eitaa logo
کانال شهدای مورک
92 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
194 فایل
کانال شهدای مورک ادمین کانال @Mork69
مشاهده در ایتا
دانلود
لوبیای سحرآمیز مهدی مهدی کتاب قصه را کنار گذاشت. زیر سایه درخت ایستاد به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد و گفت:«کاش واقعا لوبیای سحرامیز وجود داشت» آهی کشید و ادامه داد:«اینطوری می‌تونستم اون بره سفیده رو از میرزا بخرم و به آبجی زهرا هدیه بدم» کتاب را ورق زد. به تصویر ساقه‌ی بلند و سبز لوبیا که تا ابرها رسیده بود نگاه کرد. سرش را بالا گرفت. ابرها شبیه یک بره چاق و چله به او خیره شده بودند. صدایی شنید. به طرف صدا برگشت. حاج علی داشت از مزرعه برمی‌گشت. برای خودش آواز می‌خواند. مهدی دستش را بالا برد و گفت:«سلام حاج علی اقا خداقوت» حاج علی همان‌طور که دور می‌شد جواب داد:«سلام جانم مونده نباشی» مهدی کمی فکر کرد. یادش آمد حاج علی آقا توی مزرعه‌اش لوبیا می‌کارد. حاج علی آقا هنوز خیلی دور نشده بود. مهدی جلو دوید. حاج علی آقا به سمت مهدی برگشت و پرسید:«چیزی شده جانم؟» مهدی نفس محکمی کشید و جواب داد:«شما که هرسال لوبیا می‌کارید تا حالا لوبیای سحرآمیز هم کاشتید؟» حاج علی به چشمان سیاه مهدی نگاه کرد. با چشمان گرد پرسید:«مگه مدرسه نمی‌ری پسرجان؟ کلاس چندمی؟» مهدی لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«کلاس سومم! ولی بی بی می‌گه همه‌ی داستان‌ها از دل واقعیت شروع شدن!» حاج علی سرش را خاراند و گفت:«بله جانم این هم حرفیه» مهدی ابرویش را بالا داد و گفت:«تا حالا لوبیای سحرآمیز ندیدید؟» حاج علی دست روی چانه‌اش گذاشت و گفت:«نمیدونم جانم» کیسه‌ای که همراهش بود را روی دوشش جابه‌جا کرد و راه افتاد. چند قدم که رفت ایستاد. به مهدی نگاه کرد و پرسید:«لوبیای سحرآمیز رو کجا می‌خوای بکاری؟» چشمان مهدی برق زد جواب داد:«پشت خونمون یه زمین خالیه که مال هیچ کی نیست آب نداره آقا اونجا می‌کارم» حاج علی سرفه‌ای کرد و گفت:«آب نداره که لوبیا در نمی‌آد جانم» مهدی ریز خندید و گفت:«با یه ظرف براش از خونه آب می‌برم» حاج علی لبخند زد و گفت:«سختت نمی‌شه جانم؟» مهدی به پس کله‌اش دست کشید و جواب داد:«اشکال نداره اصلا با یه شلنگ آب می‌برم» حاج علی سری تکان داد. کیسه‌اش را روی زمین گذاشت. دستش را توی کیسه کرد. دوسه مشت لوبیا توی کیسه کوچک دیگری ریخت و به مهدی داد. مهدی با دهان باز به حاج علی نگاه می‌کرد. حاج علی گفت:«بیا جانم این لوبیاها رو توی اون زمین که گفتی بکار. بهشون مرتب آب بده شاید توی این لوبیاها یه لوبیای سحرآمیز هم بود خدا رو چه دیدی» مهدی کیسه را گرفت و گفت:«خیلی ممنون آقا همین الا می‌کارمشون» حاج علی کیسه‌اش را روی دوشش گذاشت و رفت. مهدی به زمین پشت خانه رفت. بیل کوچکش را برداشت. زمین را کند و لوبیاها را توی چاله‌ها گذاشت. با بیل روی لوبیاها خاک ریخت و با یک سطل برایشان آب آورد. مهدی هر روز برای لوبیاها آب می‌آورد و مواظبشان بود. یک روز صبح به زمین کوچکش سر زد. جوانه‌های سبز از خاک بیرون آمده بودند. چشمانش از خوشحالی برق زد. کنار جوانه‌ها نشست و گفت:«باید قد بکشید و به آسمون‌ها برسید من می‌خوام تخم مرغ طلا از اون بالا بیارم تا اون بره تپلی رو برای آبجی زهرا بخرم» آهی کشید و از آن‌جا دور شد. لوبیاها کم کم بزرگ و بزرگتر می‌شدند. اما خبری از لوبیای سحرآمیز نبود. یک روز صبح که مهدی کنار لوبیاهایش ایستاده بود حاج علی آمد. کنارش ایستاد و گفت:«سلام جانم می‌بینم که مزرعه کوچیک لوبیات پر از لوبیای تازه و خوشمزه شده» مهدی آهی کشید و گفت:«سلام» سرش را پایین انداخت و گفت:«قرار بود توی این‌ها لوبیای سحرآمیز باشه اما نبود» حاج علی لبخند زد و گفت:«در عوض تو الان یه مزرعه لوبیا داری» خم شد و یک شاخه لوبیا چید و ادامه داد:«عجب لوبیاهایی هم هستن» مهدی لب پایینش را پیچاند و گفت:«این همه لوبیا به چه دردم می‌خوره؟» حاج علی ریز خندید و گفت:«من ازت می‌خرمشون» مهدی با چشمان گرد گفت:«می‌خرید؟ همه رو؟» حاج علی دست روی سر مهدی کشید و گفت:«بله جانم همه‌ش رو می‌خرم» دست توی جیبش کرد یک بسته اسکناس بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی اسکناس‌ها را گرفت و پرسید:«این‌ها مال منه؟» حاج علی مشغول چیدن لوبیا شد و گفت:«بله مزد زحمتیه که کشیدی جانم» مهدی سرش را بالا گرفت ابرها شبیه بره‌ی تپل به او خیره شده بودند. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
لباس زرد پاییز لباسش را عوض کرد درخت کوچه‌ی ما لباس سبز او بود پر از گل‌های زیبا ولی این بار پوشید لباس زرد برتن نشانده یک بغل گل درختم روی دامن کنارش ایستادم بدون چتر رنگی به رویم برگ بارید چه باران قشنگی @fdsfhjk
🌸بساط عصر بود که میثم آخرین کفش را واکس زد. پول‌هایش را شمرد و داخل جیبش کرد. سبد پلاستیکی‌اش را که از چندجا پاره بود روی دوشش گذاشت و به طرف داروخانه راه افتاد. داروخانه خیلی شلوغ نبود؛ دو خانم جوان با لباس‌های سفید و مقنعه‌های مشکی که روبان قرمز دورش دوخته شده بود پشت پیشخوان ایستاده بودند نسخه‌ها را یکی یکی می‌گرفتند و داروها را آماده می‌کردند. جلو رفت روی پنجه‌ی پایش ایستاد و نسخه‌ی مچاله شده را از توی سبد برداشت دستش را به طرف خانم پشت پیشخوان بلند کرد:«خانوم اجازه! می‌شه این نسخه روبهم بدید!» خانم به میثم نگاه کرد لبخند زد و مشغول آماده کردن نسخه شد. میثم روی صندلی آبی داروخانه‌ نشست. پسربچه‌ای همسن و سال خودش جلوی داروخانه روی دوچرخه‌‌ی ۲۴ سبز نشسته بود. میثم داشت به دوچرخه نگاه می‌کرد که خانم جوان صدایش کرد. از جا پرید و جلو رفت:«پسرم پول نسخه‌ت گرون میشه پیشِت پول داری؟» من و من کنان پرسید:«خانوم اجازه! چقدر می‌شه؟» خانم جوان داروها را توی پلاستیک گذاشت:«۲۳۰تومن» میثم نفس راحتی کشید. لپ‌هایش را پرباد کرد:«بله دارم چند روزه دارم پولامو جمع می‌کنم» دست توی جیبش کرد. چشمانش گرد شد. خبری از پول نبود! جیبش را بیرون کشید. نگاهش روی سوراخ جیب خشک شد. بغض مثل لقمه‌ی نجویده توی گلویش گیر کرده بود. به خانم جوان نگاه کرد:«الان می‌رم پیداش می‌کنم» منتظر عکس‌العمل نماند و بیرون دوید. راهِ آمده را چند بار بالا و پایین کرد اما خبری از پول‌هایش نبود. اشک از گوشه‌ی چشمش سُر خورد. هوا داشت تاریک می‌شد. صدای اذن را که شنید سر بلند کرد. گنبد و گلدسته‌ی مسجد را روبه‌رویش دید. یاد مادربزرگش افتاد:«خدا بعد نماز به آدما نزدیکتره دعاها زودتر مستجاب میشن» با پشت دست اشکش را پاک کرد. وارد مسجد شد کنار حوض نشست و چندباری به صورتش آب پاشید دست‌هایش را هم زیر شیر گرفت مسح سر را که کشید به طرف ورودی آقایان دوید. پشت سر جماعت ایستاد بساطش را کنارش گذاشت مثل همه خم و راست شد و زیر لب سوره‌هایی که بلد بود خواند. نماز که تمام شد دستان کوچکش را بالا برد. صدای مکبر حواسش را پرت کرد:«نمازگزاران عزیز نمازتون قبول باشه، عرض شود که یه بنده خدایی توی راه مسجد یه مقدار پول پیدا کرده اگه کسی پول گم کرده بیاد پیش من مقدارش رو بگه من پول رو تقدیمش کنم... همه باهم دعای فرج رو زمزمه می‌کنیم... بسم الله الرحمن الرحیم...» میثم با شنیدن حرف‌های مکبر میان گریه خندید. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
مال کیه؟ توپ قرمز وسط دفتر نقاشی افتاده بود. مورچه‌های نقاشی جلو دویدند و گفتند:«اخ جون توپ... اخ جون توپ» پروانه بال زد و گفت:«توپ خودمه» کرمولک ابرویش را بالا انداخت به طرف توپ قرمز رفت و گفت:«نخیر این توپ خودمه» هرکسی توپ را به طرف خودش می‌کشید. سر و صدا توی دفتر نقاشی پیچید. توپ قرمز یک دفعه از دست پروانه و مورچه‌ها و کرمولک رها شد و توی صفحه بعد دفتر افتاد. کرمولک سرش را پایین انداخت:«حالا با چی بازی کنم؟» مورچه‌ها به هم نگاه کردند و گفتند:«دیگه توپ نداریم!» پروانه بال زد و روی گل گوشه‌ی دفتر نشست. صفحه بعد خالی بود. توپ قرمز وسط صفحه ایستاد. مدادرنگی‌ها از راه رسیدند. روی دفتر حرکت کردند. روی توپ قرمز خال‌های سیاه گذاشتند. دوتا شاخک بالای سرش کشیدند. توپ قرمز اصلا توپ نبود. یک کفشدوزک زیبای خال خالی بود که حالا کامل شده بود. کفشدوزک به صفحه‌ی قبل برگشت. به دوستانش نگاه کرد و گفت:«میاید باهم قایم باشک بازی کنیم؟» 🌸🍂🍃 @fdsfhjk
وقتی مادربزرگ خواب بود مادربزرگ زیر کرسی نشست پاهایش را مالید و گفت:«امان از دست این پادرد» زهرا یک گل قرمز توی باغچه‌ی نقاشی‌اش کشید. مادربزرگ سرش را روی بالش گذاشت و گفت:«زهرا جان من کمی استراحت می‌کنم حواست به برادرت باشد واکسن زده ممکن است تب کند، اگر بیدار شد من را صدا کن» زهرا گفت:«چشم» و یک خورشید طلایی توی آسمان نقاشی‌اش کشید. مادربزرگ خیلی زود خوابش برد. زهرا می‌خواست یک درخت سبز هم بکشد که صدای گریه‌ی علی را شنید. سریع به طرف اتاق دوید. علی را بغل کرد و گفت:«جانم... جانم، داداشی» علی چند لحظه‌ای ساکت شد و به صورت زهرا نگاه کرد اما دوباره چشمانش پر از اشک شد. زهرا بالِش را روی پاهای کوچکش گذاشت. علی را روی آن جا داد آرام گفت:«پیش پیش بخواب داداشی مادربزرگ خسته است، مامان هم که این روزها کارش توی بیمارستان بیشتر شده» اما علی بلندتر گریه کرد زهرا دستی بر سر علی کشید گفت:«نازی... نازی » داغی پیشانی علی را که حس کرد گفت:«ای وای تب داری!» سریع علی را روی زمین گذاشت و پیش مادربزرگ رفت سمعک مادربزرگ را روی کرسی دید باخودش گفت:«پس مادربزرگ برای همین بیدار نشده» خواست مادربزرگ را بیدار کند اما دلش نیامد. یادش آمد دفعه‌ی قبل که علی سرماخورده بود و تب داشت، مامان دستمالی را خیس می‌کرد و روی پیشانی‌اش می‌گذاشت. به آشپزخانه رفت دستمال و ظرفی برداشت، برگشت و دستمال خیس را روی پیشانی علی گذاشت. پستونکش را توی دهانش گذاشت و جغجغه را برایش تکان داد. علی چشمانش را آرام بست و خوابید. زهرا چندبار دیگر دستمال را توی آب فرو کرد و روی پیشانی علی گذاشت. علی بعد از چند دقیقه دوباره بیدار شد و گریه کرد. زهرا برایش لالایی‌های مادر را خواند:«لالا، لالا، لالا، لایی، گل ریحون و نعنایی، بخواب وقتی بشی بیدار، میاد پیش تو بابایی» علی با شنیدن لالایی انگشت زهرا را گرفت و آرام شد. زهرا دستش را روی پیشانی علی گذاشت و گفت:«خداراشکر دیگر تب نداری!» کنار علی دراز کشید و توی گوشش باز هم لالایی خواند. مادربزرگ یک دفعه از خواب بیدار شد. صدا کرد:«زهرا جان کجایی دخترم؟» دست روی پایش گذاشت، بلند شد به اتاق رفت. زهرا را دید کنار علی خوابش برده بود و علی که دیگر تب نداشت. مادر بزرگ، لبخندی زد و آرام گفت:«آفرین پرستار کوچولوی نازم»
شتر گاو پلنگ یک روزِ صبحِ بهاری، خانم معلم سر کلاس نقاشی به بچه‌ها گفت:.«دفتر نقاشی‌هایتان را روی میز بگذارید، امروز می‌خواهیم یک نقاشی بکشیم؛ نقاشی از یک حیوان خیلی خیلی قشنگ! بچه‌ها حیوان قشنگِ ما شتر، گاو، پلنگ است، من می‌خواهم ببینم کدام یک از شما می‌دانید اسم واقعی این حیوان چیست؟» بچه‌ها شروع کردند به پچ پچ کردن آنها نمی‌دانستند این حیوان چه حیوانی است و اسم واقعی‌اش چیست! اصلا تا حالا چنین اسمی نشنیده بودند و چنین حیوانی را ندیده بودند . مائده مداد را به گوشه‌ی پیشانی‌اش می‌زد و فکر می‌کرد یکدفعه گفت:«خانوم دارید شوخی می‌کنید؟» بهاره خندید و گفت:«خانوم می‌شه هم شتر وهم گاو و هم پلنگ بکشیم؟» هلیا که مدادش را در هوا تکان می‌داد گفت:« نه به نظرم یک حیوان بکشیم که هم شبیه شتر، هم شبیه گاو و هم شبیه پلنگ باشد» خانم معلم خوشحال شد و رو به هلیا گفت:« آفرین دخترم دقیقا همینطور است. به نظر شما کدام حیوان هم شبیه گاو هم شبیه پلنگ و هم شبیه شتر است؟» کلاس ساکت شد همه داشتند فکر می‌کردند که چنین حیوانی وجود دارد یا نه؟ شاید قرار بود آنها کشفش کنند! یا خودشان با خلاقیت چنین حیوانی را تصور کنند و بکشند. فاطمه که تا این لحظه به حرف‌های دوستانش گوش می‌کرد بلند شد و گفت:«خانوم اجازه ! می‌شود بگویید این حیوان چرا شبیه خودش نیست؟ چرا شبیه گاو و شتر و پلنگ است؟!» خانم معلم لبخندی زد. به بچه ها نگاه کرد. همه با دهان باز و چشمان گرد به او نگاه می‌کردند و منتظر جواب بودند ایستاد و روی تخته یک سر کشید! سری شبیه شتر! با دو تا شاخک عجیب بعد گردن درازی مثل گردن شتر اما کمی بلندتر به آن وصل کرد بچه‌ها هنوز منتظر بودند، بهاره گفت:«شتر که شاخ ندارد!» خانم معلم یک بدن بامزه هم گوشه‌ی دیگر تخته کشید و روی آن خال‌هایی مثل خال پلنگ گذاشت! گوشه‌ی دیگر تخته چهار تا پا کشید با سم‌هایی شبیه سم گاو! ماژیک را کنار گذاشت و گفت:«خب بچه‌ها بگویید ببینم اگر این‌ها را به هم وصل کنیم چه حیوانی داریم؟» بچه ها یک صدا فریاد زدند:«شتر، گاو ، پلنگ» خانم معلم خندید و گفت :«اسم اصلی‌اش چیست؟» همه یک صدا گفتند:«زرافه» خانم معلم برای بچه‌ها دست زد و گفت:« آفرین! برای خودتان دست بزنید» بچه‌ها هیجان‌زده دست زدند و هورا کشیدند. خانم معلم رو به بچه‌ها کرد و گفت:«دخترهای گلم خدای مهربان این حیوان را آفرید تا به ما بگوید آفریدن و ساختن هر چیزی برای او ممکن است حتی حیوانی که مثل سه حیوان باشد، حالا همگی یک زرافه زیبا در یک جنگل سرسبزبکشید که از شاخه های یک درخت بلند غذا و میوه می‌خورد.» اقتباس از توحید مفضل 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
مامان می‌گه آمریکا یه شیطون بزرگه مثل همون قصه‌ی شنگول، منگول و گرگه سردار سلیمانی رو آمریکا کرده شهید هر آدمی غصه خورد وقتی خبر رو شنید مامان می‌گه عزیزم ایران پر از سرداره اون‌ها با ادم بدا جنگ می‌کنن دوباره تو هم باید درساتو خوب بخونی با تلاش تاکه موفق باشی پا بذاری جای پاش باید کنار رهبر باشی و حرف گوش کنی حرف‌های مامانی رو نکنه فراموش کنی بالاخره یه روزی میاد امام زمان(عج) اون خیلی مهربونه دوسش دارن شیعیان 🌸🍂🍃 @fdsfhjk
هورا... سجاد چندبار آب روی صورتش ریخت. جلوی آینه ایستاد. برای خودش شکلک درآورد و خندید. دوباره یک مشت آب روی صورتش پاشید. مسواکش را برداشت. زیر آب گرفت. دندان‌هایش را مسواک کرد. مسواک را چندبار آب کشید. مسواک را سر جایش گذاشت. توی دستش مایع دستشویی ریخت. دستانش را به هم مالید. انگشتانش را حلقه کرد و از توی حلقه فوت کرد. حباب‌ها توی هوا پرواز کردند. سجاد ریز خندید. چندتا حباب دیگر درست کرد. مامان پشت در دستشویی صدا کرد:«سجاد چندبار صدات کردم پسرم نمی‌خوای بیای بیرون؟ آب رو چرا نمی‌بندی؟» سجاد دستش را زیر شیر آب گرفت. تند جواب داد:«اومدم... اومدم» شیر آب را بست و از دستشویی بیرون آمد. مادر سر تکان داد و گفت:«چندبار باید بگم نباید اینقدر آب رو باز بذاری پسرم؟» سجاد به طرف اتاق رفت و جواب داد:«داشتم دستام رو می‌شستم» مادر چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت. صبح روز بعد سجاد از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت. شیر آب را باز کرد تا دست و صورتش را بشوید. اما خبری از آب نبود. چند بار شیر آب را باز و بسته کرد. از دستشویی بیرون آمد. به طرف آشپزخانه رفت. مادر میز صبحانه را چیده بود. کنار مادر ایستاد و گفت:«مامان من می‌خواستم دست و صورتم رو بشورم اما آب نمیاد!» مادر لبخند زد و گفت:«بله از صبح زود آب قطع شده» لب‌های سجاد آویزان شد. مادر دست روی شانه‌ی سجاد گذاشت و گفت:«نگران نباش خیلی زود آب میاد حالا بشین صبحانه بخور» سجاد روی صندلی نشست. مادر نان را جلوی سجاد گذاشت و گفت:«چرا نمی‌خوری؟» سجاد لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«برام چایی نریختید» مادر کره را روی نان مالید و گفت:«اب نداریم که چایی بذارم عزیزم» سجاد ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«من بدون چای شیرین نمی‌تونم صبحونه بخورم» مادر لقمه‌ی کره و مربا را به طرف سجاد گرفت و گفت:«فعلا باید تا اومدن آب صبر کنیم» سجاد آهی کشید و لقمه را گرفت. وقتی داشت لقمه را توی دهانش می‌گذاشت کمی مربا روی دستش ریخت. بلند شد به طرف ظرفشویی رفت. روی پنجه‌ی پایش ایستاد. شیر آب را باز کرد. با لب‌های آویزان کنار مادر ایستاد و گفت:«آب که نیست چطوری دستم رو بشورم؟» مادر دستمال را از روی میز برداشت و گفت:«فعلا باید با دستمال پاکش کنی!» سجاد دستش را پاک کرد و گفت:«بازم انگشتام به هم می‌چسبه!» مادر ریز خندید و گفت:«باید تحمل کنی پسرم» سجاد یک دفعه از جا پرید. آرام گفت:«مامان من باید برم دستشویی!» مادر لب‌هایش را به هم فشرد و گفت:«ولی آب نیست!» سجاد بغض کرد و گفت:«نمی‌تونم صبر کنم شلوارم خیس می‌شه!» مادر دستی بر سر سجاد کشید و گفت:«یه بطری آب هست می‌تونی باهاش کارتو انجام بدی؟» سجاد روی صندلی نشست و گفت:«نه صبر می‌کنم تا آب بیاد» مادر چیزی نگفت. سجاد چند لقمه دیگر هم خورد. از جایش بلند شد. بالا و پایین پرید و گفت:«مامان مامان دیگه نمی‌تونم، بطری آبی که گفتین کجاست؟» مادر بطری آب را به سجاد داد. سجاد به طرف دستشویی دوید. وقتی از دستشویی بیرون آمد سفره‌ی گِل‌بازی‌اش را پهن کرد. گِلش را از توی کیسه بیرون آورد. مشغول بازی شد. گِل کمی سفت شده بود. گل را توی دستش فشار داد و گفت:«گلم سفت شده باید بهش آب بزنم!» مادر داشت بافتنی می‌بافت. از زیر عینک به سجاد نگاه کرد و گفت:«ولی فعلا آب نداریم!» سجاد گل را توی کیسه گذاشت. بلند شد و گفت:«با این گل نمی‌شه بازی کرد، دستمم گلی شد حالا چیکار کنم؟» مادر بافتنی را کنار گذاشت و جواب داد:«باید صبر کنی تا آب بیاد!» سجاد با چشمان پر اشک جلو رفت و گفت:«قول می‌دم دیگه آب رو زیاد باز نذارم من می‌خوام زودتر آب بیاد!» مادر پیشانی سجاد را بوسید و گفت:«افرین پسرم آب خیلی با ارزشه فقط یکم دیگه هم باید صبر کنیم تماس گرفتم شرکت آب، گفتن خیلی زود درست می‌شه» سجاد بالا و پایین پرید و گفت:«هورا...» 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
هدیه‌ی خدا مرد فقیری آمد پیش پیامبر ما گفت ای رسول خوبی لطفی به من بفرما چیزی نخورده‌ام من خیلی گرسنه هستم لطفی کن و غذایی الان رسان به دستم مولا علی به او گفت :با من بیا به خانه مهمان ما شو امشب با من بشو روانه آهسته گوشه‌ای از خانه نشست آن مرد از ضعف هم دل او بسیار درد می‌کرد در خانه آن شب اما فقط کمی غذا بود مهمان ولی در آنجا یک هدیه از خدا بود زهرای اطهر چه زود آماده کرد غذا را یک بشقاب خالی هم او داد دست مولا در تاریکی نشستند مولا با ظرف خالی مشغول بود و انگار می‌خورد غذایی عالی وقت اذان مولا جان خود را به مسجد رساند با دیدن پیامبر لبخند روی لب نشاند اشک شادی در چشم پیامبر خدا بود فرشته هم برایش آیه‌ای آورده زود گفت: مردمانی هستند با ایمان و اراده برای یاری کردن هر روز و شب آماده با اینکه خود ندارند زیاد از مال دنیا می‌بخشند آن‌چه دارند آنها در راه خدا 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
بریم بازی زردک کتاب را بست. برفک خندید و گفت:«چقدر قشنگ بود بازم برام بخون» زردک از جا پرید. جست زد و گفت:«من دیگه می‌رم بازی بعدا برات می‌خونم زردک‌ جونم» زردک به دور شدن برفک نگاه کرد. گوش‌های درازش را تکان داد و زیر لب گفت:«منم بزرگ می‌شم... با سواد می‌شم اون‌وقت خودم می‌تونم کتاب بخونم» به حیاط کوچکِ خانه رفت. توی حیاط با توپِ کلمی‌اش بازی می‌کرد. صدایی شنید:«پیس... پیس...» به طرف صدا برگشت. دوتا گوش تیز نارنجی دید. به طرف صدا رفت. با چشمان گرد گفت:«عه من تو رو توی کتاب برفک دیدم، تو روباهی» روباه دستش را جلوی بینی گذاشت و گفت:«هیس... یواش‌تر» دمِ نارنجی پشمالویش را تکان داد و گفت:«قصه‌ای که برفک برات خوند شنیدم خیلی قشنگ بود» زردک سر تکان داد و گفت:«بله بله خیلی قشنگ بود» روباه سرک کشید و گفت:«در را باز کن تا باهم حرف بزنیم» زردک در را باز کرد. روباه جلو آمد و گفت:«بیا... بیا تا مامانت نیومده با هم بریم بازی کنیم» زردک کمی فکر کرد و گفت:«بدون اجازه که نمی‌تونم بیام مامانم الان میاد رفته هویج بچینه وقتی اومد اجازه می‌گیرم و میام بازی» روباه لبش را کج کرد و گفت:«اخه مامانت فکر می‌کنه من دشمن شمام اما من‌که دشمن نیستم من خیلی هم دوستم!» زردک جلوتر رفت و گفت:«غصه نخور روباه‌جون من که می‌دونم تو دوستی، توی کتاب برفک دیدم که روباه مهربون چطوری به خرگوش‌ها کمک کرد» روباه زبانش را دور لبش کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت:«معلومه که دوستم، بیا... بیا بریم بازی کنیم وقتی برگشتی برای مامانت بگو که من چقدر خوبم» دست زردک را گرفت و گفت:«اون‌وقت همه می‌فهمن که در مورد من اشتباه می‌کردن» چشمان زردک برق زد و گفت:«چقدر خوب! اون‌وقت ما می‌تونیم همیشه با هم دوست باشیم» روباه زردک را به طرف خودش کشید و گفت:«بیا بغلم دوست عزیز و خوشمزه‌ی من» زردک ابرویش را توی هم کرد و گفت:«خوشمزه؟» روباه دست‌پاچه جواب داد:«منظورم خوشگل بود آخه تو خیلی نازی» زردک من و من کنان گفت:«اگه بدون اجازه بیام مامانم ناراحت می‌شه!» روباه خواست زردک را به دندان بگیرد که صدای مامان‌خرگوشه را شنید:«اهای... آهای... داری چیکار می‌کنی؟ دور شو از دختر کوچولوی من... دور شو روباه مکار» و با چوب به دنبال روباه دوید. روباه با سرعت از زردک دور شد. زردک به طرف مامان‌خرگوشه جست زد و گفت:«ما می‌خواستیم باهم بازی کنیم» مامان‌خرگوشه با چشمان گرد پرسید:«با روباه؟ روباه دشمن ماست مگه نگفتم نباید بهش نزدیک بشی؟» زردک سرش را پایین انداخت و جواب داد:«توی کتاب روباه و خرگوشا باهم دوست بودن تازه روباه کلی به خرگوش‌ها کمک کرد!» مامان‌خرگوشه سر تکان داد و گفت:«اون فقط یه قصه بود، هیچ وقت نباید به روباه اعتماد کنی!» زردک لپ‌هایش را پر باد کرد و گفت:«اعتماد یعنی چی؟» مامان پیشانی زردک را بوسید و گفت:«یعنی نباید حرف‌هاش رو باور کنی و به حرفش گوش کنی!» زردک خودش را توی بغل مامان‌خرگوشه جا کرد و گفت:«خوب شد زود اومدین، قول می‌دم... قول می‌دم دیگه حرف روباه رو باور نکنم» 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
🌧☔️هنگام نزول ☔️🌧 🌟سوره های انفطار و تکاثر را بخوانید🌧 امام صادق علیه السلام: ☔️هر کس هنگام نزول باران، سوره را بخواند، خداوند به تعداد قطره های باران، (گناهان وی را) می آمرزد. 🌨 هرکس هنگام نزول باران، سوره را بخواند، خداوند او را می آمرزد. 📕تفسیر برهان، ج‏5، ص743 و ص 600
توصیه های گهربار در این ماه 🌸﷽🌸 🔹 ؛ 28 روزه است. (25بهمن تا22اسفند) 🔹بادها دگرگون، بارش زیاد، ها آشکار و سرشاخه ها آبدار می شود. 🔹خوردن ، ، شکار، های خشک ( ) مفید است. 🔹خوردن را کم کنید. 🔹ازدیاد ، پرکاری و بسیار مفید است. 📚رساله ذهبیه امام رضا(علیه السلام)