eitaa logo
فکر شنبه
44 دنبال‌کننده
28 عکس
21 ویدیو
0 فایل
صائب تبریزی: «فکر شنبه» تلخ دارد جمعهٔ اطفال را عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است می‌خوانم و می‌نویسم؛ شنبه زنگ حساب داریم! ادمین: @SafirAD
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 دندان سفید مگس‌خان! در حالت خواب و بیداری بودم که نگاهم به نوشتهٔ احمد زیدآبادی دربارهٔ حد ترخص افتاد و چشمانم همان‌دم گرد شد. بی‌اختیار به مهارت سوژه‌یابی این بشر آفرین گفتم! در عجبم این سوژه‌ها چطور به ذهن این جماعت خطور می‌کند. تولید نفرت از یک مفهوم خنثی و یا حتی مثبت، هنر می‌خواهد؛ گاهی فکر می‌کنم خود شیطان این سوژه‌ها را به آنها وحی می‌کند! راستش را بخواهید هیچ‌چیز مثل این احتمال وجدانم را قانع نمی‌کند. او می‌گوید نصب تابلوهای حد ترخص در اطراف شهرها و روستاها، کشاندن امور حاشیه‌ای به متن است و پشت این قضایا ریاکاری معطوف به سوءاستفاده نهفته است. در این‌باره سه نکته عرض می‌کنم؛ یکی دربارهٔ مهارت کاری‌اش، یکی محتوای حرفش و نیز توصیه‌ای به خودش. زیدآبادی روزنامه‌نگار است و خاک راه خبر را خورده. ویژگی امثال او این است که نسبت به اطرافشان بی‌تفاوت نیستند؛ می‌بینند، می‌شنوند، بو می‌کشند و ... . ابراهیم بن مالک اشتر در فیلم مختار در هنگام آموزش نیروهایش گفت‌وگوی جالبی داشت: «گردان ضربت از همه‌چیزش اسلحه می‌سازد؛ حتی از شال کمرش، دستار سرش و یا افسار خرش!» توجه به همه ظرفیت‌ها کاری است که خبرنگار کارکشته‌ای مانند او خوب آموخته. در حقیقت برای او و امثالش حد ترخصی برای انتخاب سوژه وجود ندارد؛ سوژه‌ قابلیت ضربه زدن به طرف مقابل را داشته باشد، حالا هرچه می‌خواهد باشد. این همان دندان‌ سفید این جماعت است؛ یعنی جزئی‌نگری در کشف و پرداخت سوژه‌ها. تابلوهای حد ترخص با فاصله‌ای مشخص در حاشیهٔ هر شهر و روستا نصب می‌شوند. حالا فرض کنید شخصی شبانه یکی از این تابلوهای سبز را مخفیانه جابه‌جا کرده و در میدان اصلی شهر نصب کند. مردم چه واکنشی نشان می‌دهند؟ عابران چه قضاوتی دربارهٔ مسئولان شهر می‌کنند؟ کاری که زیدآبادی کرده و می‌کند موبه‌مو همین است. ایجاد گسل و به دنبال آن آشوب در ذهن مخاطب و قرار دادن رقیب در سیبل حملات. او به رقیبش این برچسب را می‌زند که حاشیه‌ها را به متن می‌کشاند، این در حالی است که خود او خداوندگار این کار است. کسی که تابلوهای حد ترخص را به میدان خبر آورده خود اوست! روزانه هزاران نفر از کنار تابلوهای حد ترخص عبور می‌کنند و گاه هم زیر سایهٔ آن چترتی می‌زنند؛ اما اندکی هم به نوشتهٔ روی تابلو چشم نمی‌اندازند. با این نگاه، سوءاستفاده، عملی است که بنان و بیان زیدآبادی انجام داده، نه فکر و دست نصاب تابلو! القصه اینکه او، متولیان کار را متهم به ریا می‌کند؛ در حالی که خودش با غرض و مرض در تنور حاشیه‌‌ می‌دمد. معنا و مفهوم خودمانی حد ترخص یعنی حفظ حد و مرزها و دست‌ نینداختن به رخصت‌ها. با این وصف، هر چیزی حد ترخصی دارد؛ حتی دشمنی‌ها و کینه‌ها. اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست هم لایق دشمن است و هم لایق دوست وقتی محمود افغان به ایران حمله کرد، یکی از اقوام خود به نام مگس‌خان را حاکم شیراز قرار داد. او قصد داشت قبر حافظ را خراب کند. دیگران او را از این کار نهی کردند. در نهایت تفألی به دیوان حافظ زد. این بیت آمد: اى مگس! عرصهٔ سیمرغ نه جولانگه تو است عِرض خود می‌برى و زحمت ما می‌دارى
🔹 تاج سلامتی! در یادداشت دوست عزیزی جمله‌ای دیدم که خیلی به دلم نشست. نوشته بود این جمله منسوب است به بقراط: «سلامتی تاجی است بر سر افراد سالم که فقط بیماران آن را می‌بینند!» از امیر کلام، علی(ع) نیز نقل شده: «دو نعمت قدرشان مجهول است؛ سلامتی و امنیّت». 🍃 همین، قدر بدانیم ... . 🆔 @fekreshanbe
📸 رفت؛ امّا صد قافله دل همراه اوست!💔 🆔 @fekreshanbe
🍃 خادم و سیّد محرومان بود، به سعادت و شهادت هم آراسته شد! 🆔 @fekreshanbe
💬 از بس یک‌جا بند نبود، یکی به شوخی می‌پرسید: رئیسی کجاست؟! دیگری پاسخ می‌داد: الان یا الان؟! 🆔 @fekreshanbe
📸 به فرش خاکیان نشستی که بر افلاک گذشتی ...🥀 🆔 @fekreshanbe
سر صحبت را با سرباز نگهبان پاسدارخانه باز کردم. اسمش علی‌اصغر است. سربازی است بلندبالا، درشت‌استخوان و البته مهربان. به دست‌های زمخت و پینه‌بسته‌اش می‌خورد دهقان‌زاده باشد. از چند ماه قبل می‌شناسمش. زمانی که در یگان پاسدار بود، برای نماز مغرب اذان می‌گفت. به دیوار تکیه داده بود و دست‌هایش را انداخته بود روی بند اسلحه‌اش. با همان لهجۀ بی‌شیله و پیلۀ روستایی‌اش گفت: «حاج آقا، حالمان گرفته شد!» با این جمله ذهنم ناخودآگاه رفت سمت تومُخی‌های پادگان. اوّلش فکردم فرمانده‌اش حالش را گرفته؛ احتمالاً پست اضافه‌ای به او داده و یا مرخصی‌اش را لغو کرده. کمی جابه‌جا شدم و با اشارهٔ چشم و دست گفتم: «چی شده؟!» گفت: «کشتنشون!» بعد کمی تأمل کرد و لب‌هایش را بالا انداخت و ادامه داد: «مگه میشه هلی‌کوپتر خودش سقوط کنه؟! حاجی شک نکن زدنش!» تازه فهمیدم رئیس‌جمهور را می‌گوید. خودم را مشتاق نشان دادم که یعنی دوست دارم حرف‌هایت را بشنوم. می‌گفت رئیس‌جمهور صادقانه کار می‌کرد و با مردم بود. از سخنرانی‌های آقای رئیسی در قزوین گفت و ارادتش به او. در نگاه اوّل، قیافه‌اش غلط‌انداز بود. نمی‌خورد این‌همه سینه‌چاک رئیس‌جمهور باشد. سرش را پایین انداخت و مکث کوتاهی کرد و گفت: «حاج آقا من برای دو نفر گریه کردم؛ یکی حاج قاسم و یکی آقای رئیسی ... واقعاً حیف شد!» صحبتم را با علی‌اصغر ادامه دادم. از جایی به بعد صدایش بوی بغض می‌داد. سرش را پایین انداخته بود و با نوک پوتینش موزاییک‌ها را می‌کاوید. آهی کشید و گفت: «حاجی! تا به حال مشهد نرفته‌ام. وقتی حقوق سربازی‌ام را گرفتم مادرم را فرستادم قم و مشهد. مادرم مشکل اعصاب دارد ...!» از من خواهش کرد اگر پادگان اردویی برگذار کرد او را نیز راهی کنیم. از او خداحافظی کردم و در را به این فکر می‌کردم که آقای رئیسی چه داشت که این‌قدر در دل اقشار پایین جامعه جا باز کرد. عادت ندارم از آدم‌ها شخصیت‌های دست‌نیافتنی بسازم. به‌نظرم ویژگی ایشان این بود که خودش بود و برای کسی فیلم بازی نکرد. صادقانه اندیشید و صادقانه رفتار کرد. 🆔 @fekreshanbe
رأی امروز بی‌اندیشهٔ فردا فوتسالیست‌ها در بین خودشان قانونی دارند که می‌گوید وقتی وارد میدان شدی کم نگذار، شوت بزن، دفاع بکن، پاس بده، بدو، نفس بزن ... خلاصه سنگ تمام بگذار؛ اما این را فراموش نکن که این فقط یک بازی است و ارزش نامردی و ناجوانمردی و خیلی چیزهای دیگر را ندارد. قصّهٔ انتخابات هم کم و بیش همین است و ارزش ندارد. در سیرهٔ امام علی(ع) می‌توان گواه روشنی برای این مطلب یافت. خلیفهٔ دوم در روزهای پایانی زندگی‌اش شورایی شش نفره برای انتخاب خلیفهٔ بعدی ترتیب داد. عثمان که یکی از اعضای این شورا بود گفت در صورتی به علی(ع) رأی خواهد داد که او به کتاب خدا و سیرهٔ شیخین (ابوبکر و عمر) عمل کند. حضرت این شرط را نپذیرفت و همین نیز باعث شد که خلافت از دست امام خارج شود و به عثمان برسد. حضرت می‌توانست شرط عثمان را در ظاهر بپذیرید و فرمان خلافت را به دست گیرد و بعد به شیوهٔ پیامبر(ص) و خودش عمل کند؛ اما به این کار تن نداد؛ چون در نگاه امام، هدف وسیله را توجیه نمی‌کند؛ چون رسیدن به خلافت به هر بها و بهانه‌ای نمی‌ارزد. بر همین اساس نیز، وقتی به حکومت رسید فرمود: «اگر نبود حضور آن جمعيت و تمام شدن حجّت با وجود يار و ياور و اگر نبود كه خداوند از دانايان پيمان گرفته است كه بر سيرى ستمگر و گرسنگى ستمديده رضايت ندهند، هر آينه مهار شتر خلافت را بر شانه‌اش می‌انداختم.» جان روش و منش حضرت این است کار باید برای خدا باشد وگرنه مهار شتر خلافت بدون آنها ارزشی ندارد. این روزها تنور انتخابات داغ داغ است. همه دوست دارند کاندیدای خودشان را راهی پاستور کنند؛ چه این طرفی و چه آن طرفی. البته همهٔ افراد به یک اندازه تب و تاب انتخاباتی ندارند. یکی در همین حد که رأیش را به صندوق بیندازد و دیگری هم خودش را به آب و آتش می‌زند تا چند نفر را همراه کند. آنهایی هم که از بیخ انتخابات را قبول ندارند، در ایجاد این هیاهو بی‌سهم نیستند. در این میان، حال همهٔ طیف‌ها قابل درک است جز یک گروه. این طیف کسانی هستند که به هر دروغ و دونگی متوسل می‌شوند تا چهار رأی از سبد رقیب کم کنند یا چهار رأی به صندوق کاندیدایشان بیفزایند. در حقیقت این گروه شیری می‌دوشند که برای خودشان نیست. اینان از پیامد کاری که انجام می‌دهند، بی‌خبرند. در روایت آمده: « مردم كسى است كه آخرتش را به دنيايش بفروشد و بدتر از او كسى است كه آخرت خود را براى دنياى ديگران بفروشد.» فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است 🆔 @fekreshanbe
دیدم پشت وانتی نوشته: «ما از اوناش نیستیم که پشت ماشینمون چیزی بنویسیم!» یاد مناظره‌های انتخاباتی افتادم. طرف رگباری دروغ می‌گوید، تهمت می‌زند، افترا می‌بندد، برچسب می‌چسباند و ... در آخر هم ادعا می‌کند: «ما از اوناش نیستیم که اخلاق انتخابات را رعایت نکنیم!» 🆔 @fekreshanbe
شب پنجم محرم بود. پس از نماز، مراسم شروع شد. از دو گردانی که برای نماز بودند، فقط به اندازهٔ یک گروهان برای هیئت و سینه‌زنی ماندند. بعد از مراسم توی ذهنم گذشت: یعنی جلسهٔ خوبی بود؟ در همین فکر بودم که سربازی جلو آمد و گفت: «حاج آقا! اولین‌باری بود که به هیئت می‌آمدم. چه حس خوبی داشت. کلّی گریه کردم.» 🆔 @fekreshanbe
🔹خاطرات اسنپی ۱ چند سالی بود روزی دوازده سیزده ساعت با لپ‌تاپ کار می‌کردم؛ از کار پژوهشی و تدریس آنلاین گرفته تا ویراستاری؛ اما راستش از این کار، پول یک آبدوغ خیار هم درنمی‌آمد. بگی‌نگی لپ‌تاپم به صدا درآمده بود که فلانی اگر به فکر من نیستی، لااقل به فکر چشمانت باش! بی‌راه هم نمی‌گفت. گاهی چشمانم چنان می‌سوختند که احساس می‌کردم داخلشان یک مشت شن و نمک ریخته‌اند. حتی این اواخر مجبور شدم دست‌رنج یک ماهم را بدهم و عینک بلوکات بخرم. هرچند عینک هم افاقه نکرد. شده بودند دو کاسهٔ خون. هیپوتالاموس مغزم عین ماشینی که چراغ چکش روشن شده باشد، دائم هشدار صادر می‌کرد: «داداش! به خودت رحم کن؛ الانه که گیم‌اور بشی!» سر شب که می‌شد کرکرهٔ پلک‌هایم مثل شلواری که کشش خراب شده باشد، بی‌اختیار پایین می‌آمد. بقیهٔ اعضای بدنم هم وضعیت بهتری نداشتند. ستون فقراتم شده بود مثل ماشین‌های تصادفی و چپ‌کرده که باید می‌رفتند شاسی‌کشی! مثل شتر داستان‌های لیلی و مجنون راه می‌رفتم. بماند که توی خواب با کسانی که نیم‌فاصلهٔ کلمات را رعایت نمی‌کردند، مدام سرشاخ می‌شدم. قبل اینکه ادامهٔ خاطره را بنویسم، بگذار پرانتزی باز کنم و یک ماجرای خیلی کوچولو نقل کنم. چند مدت پیش به یکی از اساتید اهل قلمم که حق زیادی برگردنم دارد، زنگ زدم و گفتم: «فلانی خودت خبر داری که خرج سواره است و درآمد پیاده. قصد دارم روی نویسندگی سرمایه‌گذاری کنم. این راه نان دارد یا نه؟» این استادم صاحب ‌نام و نشان است. اصلاً روزنامه دارد و سردبیر است. گفت: «اگر دنبال نانی، زنبیلت را اینجا نگذار! به فکر نان باش که خربزه آب است!» بدون سانسور بنویسم؛ حتی دوبار با تأکید گفت: «در این مملکت، بدبخت‌تر و بیچاره‌تر و ممفلوک‌تر از نویسنده وجود ندارد!» آن موقع انگار طلسم شده بودم. به جای اینکه توصیهٔ استاد را آویزهٔ گوش کنم، فرستادمش به بخش بایگانی قشر خاکستری مغزم. لذا شد همانی که اول خاطره نوشتم. نصیحتی کنمت بشنو و بهانه نگیر هر آنچه مشفق ناصحت گویدت بپذیر القصه اینکه از نویسندگی آبی برایم گرم نشد. این شد که وسوسه شدم برم سراغ ناوگان خدوم اسنپ! ادامه دارد ... 🆔 @fekreshanbe
🔹 خاطرات اسنپی ۲ دور میدان‌‌ زنبیل‌آباد، بارها بنر وسوسه‌کنندهٔ ثبت‌نام رایگان اسنپ را دیده بودم؛ اما دوست نداشتم رانندهٔ اسنپ باشم. یک‌جورایی قلقلکم می‌آمد. می‌ترسیدم آشنایی من را ببیند و خجالت بکشم. با این حال به هیاهوی درونم غلبه کردم و رفتم به میدان زنبیل‌آباد. ماشینم را دور فلکه پارک کردم و چشم دوختم به عامل ثبت‌نام اسنپ. حس سارقانی را داشتم که می‌خواهند به طلافروشی دست‌برد بزنند. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. پیش خودم می‌گفتم اگر فهمید طلبه هستم چه! نفس امّاره و لوّامه و وجدان و فطرتم افتاده بودند به جان هم. عقل معیشت می‌گفت: «تو مگه زن و بچه نداری! بذار کنار این سوسول‌بازی‌ها را. برو جلو نترس!» حرف‌هایش به پاهایم توان می‌داد. به خودم نهیبی زدم و از ماشین پیاده شدم. دست‌هایم را بغل ‌کردم و مانند شوفرهای تاکسی‌‌ منتظر مسافر، تکیه‌ دادم به کاپوت ماشین. ولوله‌ای در وجودم به پا بود. صدایی را می‌شنیدم که به آرامی و مانند پدری که از دست پسرش کلافه شده، ‌می‌گفت: «خجالت بکش! جمع کن این بساط را! زود برگرد خونه تا ...!» انگار یک مسابقهٔ طناب‌کشی در درونم جریان داشت. هر کسی به طرفی می‌کشید و طرفدارانش جیغ و هورا می‌کشیدند. دل به دریا زدم و رفتم سراغ عامل ثبت‌نام. جوانی بود نسبتاً تپل و ترک‌زبان. با آغوش باز تحویلم گرفت. اسمش را نپرسیدم، اما به خاطر مرامش اسمش را می‌گذارم جواد. او فرمی به من داد و گفت: «پر کن!» روی بلوک‌های سیمانی کنار خیابان لم دادم. مشغول تکمیل فرم بودم که دو نفر سمت راست و چپم نشستند. یکی از آنها رو به من کرد و گفت: «حالا که داری اسنپ ثبت‌نام می‌کنی، عضو ماکسیم هم بشو!» دیگری هم گفت: «تپسی هم چیز خوبیه!» یا خدا! اینها دیگر از کجا پیدایشان شد. کنه‌وار چسبیده بودند به من. شنیدید معتادها می‌گویند همه چیز با یک پک سیگار شروع شد. این دو نفر که من اسمشان را می‌گذارم شنگول و منگول، افتاده بودند به جان من. ته حرفشان این بود که امتحان کن، ضرر نمی‌کنی. من یک آدم خجالتی هستم. اصلاً نه گفتن بلد نیستم. این جور مواقع، زبان و بدنم قفل می‌شود. گرفتار شنگول و منگول شده بودم و باید راه نجاتی برای خودم پیدا می‌کردم. استرس اسنپ کم بود، این دو تا هم شده بودند بلای جانم. موبایلم را از جیب درآوردم و وانمود کردم دارم با کسی صحبت می‌کنم. چند دقیقه طول کشید تا بالاخره از شر مشنگول و منگول خلاص شدم. فرم را پر کردم و رفتم پیش جواد. از او پرسیدم: «با اسنپ روزی چقدر می‌تونم دربیارم؟» چانه‌اش را بالا انداخت و قیافهٔ کارشناسانه‌ای گرفت و گفت: «اوووم! اگر زرنگ باشی با هشت ساعت کار، پانصد هزار تومان!» کار ثبت‌نام که تمام شد، چند دقیقه بعد پیامک آمد: «کاربر گرامی! ورود شما را به ناوگان اسنپ خوشامد می‌گوییم!» به طرف خانه حرکت کردم. توی راه، فاز قهرمانی برداشته بودم؛ یک چیزهایی تو مایه‌های داستان خارج شدن سیاوش از آتش در شاهنامه. ادامه دارد ... 🆔 @fekreshanbe