eitaa logo
کانال شهدای مورک
91 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
194 فایل
کانال شهدای مورک ادمین کانال @Mork69
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‌ 🌸گل سر گمشده و جغد دانا 💖یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیچ کَس نبود💖 💞یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت. حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است.💞 ❣تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه. قصّه از اون جا شروع شد که……❣ 💫تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد. گل سر تانا سفید بودویه نگین طلایی روش داشت.💫 🍁 همه ی حیوونهای جنگل تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن. یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر، سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد…🍁 💚تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت. مادر در حال آماده کردن صبحانه بود. تانا به مادرش گفت: مادر جون، گل سر منو ندیدی؟ مادر گفت؟سلامت کو عزیزم؟تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کردو گفت: مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست. مامان باتعجب گفت یعنی گمش کردی؟تانا با افسوس سرش رو تکون دادو گفت: نمی دونم شاید...💚💚 😍مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد وگفت: برو توی جنگل و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی.🌼🌼 🌹🌹تانا به سمت جنگل پرواز کرد. اول از همه پیش سنجاب، یکی از دوستایی که همیشه با تانا بازی می کردرفت. اسم سنجاب نانی بود.🌹 🌺نانی وقتی تانارو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بود وقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کردو گفت: نانی تو گل سر منو ندیدی؟نانی با تعجب گفت: مگه گمش کردی؟تانا با ناراحتی گفت: با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم. نانی گفت من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم. تانا از نانی تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.🌺 🐰یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد. اسم خرگوش پِتی بود. پتی مشغول تمیز کردن دورو بر خونه اش بود تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشیدو به سمت اون رفت. تانا به دوستش سلام کردوبدون معطلی پرسید؟پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟پتی گفت: همون که رنگش سفیدِو خیلی برق میزنه؟ تانا گفت: آره درسته همونه، دیروزگمش کردم. پتی با ناراحتی گفت: چه حیف شد خیلی قشنگ بود.🐰🐰 🍂خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سرنبود. جغددانا تانا رو دیدو دلیل ناراحتیش رو پرسید. تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد.🍂 🍁جغد دانا لبخندی زدو گفت: من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو باید کجاباید باشه. تانا خندیدو باخوشحالی پرسید: واقعا می گی جغد دانا؟کجاست بیا بریم هر چه زود تر پیداش کنیم. جغد دانا لبخندی زدو گفت پس پرواز کن و دنبال من بیا.🍁 🌸دوتایی پرواز کردن ورفتن هر چی جلو تر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن. تانا با تعجب پرسید: برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا گفت: وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق و دوست داره و همیشه تو جنگل می گرده و این وسائل رو جمع می کنه.🌸 🌸وارد مغازه ی پرسیاه شدن ودیدن که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه. هر دو به پرسیاه سلام کردن. پرسیاه گفت: سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم.🌸 💞جغد دانا لبخندی زدوگفت: پرسیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده، می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل چرخ میزدی، پیداش نکردی؟پر سیاه خودش رو کمی تکون دادو ابروهاشو تو هم کشید و گفت: این گل سر چه شکلی بود؟💞 🌹تانا گفت: یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت: پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟من اونو پایین درخت توت پیدا کردم. تاناخیلی خوشحال شدو گفت: آره خودشه بالای درخت توت خونه ی ماست. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
اول من! موشی توی مهدکودک خانوم زرافه نشسته بود. موشا کنارش نشست و گفت:«تو هم مثل من حوصله‌ت سر رفته؟» موشی آهی کشید. جواب داد:«بله خیلی! تازه دلم برای مامان هم خیلی تنگ شده» خانوم زرافه که صدای بچه‌ها را می‌شنید آمد. کنارشان ایستاد. به بقیه‌ی بچه‌ها که آن طرف‌تر داشتند بازی می‌کردند اشاره کرد:«چرا شما با بچه‌ها بازی نمی‌کنید» موشی دماغش را بالا کشید، گفت:«خسته شدیم از بازی‌های تکراری!» خانوم زرافه شاخک‌هایش را تکان داد، کمی فکر کرد و گفت:«سرسره بازی دوست دارید؟» موشی از جا پرید:«بله خیلی» موشا با چشمان گرد پرسید:«سرسره کجاست؟» خانوم زرافه به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:«گردن من!» چشمان موشا از خوشحالی برق زد. موشی گفت:«یعنی از روی گردن شما سُر بخوریم؟» خانوم زرافه سر تکان داد و گفت:«برید و دوستانتون رو صدا کنید تا همه باهم سرسره بازی کنید» موشی رفت و با دوستانش برگشت. موشا جلو ایستاد:«اول من» موشی اخم کرد:«اول خودم» کپل جلو دوید:«نخیر اول خودم می‌خوام سر بخورم» بین بچه موش ها همهمه افتاد. خانوم زرافه باصدای بلند رو به بچه موش‌ها گفت:«همه جا به نوبت، از کوچیک به بزرگ توی یه صف بایستید» کپل جلو دوید و گفت:«من از همه کوچکترم» خانوم زرافه خندید و گفت:«نه کپل جان منظورم قد نبود! منظورم سن بود، بچه‌هایی که کوچک‌تر هستند بیایند جلو» کپل به موشی و موشا نگاه کرد و یک قدم عقب‌تر ایستاد. موشی هم پشت سر کپل رفت. موشا بعد از موشی ایستاد. بچه‌های کوچک‌تر یکی یکی جلوی کپل صف کشیدند. خانم زرافه سرش را پایین آورد. بچه موش‌ها یکی یکی روی سر خانم زرافه می‌پریدند، خانوم زرافه سرش را بالا می‌برد و بچه ها از آن بالا روی گردنش سر می‌خوردند. همه که سر خوردند. موشی جلو دوید:«اول من» کپل ابروهایش را توی هم کرد:«همه‌جا به نوبت» موشی با لب و لوچه‌ی آویزان گفت:«بازم صف؟» موشا دستی به دمش کشید و گفت:«بله دیگه از کوچک به بزرگ توی صف» هوا داشت تاریک می‌شد که خانوم زرافه به بچه موش‌ها گفت:«بچه‌ها موافقید بریم کمی کیک پنیر بخوریم؟» کپل زبانش را دور دهانش کشید و گفت:«بله موافقیم» خانم زرافه لبخند زد و گفت:«پس پیش یه سوی کیک پنیر» بچه‌ها از کوچک به بزرگ برای خوردن کیک پنیر صف کشیده بودند. کپل جلوتر از همه کنار میز عصرانه رفت. بچه موش‌ها به کپل نگاه کردند و یک صدا گفتند:«آهای کپل همه‌جا به نوبت!» کپل خندید و توی صف ایستاد. @fdsfhjk
☂️⛱آقاگوسفنده چتر نمی شود!☂️⛱ 🎾🔻عصر شده بود. هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت که باد سختی شروع به وزیدن کرد. با وزیدن باد، گرد و خاکی بلند شد که دیگر چشم، چشم را نمی دید. 💙آقا گوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه رفتند و زیر درختی که پاییز، برگ و بارش را ریخته بود، پناه گرفتند. منتظر بودند که باد از حرکت بایستد و گرد و خاک بخوابد تا آن ها بتوانند به آغلشان برگردند؛ اما این طور نشد. 🎾🔻وضع هوا بدتر شد. ابرهای سیاه، آسمان را پوشاندند و شب نشده، همه جا تاریک شد. رعد و برق و بعد هم بارش یك ریز باران. 💙آقا گوسفنده گفت: «توی بد وضعی گیر کرده ایم. نه راه پیش داریم و نه راه پس. اصلا فکر نمی کردم هوا یک دفعه بارانی شود.» خانم گوسفنده گفت: «زیر همین درخت می مانیم تا باران بند بیاید.» 🎾🔻آقاگوسفنده گفت: «آمدیم و بند نیامد، آن وقت چه کنیم؟ این جا که جای گذراندن شب نیست.» خانم گوسفنده گفت: «کاش این درخت، برگ و باری داشت و سقف بالای سرمان می شد.» آقا گوسفنده گفت: «کاش را کاشتند و سبز نکرد. بیا زیر همین باران بدویم تا به آغل برسیم.» 💙خانم گوسفنده گفت: «اصلا به فکر من هستی؟ من که نمی توانم بدوم. دویدن کار مردهاست. تا به آغل برسم، تمام پشم های تنم به هم می چسبد. آن وقت فردا خر بیار و معرکه بار کن. کدام گوسفندی می آید پشم تن را پوش بدهد و از هم باز کند؟» 🎾🔻 آقا گوسفنده گفت: «راست می گویی! از این جا تا آغل، راه کمی نیست. حسابی خیس می شویم. باید کمی صبر کنیم ببینیم چه می شود.» 💙خانم گوسفنده گفت: «این هم شد درخت! به اندازه یک چتر هم خاصیت ندارد. کاش دست كم یک چتر داشتیم.» آقا گوسفنده گفت: «گفتی چتر، نقشه ای به ذهنم رسید. تو برو روی شاخه های بالاتر درخت و چتر من بشو. بعد از تو، نوبت من می شود. من می روم روی شاخه های درخت می ایستم تا چتر بالای سرت بشوم و نگذارم باران روی تو ببارد.» 🎾🔻خانم گوسفنده پوز خندی زد و گفت: «خواب دیده ای خیر باشد. داری بچه گول می زنی؟ من بروم بالای درخت و چتر جناب عالی بشوم؟ دیگر چی؟ حتما پیش خودت فکر کرده ای که تا نوبت چتر شدن تو بشود، باران هم بند آمده و مرا حسابی گول زده ای. نه جانم! اول تو برو بالای درخت تا ببینم کی نوبت من می شود.» 💙آقا گوسفنده گفت: «اصلا چه طور است بزچلاقه جستی بزند روی شاخه ها و چتر ما دو تا بشود.» 🎾🔻خانم گوسفنده گفت: «تو هم از این بز لَنگ چه توقع هایی داری. جست بزند بالای درخت؟! آخر مرد این هم شد...» آقا گوسفنده پرید وسط حرف خانمش و گفت: «ولی از بزچلاقه خبری نیست. یا توی این تاریکی من نمی توانم ببینمش یا ...» بزچلاقه، آن جا نبود. تا وضع هوا را دید و اولین بگومگوهای خانم گوسفنده و آقا گوسفنده را شنید، چهارتا دست وپا داشت، چهارتا هم قرض کرد و بدو رفت و رفت تا به آغل رسید. 💙بزچلاقه خیس شد، ولی نه خیلی زیاد. به آغل که رسید، خودش را تکان داد تا قطره های آب از میان موهایش بیرون بریزد و بعد سرجایش خوابید. آن شب تا صبح باران بارید. صبح که شد، بزچلاقه، قبراق و سرحال، از آغل بیرون آمد تا در آن هوای صاف و پاک پس از باران گشتی بزند که چشمش به آقاگوسفنده و خانم گوسفنده افتاد. آن ها خیس و خسته و خواب آلود، سلانه سلانه، به طرف آغل می آمدند. 📚ماهنامه شهرزاد 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
گنبد فیروزه ای امامزاده مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانه‌اش نشسته بود و بازی بچه‌ها را تماشا می‌کرد. او هر روز کارش همین بود، صبح زود پسرش رمضان او را روی پشتش می‌نشاند و روی سکو می‌گذاشت بعد هم می رفت سراغ کارهای کشاورزی و دام‌ها، ظهر بر می‌گشت مشدی ظفر را می‌برد توی خانه. بچه‌ها مثل روزهای گذشته دور مشدی ظفر حلقه زدند. مهدی گفت:«مشدی ظفر امروز قصه‌ی آهوبچه را برایمان تعریف کن» ارسلان جلو رفت و گفت:«نه مشدی قصه‌ی آهوبچه تکراری است، قصه‌ی جدید بگو» مشدی ظفر آهی کشید و گفت:«بروید بازی کنید که مشدی امروز حوصله‌ی قصه گفتن ندارد عزیزانم» علی کنار مشدی نشست، دستش را روی دست چروکیده‌ی مشدی ظفر گذاشت و گفت:«چرا مشدی؟ چیزی شده؟ چرا امروز ناراحتی؟» مشدی با گوشه‌ی دستمال سفید چشمان خیسش را پاک کرد و گفت:«زمانی جوان بودم فرز و قوی زرنگ و سریع پر زور و توانا، اما حالا حتی نمی‌توانم تا امامزاده بروم» نگاهی به گنبد فیروزه ای امامزاده کرد ادامه داد:«بچه که بودم با دوستانم تا امامزاده مسابقه می‌دادیم مثل حالا نبود، راهش خاک و سنگ بود، حالا آسفالت شده» مهدی دستش را روی چانه‌اش گذاشت:«به پدرم بگویم تراکتورش را بیاورد برویم امامزاده؟» مشدی ظفر به سکو تکیه داد:«نه پسرجان، من دلم می‌خواهد هر وقت خواستم بدون زحمت دادن به کسی بروم امامزاده، پدرت الان سر زمین کلی کار دارد» کلاهش را جا به جا کرد:«بروید بازیتان را بکنید، بروید» بچه‌ها از مشدی ظفر که فاصله گرفتند، ارسلان با لب ولوچه‌ی آویزان گفت:«کاش می‌شد کاری کنیم» علی توی فکر بود که مهدی یک دفعه دادزد:«صندلی چرخ‌دار» بچه‌ها به مهدی نگاه کردند مهدی ادامه داد:«برایش یک صندلی چرخ دار تهیه می‌کنیم» ارسلان اخم کرد:«حرف‌هایی میپزنی علی! پولمان کجابود؟» علی سرش را پایین انداخت، مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«می‌سازیم!» علی با دهان باز گفت:«افرین مهدی چه فکر خوبی!» ارسلان ابرویش را بالا داد و گفت:«چطور می‌سازیم؟ ما که وسایلش را نداریم تازه بلد هم نیستیم» ادامه دارد... داستان نوجوان 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk