل نزد دلال گفت: ساعتی از شب را با هم بگذرانیم. دلال پذیرفت. تاجر گفت: از هم سؤال می کنیم اگر من جواب سؤال تو را ندانم پنجاه سکه طلا به تو بدهم، و اگر تو جواب سؤال مرا ندانی یک سکه بدهی من راضی ام... دلال پذیرفت و بحث شروع کردند.
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۸۱
حکیمی را گفتند: از اسرار حق بر ما سخنی بگو. حکیم گفت: اراده خدا بر آن است که اسرارش با گفتن و شنیدن فهم نشود بلکه با نوری که بر قلوب می گذارد دیده و فهم می گردد. اسرار را باید دید، نباید شنید.
به خدا قسم اگر فهم اسرار حق با گفتن من و شنیدن شما بر شما ممکن بود، هیچ دانسته ای از شما پنهان نمی کردم. ترس دارم اگر اسرار حق با شما بگویم شما را کافر سازم و خود را پرده در اسرار و هر دو را به معصیت اش بیندازم.
✍حسین جعفری خویی
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۸۲
جوانی تائب را با چهره ای نورانی یافتند. از او سؤال کردند این نور در سیمای خود از چه یافتی؟
گفت: از رحمت الهی تنوری در دل خود برافروختم و گناهان در آن با آتش ندامت و تأسف و حسرت به سختی سوزاندم و اعمال صالح بر آن افزودم و اگر مرا نوری است، از آن آتشی است که بر وجودم هست.
✍حسین جعفری خویی
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۸۳
حکیمی را پرسیدند: چرا خداوند شیطان را خلق کرد و بر انسان او را گمارد؟
حکیم گفت: روزی در بازار بصره مردی را دیدم که اسبی می فروخت. هر کس برای خرید اسب نزد او می آمد، اسب را ساعتی به امانت می گرفت تا بر او سوار شود و چالاکی و رکوب آن را ببیند و سپس آن را معامله کند.
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۹۱
مردی را نامردی به نام تجارت اغفال کرد و سرمایه او را از کف اش بربود. سال ها گذشت و آن کلاهبردار در بستر بیماری افتاد و پیکی فرستاد تا آن مرد برای حلالیت نزد خود حاضر کند.
مرد جواب داد: من همان روز او را حلال کرده ام. گفتند: علت چه بود؟ گفت: مرا ملاقات نامردانِ شیطان صفت از ملاقات عزرائیل سخت تر است. می دانستم اگر او را حلال نکرده بودم باید در روز محشر در پیشگاه محکمه عدل الهی در روز قیامت او را خدا نزد من دوباره حاضر می کرد. پس حلال اش کردم که هرگز او را نبینم......
✍حسین جعفری خویی
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127
#یک_داستان_یک_پند ۳۹۲
دو برادر یکی پیشه رفتگری گرفت و دیگری دیوان سالار شد. برادر دیوان سالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت وقتی صرف فرزندان خود کند. فرزندان دیوان سالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار. دیوان سالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آنچه من بر فرزندان خود از تربیت شان اراده کرده بودم شدند... برادر رفتگر گفت: تو در زندگی اعمال خود رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندان بودی که خطا نکنند ولی من اعمال فرزندان خود رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم. آری! برای تربیت فرزند باید خود را نخست تربیت کرد.
✍حسین جعفری خویی
#خاکریز
✍ کانال خبری تحلیلی خاکریز 👇
══°✦ ❃ ✦°══
https://eitaa.com/fazamjazi127