✨﷽✨
*
حكايت اصحاب رقيم
*
در «منهج الصادقين » آمده است . نعمان بشير در حديث مرفوع به حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه:
اصحاب رقيم سه تن بودند كه از شهر بيرون رفتند به جهت رفع بعضى از حوائج خود، باران ايشان را گرفت . پناهنده به غارى شدند. چون در درون غار رفتند، سنگى عظيم بر در غار افتاد و راه بيرون آمدن را مسدود ساخت.
ايشان مضطرب شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند: هيچ كس بر حال ما مطلع نيست و بر فرض اطلاع، كسى قادر بر رفع اين سنگ نيست.
با يكديگر گفتند: طريقى كه موجب فتح باب و گشايش اين عقده شود، جز اخلاص و تضرع و زارى به درگاه حضرت بارى نيست؛ كه هر يك عمل صالحى كرده باشيم شفيع خود سازيم؛ شايد كه حقتعالى ما را از اين مكان خلاصى بخشد.
🍄پس يكى از ايشان گفت: خداوندا! تو عالمى كه من روزى مزدوران داشتم و از براى من كار مى كردند، يكى از آنها وقت ظهر آمد.
گفتم: تو نيز مشغول كار شو و مزد بگير. هنگام شام همه را مزد بدادم. يكى از آنها گفت: فلان از نيمه روز آمده، مزد او را برابر من مى دهى؟!
گفتم: تو را با مال من چه كار است؟ تو مزد خويش بستان و برو. در خشم شد و مزد نگرفته، برفت.
من آنچه مزد او بود، گاوى خريدم و در ميان رمه گاو خود رها كردم و از او بچه ها متولد شد.
پس از مدتى طويل ، آن مرد باز آمد. ضعيف و نحيف و بى برگ و نوا شده ، و گفت: مرا بر تو حقى است. گفتم: چيست؟
گفت : من همان مزدورم كه مزد خود را پيش تو بگذاشتم. چون در او نگريستم؛ او را شناختم. دست وى را گرفته، به صحرا بردم و گفتم: اين رمه گاو از تست و كسى را در آن حقى نيست. گفت: اى مرد! بر من استهزا مى كنى؟
گفتم: سبحان الله ! اين حق تست و قصه با وى باز گفتم و همه را تسليم وى كردم . بار خدايا! اگر مى دانى كه اين كار را براى رضاى تو كردم بدون غرض ديگرى ، ما را از اين ورطه خلاصى بخش . در حال ثلثى از سنگ عقب رفت.
🍄دومى گفت: سال قحطى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد تا گندم بخرد. گفتم : مرادم را حاصل كن تا ترا گندم دهم . زن ابا كردم و رفت . از شدت گرسنگى بى تاب شده باز آمد و گندم خواست و گفت: اى مرد! بر من و عيالات من رحم كن كه همه از گرسنگى تلف مى شويم .
من همان سخن را باز گفتم: اين نوبت نيز امتناع كرد. بار سوم چون عنان اختيار از دستش برفت و طاقتش از گرسنگى رفته بود، راضى شد. او را به خانه بردم و خواستم با او در آويزم ، لرزه بر اندامش افتاد. گفتم: اين چه حالت است كه ترا عارض شده ؟ گفت: از خدا مى ترسم .
من با خود خطاب كردم كه: اى نفس ظالم! او در حال ضرورت از خدا ترسد و تو با وجود چندين نعمت انديشه از عذاب او نمى كنى؟ پس از نزد او برخاستم و زياده از آنچه مى خواست به او دادم و او را رها كردم . بار خدايا! اگر اين كار را براى خشنودى تو كردم، ما را از اين تنگنا گشادگى بخش . فى الحال ثلث ديگر از سنگ جدا شده و غار روشن گشت.
🍄سومى گفت: مرا پدر و مادر پيرى بود. و من صاحب گوسفندان بودم . هنگام نماز شام قدرى شير نزد آنها آوردم. خفته بودند. مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم.
بر بالين آنها نشستم و گوسفندان را بى سرپرست گذاشتم و دل بر پدر و مادر مشغول داشتم ؛ با اينكه بسيار خائف بودم از تلف گوسفندان ، از بالين آنها بر نخاستم و ظرف شير از دست ننهادم تا صبح طلوع كرد و آنها از خواب بيدار شدند و من شير را به آنها خورانيدم.
بار خدايا! اگر اين كار را براى رضاى تو كردم و از اين عمل خشنودى تو مى جستم ، ما را از اين گرفتارى نجات بخش.
سنگ به تمامى به يك طرف افتاد و ايشان از غار بيرون آمدند.
📚گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد دوم)، عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )
*
#رساله_تمام_مراجع
https://eitaa.com/fazayell_amiralmomenin_Ali