eitaa logo
فقه و احکام
273 دنبال‌کننده
4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
110 فایل
©️ کپی ممنوع 🚫 👌 فقط فوروارد ✅
مشاهده در ایتا
دانلود
: استفاده حداکثری از ظرفیت ماه رجب ✍️ قرآنم باز بود جلوی چشمانم، بیشتر از آنکه بخوانمش نیاز داشتم لمس کنم کلماتش را و با انگشتانم روی آیاتش چرخ بزنم. انگشت اشاره ام ایستاد روی یک آیه، و با آن، قلبم انگار ایستاد! «مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» هیچ آیه‌ای نسخ نشد یا فراموش نشد مگر آنکه بهتر از آن یا مثلش آمد، آیا نمی دانی خدا بر همه چیز تواناست؟ • با خودم گفتم؛ قرآن فقط یک آیه‌اش هم از سرت زیاد است برای اینکه بنشاندت جای خودت و بفهمی که فقر محضی و نعمتها بی حساب و کتاب بر تو باریده‌اند، اگر نتوانی نگهشان داری، خدا بهتر از تو دارد که رو کند، که جایت بگذارد، که کارش را پیش ببرد! • آخرِ آیه را که حجت تمام کرده است، نمی‌بینی آیا؟ «خدا به «كُلِّ شَيْءٍ» قادر نیست مگر؟ • با خودم گفتم: هر وقت شل شدی، فشل شدی، خواب رفتی، بی‌انگیزه شدی، بی‌ایده شدی ، مغزت درست و غلط را تشخیص نداد و مکرر به اشتباه افتادی و کار خدا برای ضعف تو لنگ شد، خدا «برگ برنده اش» را بعد از مدتی مهلت دادن، حتماً رو می کند تا بدانی «کار خدا لنگ تو نمی ماند». تا بدانی کار خدا را اگر به تو سپردند، «همان کار پاداش توست» و درست و با تمام وُسع انجام دادنش، علّت دریافتِ توفیقات بعدی... • سرم را برگرداندم و به آدمهایی که دور و برم رفت و آمد میکردند خیره شدم! انگار نمیدیدمشان، چیزی که میدیدم خودِ درمانده و عاجزم بود که در یک معدن طلا ایستاده و توان استخراج و رساندنش به کسانی که دو تا کوچه آنطرف تر از فقر در حال احتضارند ندارد. خیز برداشتم و رفتم سمت ضریح؛ باباجانم میگفت بغل کردن ضریح، بغل کردن معصوم است! فرقی ندارد که.. تو را از پایین ترین مرتبه حس به بالاترین هم آغوشی در بالاترین ادراکات روحی سوق می دهد و چه راست میگفت باباجانم. √ در گوشش گفتم؛ من میدانم اضافی‌ام، میدانم کاری از دستم برنمی‌آید، میدانم این کوه طلا باید برسد به دست فرزندان و یتیمان شما و از غم برهاندشان، و من توانش را ندارم! معجزه کن آقا ... همه ی تاریخ اسلام با همه ی زحمات و خون دل هایی که برایش خورده شده، جز به حول و قوه خودتان نبوده! • همینکه بمانیم در خیمه شما و بفهمیم کجاییم و چقدر تلاش لازم است که دستمان از دستتان جدا نشود خودش معجزه می خواهد برای آدمی مثل من. چه برسد کاری بخواهد پیش برود. • چند ساعت گذشت و آمدم گپ روزِ امروز را بنویسم؛ دیدم خدا مزایده گذاشته ... برای دریافت معجزه ها! شنبه ۲۳ دی، اول رجب است.. و معجزه ها به زمین نزدیک ترند😊. @ostad_shojae | montazer.ir ╭═══════๛- - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰๛- - - - -
: «باطن زیبا و نورانی، در ظاهر زیبا و نورانی جا می‌شود!» ✍️ پیرمردی است شاید حدود هشتاد ساله! هر روز نیم ساعت قبل از اذان صبح عصا زنان می‌آید حرم حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام و بعد از نماز جماعت زیارت می‌کند و عصا زنان هم می‌رود. • همیشه پیراهن سفید به تن دارد و پیراهنش لک ندارد! آنقدر نور به دست و صورتش نشسته که انگار جز لباس سفید چیزی به او نمی‌آید اصلاً. از کنارت که می‌گذرد، رد بوی عطرش می‌‎ماند و اگر بشناسی عطرش را، می‌فهمی قبلاً از آنجا عبور کرده. • یک ماهی بود ندیده بودمش! هر روز می‌ایستادم در حیاط، همانجا که خودش همیشه می‌‌ایستاد و یکی یکی با صدای بلند بچه ها و دامادها و عروسهایش را به اسم دعا می‌کرد، می‌ایستادم و برای اینکه سالم باشد و باز سحرها بیاید حرم دعا می‌کردم. می‌توانستم حدس بزنم که نیامدنش به هر علّتی هم باشد، این ساعت دلش حتماً هوایی اینجاست. • بعد از یک ماه دیدم لاغرتر از قبل و آهسته‌تر از همیشه دارد از درب بازارچه وارد می‌شود. رفتم جلو و از خوشحالی سلامش کردم. • ایستاد و انگار که نفس نداشته باشد دیگر ... کمی نگاهم کرد و مرا به جا آورد، لبخند زد و گفت: سلام باباجان، خوبی؟! گفتم: تمام این حدود یکماهی که نبودید مثل شما همانجا ایستادم و دعایتان کردم. من میتوانستم حالتان را در آن لحظات بفهمم. خدا رو شکر که امروز اینجایید. گفت : قبلاً که برایت گفته بودم، من از جوانی‌ با همسرم سحرها مهمان سیدالکریم بودیم. هر سحر بیدار می‌شدیم و شبیه یک عروس و داماد لباسهای سفیدمان را می‌پوشیدیم و باهم قدم‌زنان می‌آمدیم خدمت آقایمان. من هر سحر موهایش را می‌بافتم و او برایم عطر می‌زد! این آدابِ زیبنده شدن‌مان برای مولایمان بود. آفتاب که طلوع می‎‌کرد من میرفتم بازار، و او می‌رفت سراغ خانه و ضبط و ربط اُمورش. همسرم تقریباً بیست سال است که به رحمت خدا رفته و فرزندان من هم جابجا شده ‌اند. اما من هنوز سحرها لباس سفیدم را می‌پوشم و عطر می‌زنم و به سمت حرم می‎‌آیم، با این تفاوت که او هنوز هم در کنار من است و با من قدم برمی‌دارد. تازه من برایش شعر هم می‌خوانم در راهِ آمدن. • حرفهایش، اصلاً عجیب نبود! این مرد نورانی اگر جز این بود، باید تعجب می‌کردم. • رو کرد به گنبد و گفت؛ بابا جان، خوب کسی را برای رفاقت برگزیدید! او اگر شما را در رفاقت، ثابت و استوار ببیند، حتی اگر روزی هم نشد اینجا حاضر شوید، خودش می‌آید سراغتان. یکماه است که نگذاشته من در بستر بیماری غم دوری‌اش آزارم دهد. گفتم بابا: این آقا خودش که هیچ، رفقایش هم همه‌چیز تمامند. افتخار می‌کنم روبروی شما ایستاده‌ام و از حکمتهای جان شما می‌نوشم. • گفت : خدا ما را همنشین این آقا گرداند در بهشتِ او، إن‌شاءالله. @ostad_shojae ╭─── │ 📖 @feqh_ahkam ╰──────────
: وسواس دِق می‌دهد! اول شخص وسواسی را، بعد بقیه را ! ✍️ فروردین چند سال پیش بود، رفته بودیم اردو! نمی‌شناختمش، از شهر دیگری آمده بود، اما در این اردو با ما هم‌اتاق شده بود! • از همان روز اول متوجه مراقبت‌های بیش از حدش در رعایت بهداشت ملحفه‌‌ها و بشقاب و لیوانش و ساعت ماندنش در سرویس بهداشتی و حمام شدم. • آنقدر روند آماده شدنش برای نماز و وضوگرفتنش طول می‌کشید که در تمام آن یکهفته به هیچ کدام از نمازهای جماعت نرسید. یک ملحفه بزرگ می‌انداخت کف اتاق و یک سجاده هم رویش، به نماز می‌ ایستاد! گاهی بعضی از عبارات نماز را چندین بار تکرار می‌کرد تا بالاخره تجویدش درست دربیاید. • روزی که می‌خواستیم حرم برویم دسته‌جمعی، اتوبوس‌های هماهنگ شده پشت درِ اردوگاه منتظر بودند که باران، رگباری شروع کرد به باریدن. نزدیک به یکساعت طول کشیده بود تا آماده‌ی زیارت شود، صدای باران را که شنید گفت: من از اینکه لباسهایم خیس شود و بعد بخواهم جایی با لباس خیس بنشینم دیوانه میشم، شما بروید من نمی‌آیم😖! • روز آخر اردو می‌خواستیم از هم جدا شویم؛ گفت شماره موبایلت را اگر صلاح می‌دانی بگو باهم تماس داشته باشیم. شماره‌ام را نوشتم و دو تا شماره آخرش را ننوشتم. گفت چرا دو تا شماره کم دارد؟ گفتم این دو شماره صفر هستند، زیاد مهم نیستند! خندید با صدای بلند... گفت مگر می‌شود مهم نباشد اگر این دو شماره را نگیری اتصال برقرار نمی‌‌شود حالا می‌خواهد صفر باشد یا هر شماره دیگری! گفتم درست است! برهم زدن ریاضیات، هرجا که باشد نتیجه را مختل می‌‌کند، حالا می‌خواهد شماره موبایل باشد، یا هر ریاضیاتی که خدا وضع کرده! نباید ریاضیات خالق عالم را برهم ریخت، هیچ چیز بی‌حکمت عدددار نشده است، از کم و زیاد کردن شماره‌های تلفن گرفته تا تعداد دفعات آب ریختن برای وضو و غسل! ✘ وسواس انسان را وادار به برهم زدن ریاضیات عالم می‌کند! زندگی که زهرمار می‌شود هیچ ... ته این ماجرا جز بیزاری از همه مظاهر لذت بخش عالم نیست! مثل بیزاری از باران که زیباترین جلوه از رحمت خداست. • کارگاه وسوسه و وسواس را به او هدیه دادم و شماره موبایلم را تکمیل کردم و کلّی هم عذرخواهی کردم و باهم خداحافظی کردیم. ‎@ostad_shojae | montazer.ir
: اشتباهات تربیتی والدین که از نوجوانی به بعد فاجعه می‌آفریند!
: بزرگترین تهدید جهان شیعه که باورش نکرده‌ایم!
: برای رسیدن باید رفت! ✍️ نشسته بودم در اتاق انتظار، داشتم شیر خوردن نوزادی را تماشا می‌کردم! و لبخند مادرش را که بیش از نوزادش مست این زیباترین اتفاق هستی بود. او صاحب اسم رزّاق خدا بود و شاید نمی‎‌دانست که اینهمه مستی‌اش از شیر دادن، از کدام حقیقت هستی می‌آید. • در همین حین بود که مادری به همراه دختربچه‌ی دوساله‌اش وارد اتاق شد و تا دید نوزادی در آغوش مادرش شیر می‌خورد حواس دخترک را پرت کرد و او را به سمت بیرون راهنمایی کرد و بعد از دقایقی بدون دخترش برگشت! • وارد که شد عذرخواهی کرد و گفت : داریم عادت شیر خوردن را از دخترم می‌گیریم، آنقدر در بحران است و غمگین، که هر صحنه‌ای که او را یاد شیرخوردن می‌اندازد، او را بهم می‌ریزد عجیب! • لبخند زدیم و نشست... و شروع کرد از غصه‌ی خودش حرف زدن! او بیش از دخترکش از این روزهایی که در حال سپری شدن بود، بهم ریخته بود و اشکش بند نمی‌آمد... و من تازه فهمیدم چرا باید شاهد این ماجرا می‌بودم : √ کندن‌ها و گذشتن‌ها خیلی سختند! خیلی... مخصوصاً وقتی که تو باید از آغوشی جدا شوی که از خودت به تو عاشق‌تر است! از خودت به تو مهربان تر است! و این جدا شدنِ ظاهری، برای او سخت‌تر است تا تو! اما سرآغاز یک رسیدنِ جاودانه است. • گاهی کودک فکر میکند مادرش دیگر دوستش ندارد که دیگر بصرف نوشیدن شیر در آغوشش نمی‌کشد! او نمی‌داند که تمام جانِ مادر در این فراق تب کرده است و درد می‌کند. اما این حقیقتِ دنیاست که برای رسیدن باید رفت! و مادر یا پدر کسی است که از خود می‌گذرد تا تو برسی! • کارم تمام شد و راه افتادم به سمت خانه! در میان مکالمه‌ی چند نفر در سالن مترو، فهمیدم چه عصبانی‌اند از رمضان. چقدر دلم میخواست ماجرای آن مادر و کودک را برایشان تعریف کنم. بابا می‌گفت هیچ کس اندازه خدا بنده‌اش را لوس نکرده و اینهمه نعمت را در مدلهای مختلف به پایش نریخته ! حالا همین خدا گفته اینها را بگذار کنار سفره‌ی دیگری برایت چیده‌ام! باید بلندشی از سفره‌ی قبلی تا این سفره به جانت مزّه کند! • و ما چقدر شبیه همان کودک دو ساله‌ از دست خدا عصبانی می‌شویم. کاش به ما گفته بودند «برای هر رسیدنی باید رفت!» آنهم از چیزی که دوستش داری. «جهل» شاید تنها عامل « چراها و گِله‌های » آدمها از همدیگر است! حتی از خدا! برای بزرگ شدن هم باید رفت! باید خود را گذاشت و رفت! به «چرا» که مبتلا شدیم درحقیقت خورده‌ایم به دیوارِ جهلِ درون خودمان! @ostad_shojae ╭─── │ 📖 @feqh_ahkam ╰──────────
💬 : احساس کرامت، انرژی و استعداد فرزندان‌مان را در مسیر ارزشمند حفظ خواهد کرد. ✍ صبح که آمد چهره‌اش نگران بود. سریع قبل از اینکه بیفتیم در ماجرای کار، آمد نشست و از علاقه شدید پسر نوجوانش به بازیهای کامپیوتری حرف زد! • می‌گفت از مدرسه که می‌آید تا من برگردم خانه، دو سه ساعتی تنهاست و این زمان را به بازی کامپیوتری می‌گذراند. همین باعث شده که فشل و سست شده! وقتی هم که بازی نمی‌کند وِلو می‌شود جلوی تلویزیون و هرکاری را که به او می‌سپارم، یا زیرش می‌زند یا آنقدر پشت گوش می‌اندازد که خودم مجبور شوم انجامش دهم. • گفتم : بچه‌ها را باید با علاقه‌های ارزشمندشان مشغول کرد وگرنه علاقه‌های پوچ و انحراف‌آور غلبه می‌کنند و مشغولشان می‌کنند. گفت : خیلی دوست دارد بیاید و در کارهای جهادی کمکمان کند. مدیر داخلی‌مان را صدا کردیم و آمد! گفتم کاری هست برای محمد که هر روز یکی دو ساعت بیاید اینجا کمکمان کند؟ گفت: آبیاری باغچه‌ها و جمع‌آوری کاغذهای باطله ساختمان و مرتب کردن وسایل اضافی بر اساس چک لیست و ... را می‌توان به او سپرد. • مامان محمد رفت و مسئله را با او درمیان گذاشت. ظهر فردا از مدرسه رفت خانه و با عشق به اینکه شاغل شده و می‌خواهد باری از کارهای مجموعه را بردارد تکالیفش را مرتب انجام داد و آمد. یک برگه گزارش هم برایش درست کردیم، که ساعت ورود و خروج و گزارش کارهایش را تماماً آنجا ثبت کند. در ضمن با محمد و چند تا از بچه‌های نوجوان جلسه‌ای گذاشتیم تا استارت یک هیئت هفتگی نوجوان را مثل روضه‌های خانگی دفترمان بزنیم بطوریکه تمام برنامه‌ریزی‌های هیئت و فعالیتش را خودشان انجام دهند. • الان بیش از یکهفته است که نه تنها وقت اضافی برای محمد نمی‌ماند که پای بازی بنشیند که همین انگیزه باعث شده تکالیفش را هم به موقع انجام دهد. • برای برنامه ریزیِ هیئت نوجوان و چیدن مقدماتش هم با جمعی از نوجوانان، گروهی دغدغه‌مند شده‌اند که بزودی با کمک تیم پشتیبانی‌مان هیئت را به یاری خدا کلید خواهند زد. آنوقت این فرصت برای خیلی از نوجوانان ایجاد خواهد شد که همدیگر را شناخته و باهم یک گروه جهادی مهدوی نوجوان را تشکیل داده و فعالیتهای گوناگون جهادی را در عرصه رسانه و هنر و ... مدیریت کنند! خودشان مدیریت کنند و ما فقط مشاورانشان باشیم. همین احساس کرامت، قطعاً انرژی و استعداد فرزندان‌مان را در مسیر ارزشمند حفظ خواهد کرد. @ostad_shojae | montazer.ir
: «او جزو ماست! معرفی لازم ندارد»! ✍ نوجوان که بودم، بعضی از برنامه‌های رادیو برایم جذاب بودند! همیشه برایشان نامه می‌نوشتم و شعرها و نوشته‌هایم را می‌فرستادم. • یک روزی نامه‌ای آمد درِ خانه‌مان و دعوتم کردند بعنوان مهمان برای یکی از همان برنامه‌ها. من که اصلاً انتظارش را نداشتم و نمی‎‌دانستم چرا باید یک نوجوانِ الکی شاعر، را به یک برنامه رادیویی دعوت کنند در یک بُهت همراه با خوشحالی، با مامان در روز تعیین شده رفتم به ساختمان رادیو. • در نگهبانی اسمم را پرسیدند و مامان را نگه داشتند و مرا بسمت استودیوی آن برنامه راهنمایی کردند. وقتی رسیدم آنجا هیچ کس انگار غریبه نبود! همه با یک عالمه مهربانی و یک عالمه عشق جلوی پای من بلند شدند. حتی بعضیها هم آمدند بغلم کردند و من با بُهت نگاهشان می‌کردم. • دعوتم کردند نشستم و بعد از چند دقیقه یک آقایی آمد که یک عااالمه نامه در دستش بود. من آن نامه‌ها را می‌شناختم. همه‌شان را خودم با عشق نوشته بودم و روی پاکت همه‌ی آنها کنار نام آن برنامه یک علامت قلب که دو تا چشم و یک لبخند داشت کشیده بودم. • آن آقا، آقای احمدی بود، نویسنده برنامه که اولین نفری بود که نامه‌های مرا می‌خواند. • آقای احمدی نشست کنارم و گفت: چایت را نمی‌خوری؟ گفتم : چشم. ادامه داد: تلفنی که با تو صحبت می‌کردم خیلی شاد و سرزبان‌دار بودی، چرا الآن اینقدر ساکتی؟ نگاهش کردم و هیچ نگفتم! گفت: اینجا ما یک گروهیم که چند سالیست این برنامه را اداره می‌کنیم! شبیه یک خانواده شده‌ایم دیگر... درواقع باهم داریم زندگی می‌کنیم نه کار! گفتم : من این را بمحض ورود فهمیدم. گفت : دیگر چه فهمیدی؟ این را هم فهمیدی که بعضی مخاطبان هم دیگر برای ما مخاطب حساب نمی‌شوند، و جزو این خانواده‌اند؟ مثلاً تو ..! • انگار خجالت کشیده باشم، یا خوشحال شده باشم، یا کمی بغض کرده باشم، نمیدانم شاید هم همه‌ی اینها باهم... به چشمانش نگاه کردم و گفتم: بله فهمیدم و علّت سکوتم هم همین است! گفت : سکوت ندارد که ... آدمها می‌توانند با جانشان باهم اتحاد برقرار کنند حتی اگر هرگز همدیگر را ندیده باشند. نامه‌های تو آنقدر عشق داشت که من آنرا همیشه در جمع بچه های استودیو می‌خوانم برای همین هم حتی آقای خوشرو که راننده سازمان است تو را خوب می‌شناسد. • آنروز تمام شد و .... شاید ۲۰ سال بعد یکروز در حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها داشتم زیارت‌نامه می‌خواندم که رسیدم به عبارت «عرف الله بیننا و بینکم فی الجنه» خیالم رفت به لحظه‌ای که طبق این فراز، خدا می‌خواهد مرا به حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها معرفی کند. یکهو دلم ریخت ... یاد ورودم به آن استودیو رادیویی و نحوه‌ی برخورد آدمهای آنجا با خودم افتادم. نامه‌‌های من بود که مرا برای آنها شاخص کرده بود! و بقول آقای احمدی جزو خودشان بودم دیگر... • با خودم گفتم : باید تا فرصت زندگی داری آنقدر با قلبت نامه بنویسی برای خانوم... که وقتی خواستند معرفی‌ات کنند، بگوید : او جزو ماست! معرفی لازم ندارد! @ostad_shojae
: جبران «حق‌الناس» های سخت، ناشناخته و تاریخْ گذشته ! ✍️ در تحلیل داده‌های مخاطبان دو ماه اسفند و فروردین، سومین پیام پرتکرار متعلق بود به موضوع روز امروز. • حق‌الناس‌هایی که نمی‌دانیم و به گردن ما هستند! • حق‌الناس‌هایی که حلالیت گرفتن از آنها موجب فتنه و اختلاف می‌شود! • حق‌الناس‌هایی که از لطمه زدن به آبروی کسی یا گروهی یا جمعی بر گردن ما آمده! • حق‌الناس‌هایی که زمان جبران آنها گذشته! و .... امروز سه شنبه 25 اردیبهشت، در چند پُست به این موضوع خواهیم پرداخت. @0stad_shojae | montazer.ir
: « عشق، امتحان می‌شود حتماً، تا عیارش مشخص شود. گاهی فقط در پایان امتحان از عشق آدمی، یک توهم برجا می‌ماند وبس ! » ✍️ رفته بودیم همه باهم کنار دریاچه‌ای، هم خانواده‌هایمان کمی تفریح کنند و هم یک صبح تا شب همانجا درباره پروژه‌ی جدیدمان صحبت کنیم. • گروهی مشغول آماده کردن ناهار بودند، بچه‌ها والیبال بازی می‌کردند و ما هم حرف می‌زدیم و .... یک چشمم به چند تا از بچه‌هایمان بود که کم‌سن‎‌تر بودند، مثلاً حدود چهار پنج ساله. نهر کم‌آب کوچکی از رودخانه‌ جدا شده بود، و این طفل‌معصوم‌های آپارتمان نشینِ رودندیده، داشتند در آن بازی که نه ... از فرط بازی و خوشحالی خودکشی می‌کردند. • هم حواسم به حرفهایمان و تصمیمات‌مان بود و هم حواسم به بچه‌ها، و این شاید چند ساعت طول کشید. • رفتار بچه‌ها در این سطح از هیجان، آنقدر متفاوت بود که گاهی تمام توجهم را جلب می‌کرد. همه کاملاً مستقل از والدین و با سازشِ تمام باهم بازی می‌کردند، تقسیم کار می‌کردند و ... • امّا در میان آنها یکی بود که علیرغم استقلال کافی و سلامتِ در بازی و لذّت وافر از آن، هر از چندگاهی برمی‌‌گشت از همان دور، به مادرش نگااه می‌کرد، و یک بوس برایش می‌فرستاد و دوباره بی‌توجه به اطرافش به بازی ادامه می‌داد. این رفتار او مرا از جایم بلند کرد! نیاز داشتم بنشینم گوشه‌ای و به این حرکت او فکر کنم. ✘ من در اوجِ نعمت، زمانی که به فصل جدیدی از زندگی‌ام رسیدم، یا به نعمتی برخورد کردم که هوش از سرم بُرد، یا آنقدر جذاب بود برایم که توان داشت مرا از زمان حال رها کند؛ چقدر چشم از آن برداشتم، و حاضر شدم لحظه‌ای توقف کنم و یک بوس کوچولو برای خدا بفرستم، و بگویم من دست تو را پشت این نعمت می‌بینم؟ با خودم گفتم : رضا موحّدتر از توست، فهمیده‌تر از توست، قدرشناس‌تر از توست! کمی گذشت و باز با خودم گفتم : نه رضا عاشق‌تر از توست! آدم عاشق که باشد، در هر شرایطی از لذّت که وارد شود، هم از آن لذّت می‌برد، هم چشمش را از عشقش برنمی‌دارد... جز این باشد، یعنی عاشق نبوده از اوّل، توهمش را داشته ! ✘ بچه‌ها، چه آموزگارانِ خوبی‌اند! هم از مرامشان می‌شود، اندازه مرامی که خودت با خدا داشته‌ای را حدس بزنی، هم از بی‌مرامی‌شان! @ostad_shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون جذب در اسلام و نحوه‌ی افزایش برکت و خیرات در مشاغل و حرفه‌ها و موفقیت و رشد فعالیت‌ها و زحماتی که انسان برای کسب روزی‌های مختلف می‌کشد! 📌 چرا دست به هر کاری می‌زنم پیش نمیره ؟ همه کارام پر از موانع و گره‌های متعدده ! | @ostad_shojae ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────