eitaa logo
کانال شهدای مورک
99 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3هزار ویدیو
185 فایل
کانال شهدای مورک ادمین کانال @Mork69
مشاهده در ایتا
دانلود
یک اسم زیبا امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گل‌های دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....» مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت. امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده» مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش» تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش می‌کرد. امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟» مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ » امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچه‌ها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت» مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.» دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده» امیرعلی دست‌هایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو » مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکم‌تر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« می‌شه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید. امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.» (سلام الله علیها) 🌺🌺🌺🌺 @fdsfhjk
🌱بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 🌱دعاکبوتر عشق است و بال‌وپر دارد 🌼شبی دیگر از شبهای عشق وانتظار...با مولا هستیم ان شاءالله تا ظهور حضرتش...دعای فرج میخوانیم همه به‌نیابت از اهلبیت و شهدا🤲 خدایا به حق عمه سادات حضرت زینب کبری سلام الله علیها فرج مولامون رو برسون 🤲 ┄┅─✵❤️✵─┅┄ @fdsfhjk ┄┅─✵❤️✵─┅┄
بیست و چهارمین روزاز چݪھ زیاࢪت عاشوࢪا✨ به نیابـت از 🌷 و 🌷 اݪتماس دعاۍ فرج♥️🌱
💚 خیمه ات را در بیابان ها زدی، آقا چرا؟ خانه ای مَحرم ندیدی، تا شوی مهمان او؟ وای بر ما پسر فاطمه را گم کردیم 😔 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 ...💚 @fdsfhjk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 تنها ۵ روز تا عید بزرگ غدیر باقی است.... ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @fdsfhjk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌چه چیزی تو باغ دلمون بکاریم؟ ╔══.🌱🇮🇷🕊.════   @fdsfhjk   ════.🌱🇮🇷🕊.══╝
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀 موضوع: تناقض رفتاری ‼️ 🍃🌻🍃 💢 برخی سلبریتی هایی که سالهاست با رویه غلط خود، ضربه های روحی و روانی و بعضا مالی را به مردم تحمیل کردند، تا کی چنین به تاخت و تاز ادامه میدهند و افسارشان کی کشیده میشود⁉️ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــــــــ صـراط @fdsfhjk
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
اخلاق وسيره پيامبر71.MP3
19.59M
حجت الاسلام والمسلمین علی صالح غفاری/موضوع:77موردازاخلاق وسیره پیامبراعظم {مکان تبلیغ:سیستان وبلوچستان درمیان برادران اهل تسنن{جلسه 284} @eslam20
✍رهبر انقلاب در شهر سامرا عده‌ای از بزرگان شیعه جمع شدند و حضرت هادی علیه السلام توانست آنها را اداره کند و به وسیله‌ی آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیای اسلام برساند. این شبکه‌های شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست را همین عده توانستند رواج بدهند و تعداد افراد مؤمن به این مکتب را زیادتر کنند. ✨میلاد امام هادی (ع)مبارک✨   @fdsfhjk
بازی ابرها مریم به آسمان آبی خیره شد. ابرها سوار باد این طرف و آن طرف می‌رفتند. انگار داشتند دنبال بازی می‌کردند. ظهر بود اما خبری از خورشید نبود. نفس محکمی کشید. بوی گل‌های محمدی را حس کرد. به باغچه نگاه کرد. گل‌های محمدی دور درخت انجیر را پر کرده بودند. چقدر باغچه با این گل‌ها زیبا شده بود. یاد تابلوی نقاشی دایی‌اش افتاد. دایی همیشه این منظره‌های زیبا را روی بوم و کاغذ می‌کشید. مریم آهی کشید و زیر لب گفت: «کاش می‌شد من هم مثل دایی این منظره زیبا را نقاشی کنم» از پنجره فاصله گرفت. به دفتر نقاشی و مدادرنگی‌هایی که دایی برایش خریده بود خیره شد. دفتر و مدادها روی میز بودند. یاد حرف دایی افتاد:«من مطمئنم اگر تلاش کنی یه نقاش بزرگ می‌شی" نگاهی به جای خالی دست‌هایش کرد. کنار خوابالو روی تخت نشست. خوابالو با آن چشم‌های تیله‌ای نیمه بازش به مریم نگاه می‌کرد. خوابالو را بوسید و گفت:«کاش دست داشتم خوابالو، اگر دست داشتم یک تابلوی نقاشی زیبا می‌کشیدم، مثل تابلوهای دایی» قطره‌های اشک روی گونه‌ی سفید مریم سُر خورد. کنار خوابالو دراز کشید. پتو را بین انگشتان پایش گرفت و بالا کشید. خوابالو را با کمک پاهایش بغل کرد. این چند روز چندبار سعی کرده بود با انگشتان پایش نقاشی بکشد. انگشت پایش هنوز کمی درد می‌کرد. چشمانش را بست. یک دفعه از جا پرید و گفت:"بازم تلاش میکنم» پتو را با پایش کنار زد. به طرف میز و دفتر نقاشی رفت. دفتر و مدادرنگی‌ها را با کمک لب‌هایش برداشت و روی زمین گذاشت. با انگشتان پا آن را باز کرد. به صفحه‌ای که دیروز خط خطی کرده بود نگاه کرد. خط خطی‌ها شبیه یک خرس شده بودند. چشمانش برق زد. مداد قهوه‌ای را برداشت و لای انگشتانش گذاشت. دور خط‌ها را پررنگ کرد. مداد از لای پایش سُر خورد. خط پررنگی کنار خرس افتاد. مریم ابروهایش را توی هم کرد. کمی فکر کرد. مداد را دوباره لای انگشتانش گذاشت. یک خط دیگر کنار خط پررنگ کشید. مداد قهوه‌ای کم‌رنگ را برداشت. تن خرس را به آرامی رنگ زد. مداد سبز برداشت و بالای درخت یک دایره کشید. به نقاشی نگاه کرد. صدای رعد و برق را شنید. به طرف پنجره رفت. به ابرها نگاه کرد. باران باغچه را خیس کرده بود. @fdsfhjk