eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
387 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
آرام ۲۵۴روز تا فارغ‌التحصیلے: چشمامو باز میکنم...یکم که از خماری خواب درمیام مثل برق گرفته ها بلند میشم... نکنه ساعت ۶ صبح باشه...گوشیو که چک میکنم میبینم هنوز ساعت ۲ شبه...یه نفس راحتی میکشم...هنوز سلامت و بهداشت نخونده بودم... دیروز درگیر فیزیک بودم... به شدت خوابم میومد...به زور چشام باز بود... رفتم یه ابی به صورتم زدم اما خیلیی خوابم میومد ...تو اینه یه نگاهی به خودم انداختم... چشام خیلی پف کرده بودن...کتاب سلامت رو جلوم گذاشتم و شروع کردم به خوندن... اما چه خوندنی...یه خط میخوندم خوابم میبرد نیم ساعت بعدش بیدار میشدم خط دوم رو میخوندم...اصلا خوب نخوندم...گفتم اینطوری نمیشه بخوابم بهتره ساعت ۵ بیدار بشم.. خوابیدم ساعت ۵ بیدار شدم...بازهم خوابم میومد..وقت نماز بود...نمازمو که خوندم... کتابمو گرفتم و رفتم تو حیاط تا خواب از سرم بپره... هوا تاریک و سرد بود...من میخوندم و میخوندم و هوا روشن و روشن تر میشد... ترکیب فضای صورتی و نارنجی و آبی آسمون... یه منظره خیلی قشنگی درست کرده بودند به خصوص اون ابرای صورتی... صدای پرستوهای مهاجر از همه جا به گوش میرسید... چشمامو برای چند دقیقه بستم...حس کردم خیلی خوشبختم...زندگی همانطوری که من میخوام پیش میره...همه چی خوبه...حالم خوبه... به خدا گفتم: خدایا بخاطر همه چی ازت ممنونم... از اون حس و حال که میام بیرون ...خوندنمو ادامه میدم تا اینکه تموم میکنم و هوا کامل روشن شده بود... خودمو برای مدرسه اماده میکنم..وسایلمو هم جمع میکنم..و سوار ماشین میشم... طبق معمول دیر به مدرسه رسیدم... به ارامی در کلاس رو میزنم دبیر جدید زبان سر کلاس بود... اجازه میگیرم و سرجام میشینم... این دبیر جدید ما خیلی اهل چالش بود و مارو بیش از حد به چالش میکشوند به طوری که حتی تو چیزایی که بلد بودیم هم قاطی کردیم😂 کلاس برام غیر قابل تحمل شده بود... سعی میکردم آروم باشم...دلم دبیر قبلیمون رو میخواست...آنه بدتر از من بود...بقیه بچه ها هم به جای زبان ،کتاب سلامت درآورده بودند و میخوندند... بالاخره زنگ تفریح خورد مستقیم رفتیم سراغ دفتر برای اعتراض ... دبیر قبلیمون نمیتونست بیاد ...پس دیگه چاره ای نبود و باید تسلیم میشدیم... من و آنه اعصابمون خورد بود بخاطر همین برای آروم شدنمون تصمیم گرفتیم که به پاتوق بریم.. اونجا کنار هم نشستیم... و شروع به صحبت کردیم... جای اون درخت بزرگ که قطع کرده بودند یه بوته درخت رشد کرده بود و این بوته هر روز بزرگتر و زیباتر میشد...پروانه هایی که دورش میچرخیدند .بیشتر نظر آدمو جلب میکرد.. زنگ دوم فارسی داشتیم... دبیرمون همراه با تدریسش یه چیزای خارج از کتاب هم تعریف میکرد.. تا اینکه رسید به بحث قلب..دبیرمون تعریف کرد که: زمانی که خدا ادم رو افرید شیطان تصمیم گرفت که بره داخل بدنش و ببینه چی داره که ادم رو از بقیه متمایز میکنه..همه جای بدن رفت چیز خاصی ندید تا اینکه رسید به یک صندوقچه ..شیطان هرچی تلاش کرد نتونست واردش بشه..اون صندوقچه قلب بود.. پس باید مواظب باشیم هرکی رو تو این قلبمون راه ندیم..قلب جای خداست و مقدسه.. حس کردم با شنیدن این حرفا روحم سبک تر میشد..قلبم آروم میزد..اشک تو چشام جمع شده بود...بغضم گرفته بود..نمیدونم چرا ولی انگار اون لحظه دلم خدارو میخواست.. اون زنگ که تموم شد..حال آنه بد شد.. حالت تهوع گرفت...و حالش هی بدتر و بدتر میشد...منم که بیشتر حواسم بهش بود خیلی نگرانش بودم..صورتش رنگ پریده بود...معده‌اش حس سوزش داشت..سردرد شدیدی داشت.. منم هی نگران و نگران تر میشدم...بدتر از اون نمیدونستم چکار کنم..راضی نمیشد به خانواده‌اش زنگ بزنه... فقط سعی کردم حداقل کنارش باشم.. زنگ آخر دیگه خودش طاقت نیاورد گفت میرم به بابام زنگ بزنم.. باباش اینجا نبود... چاره ای نداشت جز اینکه تحمل کنه..چشاش خیلی خسته و بیحال بود..سرش یه جا بند نمیومد.. منم با نگرانی نگاش میکردم..دستشو میگرفتم تا هم یکم خودم آروم شم هم خودش.. دوست داشتم سرشو بزاره رو شونم و آروم بخوابه.. کاش میتونستم خوبش کنم.. یه سنگ تو دستش بود.. یه سنگ سفید عین مروارید.. خیلی قشنگ بود اون سنگ..آنه هم خیلی دوسش داره..و قرار بود به یکی هدیه بده.. وسطای زنگ سر یه موضوعی باهم حرفمون بود. یکم اذیت شدم..اونم ناراحت بود نمیتونستم ببینم ناراحته..نادیده گرفتم و سعی کردم حلش کنیم..حرف که نمیتونستیم بزنیم ..روی برگه مینوشتیم..درس که تموم شد شروع کردیم به حرف زدن..اون موضوعو سعی کردیم بهتر حلش کنیم که نمیدونم حل شدنیه یا نه.. موقع خداحافظی پیشونیشو بوسیدم و رفت. منم رفتم خونه..بابام که اومد پول کلاس شیمی رو واریز کرده بود.یه بوسه گنده روی گونه اش نشوندم و ازش تشکر کردم..با خودم گفتم خیلی به پدر و مادرمون مدیونیم. الانمم نمیدونم بخوابم یا درس بخونم.. دلم میخواد درس بخونم ولی عقلم میگه نه وقته استراحته بخواب به امید موفقیت و سربلندی
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
من اهلِ نوشتن نبودم، من فقط هربار دلتنگت بودم، تونستم يه چيزايى بنويسم... من تو رو رنجوندم تو قَهر ك
یادته؟! یادته روزی که تو نگرانم شده بودی از شدت نگرانے حالت بد شده بود... سرم داد میزدی منم حالم خوب نبود یه جمله ای گفتم که حالت بدتر شد گفتم:روز عملم دعا میکنم سکته قلبی بکنم و بمیرم تا داغم رو دلت بشینه... دیگه از پشت گوشی هیچی نشنیدم فقط گوشی رو قطع کردی من از گفته خودم پشیمون شدم... دوباره زنگ زدم که ازت عذرخواهی کنم ولی تو دیگه جواب ندادی اینقدر حالت بد شده بود که نمیتونستی جواب بدی... منم این متنو واست فرستادم...
ده بود گفت: تو بهترین دختر دنیایی اصلا مثل تو پیدا نمیشه.. یه لبخندی زدم..بازهم مثل همیشه تو دلم گفتم: این توفیق خداست که به چشم همه خوب به نظر میایم... به سمت کلاس که راه افتادم...صدام کرد گفتم جانم... گفت دوست دارم.. منم لبخندی زدم و گفتم من بیشتر:) به کلاس که رسیدم آنه سر میز نشسته بود... ازش خواسته بودم که ریاضی رو برام توضیح بده... رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم نمیای بهم ریاضی یاد بدی؟ با حالت قهر گفت تو برو به رویا*جونت برس... حسودیش شده بود... بهش گفتم:عزیزم ببخشید داشتم میومدم کلاس که اومد جلومو گرفت.حالا دلت میاد من صفر بگیرم امتحانمو؟! اومد برام توضیح داد... دبیرمون هم اومد سوالای امتحانو داد... حقیقتش من گیر کردم تو یه سوال.. یه چیزایی نوشتم و تحویل دبیر دادم.. بعد امتحانم رفتیم پاتوق بقیه بچه ها هم اومدن و باهم حرف زدیم زنگ خونه که خورد به خونه هامون برگشتیم...
خواب داره بهم فشار میاره . . . هیچی از درس نمیفهمم بهتره برم بخوابم . . .://
آرام ۲۴۹روز تا فارغ‌الحصیلے: ساعت ۳:۳۰ شب چشامو باز میکنم... یه آبی به صورتم میزنم و نوشتن جزوه شیمی رو شروع میکنم... وقتی تموم کردم یه نگاهی به ساعت کردم چند دقیقه دیگه اذان بود...رفتم وضو گرفتم و قرآن خوندم تا اینکه اذان گفت... بعد از نماز و تعقیبات رفتم تو هپروت... تو فکرایی که این روزا مشغولم میکردن.. با خدا راجبش حرف زدم... بعد از اون نشستم فیزیک خوندم... تا حدود ساعت ۹... فیزیک رو که تموم کردم رفتم صبحونه خوردم.. بعد کتاب دینی رو باز کردم... هر پاراگرافی که میخوندم نیم ساعت واسه خودم مطلب میگفتم.. انگاری احساس میکردم پرم از اینجور اطلاعات... از بین کتابا من عاشق زیست و دینی بودم.. دینی چون اطلاعاتم راجبش یکم بالا بود... تا حدود ساعت ۱۱ کتاب دینی رو تموم کردم و کتاب عربی رو باز کردم... جزوه و کتاب رو خوندم..تموم که کردم لباسامو پوشیدم تا به مدرسه برم... وارد مدرسه که شدم...رفتم سراغ قسمت تفتیش... رویا*نشسته بود...مسئول تفتیش بود... کیفمو بهش دادم و بهش سلام کردم... حالش گرفته بود.. بهش گفتم چی شده؟! گفت هیچی فقط حسودیم میشه... من مطلبو گرفتم...خندیدم و تو دلم گفتم: وای خدایا عجب گیری افتادم از یه ور رویا از ور دیگه آنه . . . کیفمو گرفتم و خواستم که برم سرکلاس... مرجان یکی از همکلاسیای قبلیم اومد بغلم کرد... ام‌البنین هم از پشت اومد بغلم کرد... بهشون سلام که کردم ام‌البنین دفترشو برام اورد تا براش انشا بنویسم.. به کلاس که رسیدم...آنه دم در بود میخواست بره بیرون... همو بغل کردیم...خودش رفت بیرون منم رفتم تو کلاس نشستم انشا درمورد دریا نوشتم... زنگ اول امتحان عربی داشتیم...خداروشکر امتحانمو تونستم خوب بدم نسبت به امتحان اولی.. نصف زنگ گذشته بود که مدیر درو زد میخواست باهامون حرف بزنه... دبیر عربی که کارش تموم شده بود وسایلشو جمع کرد و بیرون رفت.. مدیر هم یه سری حرفا در ارتباط با اتفاقات اخیر مدرسه باهامون حرف زد... خواستم درمورد رنگ کردن کلاسمون باهاش حرف بزنم ولی خب گفتم بزار اول نظر بچه های کلاسو بپرسم بعد خودمون کلاسو رنگ میزنیم... چیپس لیمویی که خریده بودم رو دراوردم و باهم خوردیم... زنگ دوم فیزیک داشتیم...دبیر فیزیکمون تمارین اخر فصل رو برامون حل کرد و توضیح داد... به آنه یه نگاهی انداختم... تو فکر فرو رفته بود... این عشق و عاشقی بدجوری مشغولش کرده بود😂 زنگ آخر دینی بود... پرسش داشتیم... دبیر همینکه من و آنه رو دید گفت بالاخره لیلی و مجنون کنارهم قرار گرفته ان همه کلاس رفت رو هوا😂😂 بعد مارو واسه پرسش صدا زد.. رفتیم اول کلاس که ازمون بپرسه... آنه دستمو گرفت...خانم خنده اش گرفت گفت:عشق و عاشقیتون رو در ملأ عام کنار بزارید😂😂 همه خندیدند... ازمون که پرسید خداروشکر خوب جواب دادیم... منم کنفرانس درس ۴ رو به عهده گرفتم... آخرای زنگ... آنه یه متن نوشته بود در موضوع باران... خودش میخوند و من غرق قشنگی متن بودم... تموم که کرد همه براش دست زدن من محکمتر... وقت اضافه داشتیم... باهم حرف زدیم... ولی من عجیب بغضم گرفت... دلم بدجوری میلرزید... اشک تو چشام جمع شده بود... آنه کنار نهال بود..دست همو گرفته بودن و باهم حرف میزدن... منم عجیب دلم گرفته بود...مثل گرفتگی غروب جمعه... واسه اروم کردن خودم مداد به دست گرفتم و با مداد طراحی های بی‌معنی میکردم بعدش شروع کردم به نوشتن... زنگ خونه که خورد...بچه ها با نرگس که قرار بود به مدرسه دیگه بره خداحافظی کردن... منم رفتم بغلش کردم ...نرگس گفت بچه ها بسه دیگه الان گریه‌ام میگیره... از در که خواستم برم بیرون آنه داشت میومد باهام خداحافظی کنه... بغلم کرد و گفتم مراقب خودت باش... تو راه برگشت به خونه... ابرای صورتی و پرستوهای مهاجر اسمون رو پر کرده بودن... منم غرق زیبایی اسمون بودم... دلم میخواست ساعتها قدم بزنم... دلم میخواست مثل پرستوها بال باز کنم و تو اسمون شناور بشم... دلم میخواست... سر نماز مغرب بغضی که داشت خفه ام میکرد ترکید و خودمو خالی کردم... بلند که شدم...سرم بدجوری گیج رفت... لرزش دستام از صبح تا الان ادامه داشت... اما به طرز قشنگی آرومم خیلی:)))
بغض هاۍ یهویے از ڪجا میان؟! دلم گرفتہ . . . دلم مےلرزه . . . چونہ‌ام مے لرزه . . . اشک تو چشام جمع شده . . . همه جارو تار مےبینم . . . حس مےڪنم الانه ڪہ کنترل اشکامو از دست بدم . . . آیا امروز خبریہ‌؟! غروب امروز چرا انقدر دلگیره ؟!. . . گرفته‌ام گرفتہ‌ام گرفتہ‌ام مثل غروب‌هاۍجمعہ . . . ڪہ ڪل روز منتظر یار میمونے اما غروب خبراز نیامدنش مےدهد . . .
آرام ۲۴۸ روز تا فارغ‌التحصیلے: ساعت ۳:۳۰ چشامو باز میکنم... گوشیمو چک میکنم... بعد از اون میشینم سر درس‌ شیرین زیست... نزدیکای اذان بود که پاشدم وضو گرفتم و نشستم سرسجاده و منتظر اذان موندم... بعد از اون درس دینی که قراره من کنفرانسش بدم رو خوندم و یه جورایی برا خودم تمرین میکردم... ولی جای جالبش اونجاست که کل توضیحاتم ۱:۳۰ ساعت طول کشید و تو تموم اون مدت نه خسته شدم و نه ساکت... چون اطلاعاتم راجب این جور مسائل یکم بالا بود... تکلیف خاصی نداشتیم امروز و بیشتر سعی کردم تکالیف روزای اینده رو انجام بدم.. اما حوصله‌ام سر رفته بود... سرمو گذاشتم روی کتابا و سعی کردم که یکم بخوابم ولی تو نیم ساعت خوابم همش لحظه ای بود یه دقیقه میخوابیدم و بعدش میپریدم... خوابای جور واجوری هم دیدم... بعد خوردن صبحونه حدود یک و نیم ساعت زبان تمرین کردم بعد اون سعی کردم یکم فارسی و شیمی بخونم که نتونستم... به ساعت که نگاه کردم ۱۱:۳۰ بود و قرار بود که امروز زودتر به مدرسه بریم تا برای بهار جشن بگیریم... منم حاضر شدم خواستم نهار بخورم ولی گفتم اگه دیر برم آنه منو میکشه بخاطر زود زود رفتم مدرسه حتی چیزی هم نخریدم... به مدرسه که رسیدم بچه های شیفت صبح هنوز تعطیل نشده بودند... هرچی دنبال انه گشتم پیداش نکردم... آخرشم نشستم تو کلاس خودمون... ناگهان دردشدیدی در ناحیه شکمم و کمرم حس کردم... به طوری که دیگه نمیتونستم حرکت کنم... گفتم این حتما از گرسنگیه... چادرمو پوشیدم و از مدرسه زدم بیرون تا برم یه چیزی بخرم... رفتم خریدم و برگشتم...همینکه رسیدم کلاس کیک و آبمیوه رو خوردم و از شدت دردم کم شد... نگار اومد همراه با دوتا پیتزا... فکر کردم واسه جشن کیک باید می‌آوردن ولی به جاش پیتزا اوردن... ایده جالبی بود... حالا باید سر بهار رو گرم میکردیم تا متوجه موضوع نشه... آنه بهم گفت برو پیتزاهارو ببر پاتوق... من تا خواستم پیتزاهارو ببرم بهار از کلاس بغلی اومد بیرون منم زود برگشتم سرجام و پلاستیک رو قایم کردم.. بهار گفت:آرام داره چیکار میکنه؟! منم سر خودمو با یکی از بچه هایی که کنکور ثبت نام کرده بود گرم کردم تا بهار شک نکنه... خلاصه که به خیر گذشت... تا بهار رفت منم زود به پاتوق رفتم و منتظر موندم تا بچه ها بیان.. آنه اومد پیشم شمع رو روی پیتزا گذاشت.. نگار هم بهار رو آورد ماهم یه جایی قایم شده بودیم تا اومد پریدیم جلوش و بهش تبریک گفتیم.. اونم خیلی سوپرایز شد... بعد از خاموش کردن شمع،پیتزا خوردن رو شروع کردیم.. خاطره قشنگی برامون ثبت شد اون روز... به کلاس برگشتیم... زنگ اول زیست داشتیم... آنه یه متنی نوشته بود بهم داد تا بخونمش.. موقع خوندن متن نمیدونم چرا کل تنم شروع کرو به لرزیدن...قلبم به شدت تو سینه‌ام میتپید... نفسم به زور می‌اومد بالا. . حالتم واسه خودم خیلی عجیب بود تا حالا این حالی نشده بودم... کل زنگ دستمو روی قلبم گذاشته بودم و فشارش میدادم به امید اینکه آروم شه... حس کردم کلاس برام غیر قابل تحمل شده.. ولی چاره ای نبود باید تا اخرش تحمل میکردم.. زنگ تفریح که خورد رفتم نمازخونه تا نمازمو بخونم.. بعد اینکه دستامو شستم رفتم سراغ آنه.. تو کلاس نبود سراغشو گرفتم بچه ها نمیدونستن.. گفتم شاید رفته پاتوق... داشتم به اونجا میرفتم که نهال رو دیدم که داشت از پاتوق میومد بیرون ازش پرسیدم که آنه اونجاست؟ گفت نه.. بعد به پشت سرم اشاره کرد و گفت اینهاش.. به پشت سرم نگاه کردم آنه پشتم بود... بهش گفتم کجا بودی؟ گفت همه این مدت پشت سرت بودم... حس خیلی خوبیه که کسی باشه حواسش بهت هست... بغلش کردم و رفتیم سرکلاس.. زنگ دوم هم ریاضی داشتیم ... منم رفتم پا تخته که حل کنم... دبیرمون هم مسائلی که توش اشکال داشتیم رو توضیح داد... زنگ آخر از آنه خواستم که پیشم بشینه... پیشم نشست...مثل قبل دستشو گرفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.. دبیرمون هم داشت توضیح میداد... یه چیزی یادم اومد که یادم رفته بود با آنه بگم.. بهش گفتم راستی آنه تو امروز کوچه ما رد شدی؟ گفت نه... منم گفتم:ولی من صداتو شنیدم که داشتی حرف میزدی.. آنه فقط یه لبخند قشنگی رو لباش نشست و با مهربونی نگام کرد.. این اولین بار نبود که صدای آنه رو بدون هیچ منشائے میشنوم.. بعدش آنه مشغول حرف زدن و راهنمایی کردن رها واسه زندگیش بود... زنگ خونه که خورد همه به سمت خونه‌هامون راهی شدیم...
کنی و دروغ میگی... گفتم که خوبم هیچیم نیس به جان تو...نه به جان خودم... گفت اذیتی؟! گفتم آره ... گفت راجب اون موضوع ؟ گفتم نه اصلا بخاطر یه چیز دیگه... بعدش دیگه چیزی نگفتیم... بعد مدت کوتاهی جلوی خودم یه یادداشتی دیدم... توش نوشته شده بود: دوست دارم... تا ابد... آرام من:) به آنه نگاه کردم...داشت نگام میکرد زیرش نوشتم من بیشتر:) خیلیی حس قشنگی داشت...بیشتر از هرچیزی... یادداشت رو روی کتاب سلامت چسبوندم... بعد کتابو روی قلبم گذاشتم... انگاری که ارزشمندترین چیز دنیا رو تو بغلم گرفته بودم... آنه گفت بیا بریم بیرون من یه بهونه ای جور میکنم... رفتیم بیرون... اولش رفتیم پاتوق... ولی سرایدار اومد دنبالمون گفت مدیر راضی نمیشه بیاید... ماهم برگشتیم به حیاط... روی زمین نشستیم... آنه روی زمین دراز کشید... منم دراز کشیدم... آسمون ابری پر پرنده بود... هوا هم خیلی خاص بود... صدای پرستوها از هرجایی به گوش میرسید... انگاری که پرنده ها فقط بالای سرمون پرواز میکردن... بچه ها درمورد عشق و عاشقی حرف میزدن ولی من تو یه دنیای دیگه ای بودم... هرکی میگذشت از کنارمون مارو دیوونه فرض میکرد ولی مهم نبود واسم... مهم حس قشنگی بود که اون لحظه میگرفتیم... با خودم گفتم:یعنی میشه...یعنی میشه منم یه روزی مثل این پرنده ها پرواز کنم...یعنی میشه... آنه اومد کنارم دراز کشید باهاش حرف زدم... بغضی که گلومو گرفته بود...ترکید... زنگ خونه خورد ماهم پاشدیم... و آخرین نفرات از مدرسه زدیم بیرون... و واقعا یکی از بهترین روزای دوران دبیرستان رو برام رقم زد...
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
آنه 246 روز تا فارغ تحصیلی ساعت سه از خواب بیدار میشم خسته ام اما امروز روزی که همه چیز قراره پشت
بعد از اینکه از پاتوق اومدیم بیرون... وقت صف بود... آنه گفت امروز برنامه با خودم... آنه خواست که تو برنامه شرکت کنم اما حالشو نداشتم... ایستادم و برنامه رو تماشا کردم... مجری گری آنه خیلی خوب بود... با شعر‌خوانی شروع کرد... این قسمت برنامه وقت قرآن خوندن بود... آنه گفت : حداقل واسه یه بار هم شده یکم سکوت کنید تا صدای قرآن تو همه‌ی مدرسه بپیچه و حالمون تو کل روز خوب بمونه... بچه‌های صف یکی متلک میگفت یکی میخندید یکی گوش میداد... من یکی از عزیزترین کسام رو نگاه میکردم... قرآن با صدای خیلی قشنگی خونده بود... دوباره آنه اومد و شعر دیگه ای رو گفت... گفت از همتون سوال دارم...آیا امروز که از خونه‌هاتون زدین بیرون کدوم یکی ازشماها حس کرد خوش‌بخت ترین آدم روی زمینه؟! من با تموم وجودم دستمو بالا بردم... تعداد خیلی کمی دست بالا بردن... آنه شروع کرد به زدن حرفایی بود که واقعا باید ٵن‌هارو با طلا مینوشت... خیلی حس خوبی گرفتم از حرفاش... بخش های برنامه های هعی پشت سر هم انجام شد... تا حالا اینقدر از برنامه سرصف لذت نبرده بودم... واقعا خیلی زیبا بود.. درونم همش حس افتخار بود چون اون آدم جالب با حرفای زیبا، رفیقم بود... نزدیکترین کسم بود... درسته زمان برنامه طول کشید ولی واقعا خیلی لذت‌بخش بود... وقتی تموم شد آنه رو بغل کردم و گفتم عالی بودی،خیلی خوب اجرا کردی... گفت واقعا؟! گفت اوهوم... و باهم راهی کلاس شدیم...
میخوام‌ بهت بگم: میدونم یه وقتایی عصبیم حرفای مزخرفی میزنم ، میدونم یه وقتایی ناراحتت میکنم ، یه وقتایی ناخواسته برات کم میزارم ، میدونم گاهی چقدر بدم ، اما خب دوست دارم ؛ خیلی هم دوست دارم و میخوام بدونی همیشه برام مهم‌ترین ادمم بودی :)
معمار منی از تو فقط گوشه‌یِ چشمی آباد کند خانه‌ی ویران دلم را .. _جالب‌بود:)
آرام ۲۴۵روز تا فارغ‌التحصیلے: ساعت ۵:۳۰ چشام رو باز کردم این دو روزه خیلی دیر بیدار میشم.. پامیشم نمازمو خوندم و پای درس فیزیک نشستم... ساعت ۸:۳۰ لباسای مدرسه ام را اتو زدم و غسل جمعه انجام دادم... واسه راهپیمایی امروز هیجان داشتم خصوصا برا نماز جمعه... واسه اولین بار تو عمرم قراره نماز جمعه بخونم... حس میکردم باید خیلی تمیز و مرتب برم راهپیمایی... خودمو بیشتر از همیشه مرتب کردم... بعد از خوردن صبحونه راهی مدرسه شدم... هوا خیلی خوب بود... ای کاش امروز روز ظهور باشه:) وارد مدرسه که شدم نگاهی به دخترا انداختم... نه آنه رو دیدم و نه نهال رو... گفتم شاید هنوز نیومدن... یکی صدام زد...برگشتم ..ام البنین بود... رفتم بهش سلام کردم... بغلم کرد...سرشو روی شونه ام گذاشت... معلوم بود حالش خوب نیس... به چشاش نگاه کردم چشاش پر اشک بود... بهش گفتم عزیزم چیشده... دستمو گرفت و برد یه جا باهم نشستیم و شروع کرد به حرف زدن... اذیت بود...باهاش حرف زدم تا یکم آرومش کنم... یهو سرشو گذاشت رو سینه ام و هق هق گریه اش بلند شد... سرشو بغل کردم و بوسیدم... معلوم بود این مدت خیلی اذیت شده... خیلی دلش شکسته... بغلم کرد... بهش گفتم:بهت نمیگم گریه نکن چون میدونم یه وقتایی نیاز داره گریه کنه تا آروم بشه... بعد از اینکه آروم شد...رفتم که دنبال آنه بگردم... از بچه ها پرسیدم کسی نمیدونست تا اینکه دیدمش...رفتم پیشش گفت نیا جلو من باهات حرفی ندارم... گفتم اعععع آنه بزار برات توضیح بدم... گفت نمیخوام.. گفتم آنه بزار برات توضیح بدم ناراحت نباش دیگه... دلخور بود از اینکه نیومدم بهش سلام کنم براش توضیح دادم اما معلوم بود هنوز ناراحته... رفت یه جا دیگه... خواستم برم دنبالش که دیدم نیس... رفتم تو باغچه مدرسه...نشستم یه جایی... یکم تنهایی قشنگ بود...ولی دلم میخواست کنارش باشم.. چند دقیقه ای تنها بودم که ام‌البنین اومد نشست کنارم...و شروع کردیم به حرف زدن... میدونستم که آنه اگه مارو ببینه فکر میکنه تنهاش گذاشتم تا با یکی دیگه بشینم حرف بزنم... اما هرچی نگاه کردم ندیدمش... حواسم پیشش بود...باید میرفتیم صف بگیریم... بازم هرچی گشتم آنه رو پیدا نکردم حدس زدم که رفته پاتوق...اما اون قبلا میگفت بدون تو به پاتوق نمیرم.. به هرحال اومد دستمو گرفت که باهم بریم راهپیمایی... اما بابای آنه دنبالش اومد و رفت... منم تنها موندم.. تنها راه میرفتم...توی خودم بودم... همراه با بقیه شعار میدادم... جمعیت زیادی از دختران و پسران جمع شده بودند... خورشید خیلی گرم بود و همگی زیر افتاب داغ پختیم اما من هیچوقت از اومدن پشیمون نشدم... من اومده بودم تا اعلام حضور کنم که منم یه سرباز ایرانی‌ام:) تا مسجد شهر پیش رفتیم...از دبیر پرورشی پرسیدیم نماز هم میخونیم؟ گفت نه برید خونه هاتون... یه جوری شدم... حالم گرفته شد... دلم میخواست نماز جمعه بخونم... با چندتا از دخترا به خونه هامون برگشتیم... از شدت خستگی حس کردم نفسم دیگه بالا نمیاد.. سرم به شدت گیج میرفت.. همه تنم لرزش خفیفی گرفته بود.. وارد خیابونمون که شدم جای عملم درد گرفت.. خدا خدا میکردم که تا خونه دووم بیارم... خداروشکر به سلامتی رسیدم... همینکه رسیدم خودمو روی تخت انداختم و یه نفس راحتی کشیدم اما حسرت اون نماز که کلی براش شوق داشتم به دلم موند:)
یه‌وقتایی‌ ادم نیاز داره بمیره . . . از اون مردنای خاص . . . اون مردنی که فارغ از تمام دغدغه های دنیا بشی . . . بری یه جایی... مثلا یه کلبه چوبی وسط یه جنگل... اونجا تنهایی یا با خاص‌ترین ادم زندگیت زندگی کنی:) جوری که دیگه نه به گذشته فکر کنی و نه نگران آینده بشی... فقط آرامشت برات مهم باشه... از ته ته دلت بخندی... اروم بخوابی بدون اینکه استرس امتحان فردا یا درسِ نخونده رو داشته باشی... زیر بارون بدویی...جیغ بکشی...خدارو شکر کنی... بزاری قطرات بارون لباسات رو خیس کنه بدون اینکه از سرما خوردن بترسی... دلم میخواد بمیرم تا زندگی ڪنم... فارغ ز هیاهوی جهان . . .
آرام ۲۴۲روز تا فارغ التحصیلے: ساعت ۱ شب چشامو باز میکنم... گوشیمو چک کردم...آنه هم بیدار بود... تا حدود یک ساعت داشتم با گوشی بازی میکردم بعدش رفتم تو حیاط... ماه واقعا قشنگ بود... با ابرای نازک و ستاره ها... آسمون به شکلی دل‌انگیز زیبا شده بود... به سختی تونستم دل بکنم و برم سراغ درسام... سر درس زیست نشستم... دوساعت فیلم آموزشی دیدم بعدش که خواستم متن رو بخونم برا پرسش دیدم که هرچی میخونم نمیفهمم انگاری مغزم راضی نمیشد حتی یه کلمه از کتاب رو وارد خودش کنه... حدود یه ساعت با خودم کلنجار رفتم تا اینکه اذان صبح گفت.. منم بعد نماز سرمو گذاشتم روی کتاب و خوابم برد ساعت ۷ بیدار شدم...بعد از درست کردن صبحونه، آماده شدم تا راهی مدرسه بشم... تو راه کتاب آنه شرلی رو باز کردم و شروع کردم به خوندن... کتاب خیلی قشنگی بود:)) مثل همیشه دیر به مدرسه رسیدم... پیش آنه نشستم...و به تدریس دبیر زیست گوش دادیم... زنگ تفریح از کلاس بیرون نرفتیم و پیش هم نشستیم... سرمو روی شونه آنه گذاشتم...رها گفت چرا اینقدر نگاهتون به‌هم خاصه؟! آنه گفت از عشقه:)) راست میگفت...هرکسی مارو میدید میتونست بفهمه چقدر همو دوست داریم... بهار آنهرو صدا کرد و گفت نگار سوال داره... سوالش این بود که چجوری دل یه نفر رو بدست بیارم.. آنه با ذوق بلند شد و گفت پیش خوب کسی اومدین🙂😂 زنگ دوم ریاضی داشتیم...واسه اولین بار دبیر ریاضی مارو از هم جدا نکرد... فقط گفت حرف نزنید... اون زنگ هی آنه واسم توضیح میداد منم حرف خودمو میزدم اونقدر که اعصابش خورد شد گفت آرام الان از دستت دیوونه میشم من هی میگم تو حرف خودتو میزنی... آروم بهش گفتم ببخشید دقت نکردم... دستمو تو دستش گرفت تا آخر زنگ... زنگ تفریح سرم خیلی درد میکرد ...سرما خورده بودم...سرمو روی شونه آنه گذاشتم و چشامو بستم... رویا اومد دستمو گرفت و گفت چته؟! سرمو از شونه ٵنه برداشتم و گفت سر درد دارم... دستاش خیلی سرد بود... دستاشو گرفتم تا با گرمای دستام،دستاشو گرم کنم... یکمی حرف زدیم و رفت... زنگ آخر هم زیست داشتیم... اما این زنگ پرسش بود به خانم گفتم که نتونستم درس بخونم گفت باشه ولی جلسه بعدی دوتا گفتار ازت میپرسم... منم قبول کردم... آنه رو تخته نوشته بود: به نام خالق هورمون دوپامین که اعتیاد به خلق را مقدس آفرید... بهش گفتم من وقتی کنار توام دوپامین ترشح میشه... لبخندی زد دستمو فشار داد بعد بوسید... تموم اون زنگ سرمو روی شونه آنه گذاشته بودم... اونم دستمو با دوتا دستاش گرفته بود... کتاب آنه شرلی رو دراوردم و خوندن رو شروع کردم... آنه بهم گفت تو چرا هی میای از رفیقات باهام حرف میزنی خودتم میدونی من حالم بد میشه... گفتم اون یه چالش بود خواستیم ببینم تو چی میگی... مال قضیه دیشب که چکاوک بهم گفته بود که به آنه بگم اونو بیشتر دوست دارم... لبخندی زد و پیشونیمو بوسید... اون زنگ به خوبی و خوشی گذشت... زنگ خونه که خورد به خونه هامون برگشتیم...
دور شدن از ارزش‌ها و اهدافی که حس میکنی بخاطر اونا زنده‌ای _اینو من کامل درک میکنم... وقتی از هرجهت زندگیت داره بهت فشار میاد و حس میکنی دیگه زندگی ارزش زندگی کردن نداره و هیچ جوره نمیتونی ادامه بدی این اهدافته که باعث میشه پابشی و امید داشته باشی البته اهداف بزرگ و متعالی که ارزش سختی کشیدن رو داشته باشن...
آرام ۲۳۶روز تا فارغ‌التحصیلی: طبق عادت ساعت ۲ بیدار شدم و نشستم سر درسام... موقع درس خوندن حس کردم که دلم برای دبیر دینی دهمم تنگ شده براش یه متنی نوشتم و احساساتمو بهش گفتم ساعت ۵ خوابم برد تا ساعت ۷ بعد خوردن صبحونه بازم نشستم سر درسام موقع استراحتم گوشیو چک کردم دیدم دبیرم جواب داده..جوابش خیلی قشنگ بود حس خوبی گرفتم... ساعت ۱۲ و نیم راهی مدرسه شدم.. آنه رو دیدم همو بغل کردیم و سلام کردیم یکم باهم حرف زدیم بعدش با دوستش رفت تا باهم حرف بزنن منم نشستم کلمات زبان رو تمرین کردم نهال کلاس رو تمیز و میزهای بهم ریخته رو مرتب کرد زنگ اول زیست دبیرمون تنظیم بیان ژن رو توضیح داد مبحث ساده‌ای بود. وقتی درس تموم شد هنوز زنگ تفریح نخورده بود از دبیر اجازه گرفتیم و رفتیم نمازخونه تا سرودی که قراره که برای مراسم بخونیم رو تمرین کنیم کلی تمرین کردیم خندیدیم مسخره بازی دراوردیم ولی تمرینمون طول کشید وقتی به کلاس برگشتیم دبیر ریاضی سرکلاس داشت درس میداد این جلسه حل تمرین داشتیم درس رو تا حدی بلد بودیم بازم درس تموم شد و زنگ کلاس هنوزتموم نشده بود نشستیم باهم حرف زدیم... سر یه بحثی ابرا از سرشوخی به آنه تیکه ای انداخت... بقیه خندیدن ولی من با یک حالت جدی گفتم اصلا خنده دار نیس ازش معذرت بخواه... آره خلاصه آنه واسطه شد که دعوا نگیره بین من و ابرا سر درد عجیبی داشتم آنه رفت تا تست ریاضی حل کنه منم سرمو روی میز گذاشتم ابرا کنارم نشست و باهم حرف زدیم... بهم گفت من و آنه رفیقیم و حرفم بهش از سر شوخی بود... گفتم آره میدونم ولی من روی آنه حساسم حواست باشه... دیگه بحث کشید به جاهای دیگه و باهم حرف زدیم و باهم جورشدیم. زنگ آخر سر زنگ زیست پرسیدنی داشتیم... خانم از بچه ها میپرسید منم مشغول مرور بودم ولی حالم گرفته بود نمیدونم از چی... از منم پرسید خوب جواب دادم... سرمو گذاشتم روی شونه آنه و دستشو گرفتم از پنجره به آسمون خیره شدم... اسمون ابی با ابرای سفید تزئین شده بود و حالت خاصی به اسمون بخشیده بود برای اروم شدنم خودکار به دستم گرفتم و شروع کردم به آروم رنگ کردن آنه بهم گفت باز چیشده... گفتم هیچی دیگه هیچی نگفت... آنه شروع کرد به نوشتن متن..یا شایدم شعر... رفت بیرون تا بتونه متنشو بهتر بنویسه... منم سرمو روی میز گذاشتم و به رنگ کردن ادامه دادم.. بعد چند دقیقه آنه برگشت و متنشو بهم داد که بخونم.. متن دلنشین و قشنگی بود حالت عاشقونه داشت.. بهم گفت به میز تکیه بده... بهش گفتم برا چی... میدونستم براچی اما انگاری دلم میخواست از زبونش بشنوم.. صورتشو برگردوند و گفت هیچی تو به نقاشیت برس... بهش گفتم تو چرا این‌روزا زیاد ناراحت میشی؟! چیزی نگفت زنگ خونه که خورد موقع خداحافظی بهش گفتم معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم گفت ولی به نظر تو بیشتر ناراحت شدی خداحافظ.. از مدرسه رفت و لپ‌تاپشو تو مدرسه جا گذاشت.. هعی حواس‌پرتیه دیگه پیش میاد
و خدایےڪہ‌همیشہ‌بیشترازما بہ‌ماایمان‌دارد . . . :)))
بارون اینقدر قشنگ میباره که نتونستم مقاومت کنم و رفتم زیرش... شدم عین موش آب کشیده ممکنه هم دوباره مریض بشم ولی مهم نیس مهم اینه از لحظه لحظہ زندگیم لذت ببرم . . .
اوهوم دعای قشنگیه... بعضی موقعا به افراد اشتباهی اجازه میدیم بهمون نزدیک بشن تهش هم یا به جدایی میکشه یا به شکوندن دل... ولی اگه دل خودمونو به خدا بسپاریم خدا خودش محبت فرد درستی رو به دلت میندازه که باهاش میتونی بهش نزدیک‌تر بشی و خوشبختی رو احساس کنی:) به خدا اعتماد کن خدا خیلی خوب کارشو بلده . . .
چندروزه ڪہ ندیدمش؟! ۷روزه؟! پس چرا من حس میکنم ۱ ماه گذشته؟ آخرین روزی که دیدمش روزی بود که کلاس شیمی داشتیم... همون روزی که حسابی بارون باریده بود و هوا جون میداد واسه قدم زدن... تو دلم گفتم کاش بیاد دنبالم باهم قدم بزنیم تا خود کلاس... میخواستم اماده شم که بهم گفتن دوستت اومده دنبالت... رفتم پیش در ... خودش بود... بهش نگاه کردم آخه ادم چقدر میتونه اینقدر دلنشین باشه... گفت هنوز اماده نشدی؟! گفتم الان میرم ... لبخندی زدم و پیشونیشو بوسیدم مثل بهت زده ها نگاهم کرد و لبخند زد بعد از اینکه اماده شدم...از خونه زدیم بیرون... هوا سرد بود و ابری... دستشو گرفتم...همون احساس قشنگ به کل وجودم تزریق شد... بهش گفتم یکم قدم بزنیم بعدش بریم کلاس؟! هنوز وقت هست تا کلاس... باهم قدم زدیم... باد سرد صورتامون رو نوازش میکرد... هوا واقعا قشنگ بود و قدم زدن درکنار کسی که خیلی دوسش داری بهترین لحظات رو رقم میزد... گفت بیچاره اونکہ حال ما دوتارو نداره... راست میگفت... دل‌انگیزترین لحظات رو داشتیم ثبت میکردیم... مثل همیشه من ساکت بودم و اون حرف میزد... صداش،حرفاش،خند‌هاش قلبمو نوازش میکرد... سر کلاس بودیم که صدای بارون رو شنیدیم... بیقرار شد ...دلش میخواست باهم بریم زیر بارون... اما کلاس بود... دستمو گرفته بود...از اینکه نمیتونست بره بیرون اعصابش خورد شد.. دستمو فشار میداد به جوری که حس میکردم خون تو دستام خشک شده... سعی کردم آرومش کنم... تا اینکه کلاس تموم شد...ولی بارون بند اومده بود... خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد... منم تنها تو خیابونای خیس قدم میزدم... از اون روز دیگه ندیدمش... دلم براش خیلی تنگ شده... برا موقعایی که تو پاتوق سرمو روی شونه‌اش میزاشتم و آهنگ میخوندم... برا موقعایی که بی‌هوا پیشونیمو میبوسید... برا موقعایی که بی‌دلیل منو بغل کرد... برا قهر کردناش... برا چشماش که منو یاد بارون میندازه... برا .... اصلا دلم برا همه‌چیش تنگ شده...
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
یادته‌ وقتی این آهنگو برام فرستادی؟! بهم گفتی بوی رز مشکی میدی گفتم واقعا!!؟ گفتی آره...حس میکنم تو موندنی نیستی میری از پیشم... من از همون اولش بهت قول موندن نداده بودم چون از قول دادن و عمل نکردن میترسیدم... گفتم از کجا میدونی شایدم موندنی شدم:) هرچقدر که میگذشت من بیشتر عاشقت میشدم... بیشتر میشناختمت... بیشتر تو وجودت عمیق تر میشدم اونوقت دیگه رفتن برام سخت شد... فهمیدم دیگه تو مثل گوهری که نباید از دست داد... اونوقت بود که بهت قول ماندن دادم:)
میشه بگی از کجایی و پایه چندی _پایه دوازدهم هستیم... کجاشو هم فرقی نمیکنه...هممون زیر اسمون خدا هستیم
ولی خداییش روز قشنگی بود واسه اولین بار حس کردم واقعا یک کنکوری‌ام:)
یه سری ادما هستن وجودشون کنارت باعث میشه حس کنی خوشبخترینی... کافیه لب تر کنی تا چیزی رو که بخوای از زیر سنگ هم شده برات پیدا میکنن امروز وقتی انه پا به پای من خسته شد وقتی خودم نا‌امید شدم از پیدا کردن گمشده‌ام. آنه نا‌امید نشد... میتونستم حس کنم چقدر خسته شده و نفسش به زور بالا میاد ولی اصلا دست از کارش نکشید... من ناامید یه گوشه نشستم برا خودم... آنه رفت دنبال پیدا کردن گمشده‌ام... تو دلم گفتم خدایا منو دست خالی برنگردون... انه رو دیدم که میدوید وقتی که نفس نفس میزد گفت آرام زود باش بیا گمشده‌ات رو پیدا کردم... بهترین حس رو تو اون لحظه داشتم... دست تو دست هم رفتیم پیش گمشده‌ام... میخواستم بگم که اگه یه ادمی پیدا کردید که اینجوری بخاطرتون اینقدر زجر بکشه... دو دستی بچسبید...چنین ادمایی گوهرای نایابی هستند...قدرشون رو بدونید... آنه جانم ممنونم بخاطر همه چیز... داشتنت قشنگترین اتفاق زندگیمه:)
آرام 199 روز تا فارغ‌التحصیلے... چشامو باز کردم به ساعت گوشی نگاه کردم دیدم ساعت ۴ صبحه.از جام پریدم...قرار بود ساعت ۱ بیدار بشم تا به برنامه هام برسم... به حیاط پا گذاشتم سرما به مغز استخوان میرسید... مه خفیفی هوارو پر کرده بود... اب سردی به صورتم زدم که کل تنم لرزید... به اتاق برگشتم... کتاب ریاضیم رو باز کردم و برای امتحان مرورش کردم بعد اون گوشیمو گرفتم و پادکست (نقطه سرخط) قسمت ۱۱ رو گوش دادم... اهنگی که اولش پخش میشد خیلی قشنگ بود بعد اینکه پادکست تموم شد و نوشتمش رفتم اهنگ رو دانلود کردم و گوش دادم... خیلی قشنگ بود ... اشک تو چشام جمع شده بود... بعد اینکه از این حال و هوا اومدم بیرون کتاب مدیریت رو باز کردم و شروع کردم به خوندن بعد اتمامش پاشدم صبحونه درست کردم و برای مدرسه اماده شدم.. تو ماشین جزوه زیست دهم که آنه بهم داده بود رو مرور کردم. به مدرسه که رسیدم بچه ها صف گرفته بودند منم رفتم تو صف ایستادم... آنه اول صف بود... وقتی منو دید...به سمتم اومد...چشای به گود افتاده با چهره‌ای خسته... دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی شونم گذاشت... چند دقیقه ای همینطوری موند...سرشو که برداشت بهش گفتم خوبی چیزی شده... از نگاه کردن به چشمام فرار میکرد گفت آره خوبم چیزی نشده... این حالتش داد میزد که یه چیزی هست... از پیشم رفت و برگشت سرجاش... اخرای زنگ اول که وقت استراحت بود... جدی گفتم آنه نگام کن...چی شده؟ خندید به چشام نگاه کرد و گفت چیزی هست ولی حالم به اون ربطی نداره فقط گرفته‌ام... اتفاقایی که افتاده رو تعریف کرد... زنگ دوم دبیر هویت گفت همین الان درس ۴ و۵ رو بخونید میخوام امتحان بگیرم... صدای اعتراض همه بلند شد ولی دبیر قبول نکرد... ماهم نشستیم خوندیم. انه پاشد رفت ردیف اول نشست... منم تنها موندم...خودمو مشغول درس کردم... کم کم درد شکمم شروع شد...درد رومخی بود... درس رو که تموم کردم خانم گفت میخوام بپرسم همه کتابا بسته... انه اومد پیشم نشست... اول سعی کردم نشون ندم که حالم بده ولی دردش بیشتر و بیشتر میشد انه فهمید گفت چته چی شده؟! گفتم شکمم خیلی درد میکنه... دبیر اسمم رو صدا کرد منم پاشدم خداروشکر تونستم نمره کامل بگیرم... دستمو محکم روی شکمم فشار میدادم بلکه اروم شه..نمیشد... خیلی رومخ بود... انه خیلی نگران شد ...بغلم کرد...سرمو روی شونش گذاشت...دستمو گرفت...منو میبوسید.. هی میگفت دردات به جونم... خداییش وقتی میبینم چقدر نگرانم میشه حس خوبی میگیرم ... حوصله‌ام سر رفته بود خودکار دستم گرفتم و محکم روی برگه دفتر میکشیدم...سرم تیر میکشید... آنه دستمو گرفت خودکارو از دستم کشید... سعی کرد ارومم کنه این درد لعنتی تا زنگ اخر ادامه داشت... زنگ اخر هم امتحان ریاضی داشتیم...امتحانمو خوب دادم.. انه زودتر از من برگشو داده بود ...رفتم پیشش تو حیاط ...سردم بود...رفتیم تو نمازخونه... دراز کشیدیم منم سرمو روی دستش گذاشتم و مشغول صحبت شدیم...اون سقف رو نگاه میکرد منم چشاشو نگاه میکردم... بعد کلی صحبت صدای زنگ خونه رو شنیدیم... رفتیم سمت کلاس و کیفامونو برداشتیم و به سمت خونه هامون راه افتادیم... منم از ساعت ۳ تا الان فقط دارم جزوه شیمی رو مینویسم...هرکاری میکنم تموم نمیشه...ولی خداییش حس خوبی داره خستگی و تلاش و تداوم... روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم... خیلی سخت... اما می‌ارزه مگه نه؟! می‌ارزه به روزی که به خودت تو اینه نگاه کنی و بگی بهت افتخار میکنم و در اوج رضایت از خودتون باشید:)
این روزها زیاد احساس دلتنگی مےڪنم... دلتنگ کسی که نمیشناسم... ندیده‌ام... شاید یه غریبه اشنا... یا یک آشنای غریبه... نمیدانم... اما فقط این را میدانم که دلتنگم... اشک‌هایی ڪه بی‌محابا اماده‌ی سقوط هستند این را تایید میکند... انگاری حس میکنم یه تیکه ای از درونم کم است... تیکه ای از وجودم پیش یکی‌است... قلبم!! آرام باش ... چرا این‌قدر بیقراری... یک روزی تیکه گمشده‌ام را پیدا خواهم کرد... یعنی او مرا پیدا خواهد کرد... و برای همیشه آرام خواهم گرفت... یڪ جایی مثل .... اسمش را نمی‌توانم بنویسم.. انگشتانم طاقت نوشتنش را ندارند... نمیدانم چرا... اما وجودم فقط با آن آرام میگیرد... همین...
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
این روزها زیاد احساس دلتنگی مےڪنم... دلتنگ کسی که نمیشناسم... ندیده‌ام... شاید یه غریبه اشنا... یا ی
ڪنترل اشک‌هایم را از دست داده‌ام... تمام وجودم او را میخواهد... فقط او را... تک تک سلول‌های تنم اورا صدا می‌زنند... آیا او هم دلتنگ من ‌است؟! آیا او هم بی‌قرار من است؟! آری... از قدیم گفته‌اند دل به دل راه دارد...
شاید آغاز یک درخت باشد روزی گلد‌ان‌ها به مرگ محکوم می‌شوند:)!