eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
379 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
یکم حرف بزنیم ؟ هستم تا بشنوم.. هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://abzarek.ir/service-p/msg/833015
اینکه چشم های آدم بی دلیل اشک بریزه یه بیماریه؟
بزارید بپرسم ایا همه مردم خوابن؟! شبتون به زیبایی رویاهاتون:)✨
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
ببر مرا به عالمت:)
بمان و از خودت چیزۍ بساز ڪہ نشڪند . . . صبح زیباتون بخیر✨
آرام ۲۵۹ روز تا فارغ التحصیلے: این روزا اینقدر سرم شلوغه که حال نوشتن روزمو هم ندارم... آنه هی بهم میگه متن بنویس من قبول میکنم اما وقتش که میرسه حسشو از دست میدم... اما باشه میگم... پنجشنبہ ۲۹ مهر ساعت ۵ صبح بیدار میشم... هنوز اذان نگفته بود... گوشیمم خاموش بود... بلند شدم وضو گرفتم و منتظر موندم تا اذان بگه... با خدا حرف زدم خیلی دلتنگش بودم...و اشکام که گونه هامو خیس میکرد، اینو تایید میکرد... شبش یه بغضی ته گلوم داشتم که داشت خفه ام میکرد...انگاری دوست داشتم یکی سرم داد بزنه... اذیتم کنه...دلمو بشکنه تا اینقدر گریه کنم و آروم بشم... مثل اینکه اشکای قبل نمازم باقی مانده اون بغض بود... صدای قشنگ اذان به گوشم خورد...و از تو فکر دراومدم پا شدم تا نمازمو بخونم... موقع طلوع رفتم تو حیاط... اسمون خیلی قشنگ بود و ابرها قشنگیش رو چند برابر میکردن... دلم میخواست پرواز کنم... حس سبکی داشتم... حرف میزدم و میخندیدم... برنامه‌ها و هدفامو برای خدا توضیح میدادم اگرچه میدونم لازم نیس ولی این کار باعث میشه هم حس خوبی بگیرم و هم برا خودم یادآوری بشه... ساعت ۷ که شد با لبخند نشستم سر درسام... تا ساعت ۷ عصر مشغول درس بودم... البته تو این مدت هم کارایی کردم... مثلا یه متن بلند نوشتم..لباسای مدرسمو شستم... کار خونه انجام دادم... آره خلاصه ساعت ۷ دیگه حس کردم همه انرژیم تموم شده... چشام میسوختن... سرمو روی کتابا گذاشتم و خوابم برد... نیم ساعت بعدش بیدار شدم...داشت اذان مغرب میگفت... منم خواب آلو نمازمو خوندم و روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم... اما سرم خیلی درد میکرد انگاری با دارن با دریل سوراخش میکنن... سرمو محکم با روسریم بستم و گفتم خدایا بغلم کن تا شاید آروم بگیرم... حدود نیم ساعت بعدش خوابیدم اما چه خوابیدنی... درسته خیلی خسته بودم ولی هی از خواب میپریدم... تا اینکه ساعت ۲۳ از تختم بلند میشم... واسه خودم شام درست کردم آخه بدون شام خوابیده بودم... خواهرم پیشم اومد تا بهش ریاضی یاد بدم... بعد اینکه تموم کردم نشستم سردرسام... تا الان که بیدارم:)))
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
درس‌هاۍزندگےپشت‌غم‌هاپنہان‌شدند . . . #الہام
منتظرنباش‌عالے‌بشےوبعد‌شروع‌ڪنے . . . شروع‌ڪن‌تاعالے‌بشے . . .
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
شوق پرواز بدھ . . . روح زمین‌گیر مرا . . . #دیوار_نوشت
خدایا من عقل درست و درمونے ندارم . . . خودت مراقبم باش . . .✨
از فرصت‌هات‌بہ‌خوبۍ‌استفاده‌کن‌؛ قبل‌ازاینڪہ‌مایہ‌افسوست‌بشن!