eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
387 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
نگران فردایت نباش. خدا، زودتر از تو آنجاست :)!🌙
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
[شکوفہ‌های سرخ را همین حالا ڪہ مےتوانے از جا برچین زمان ڪهن‌سال آرام درگذر است همین گل ڪہ ڪنون بہ رو
[آه ای خدا! ای هستے داد از این پرسش های تڪراری داد از زنجیرہ‌ۍ بےپایان بےایمانی داد از سرزمین‌هاۍ آڪنده از حماقت و نادانے در این میان بگو، چیست مایہ‌ی امید و دلخوشے ای خدا، ای هستے؟ ندا آمد؛ به این خاطر ڪہ تو این جایے_ ڪہ زندگے هست و یگانگے_ ڪہ این نمایش در جریان است با قدرت و برتری شاید ڪہ تو شعر خویش را بنگاری . . .]
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
وقتےبچہ‌بودۍزمین‌مےخوردۍ پدرومادرت‌بلندت‌مےڪردند الان‌بایدخودت‌خودتو‌بلند‌ڪنے از‌ڪسے‌انتظار‌نداشتہ‌ب
بہ‌خاطرگذشتہ‌ات سر‌افڪندہ‌نباش . . . بہ‌جاش‌آینده‌اۍ‌بساز . . . ‌‌ڪہ‌گذشتہ‌ات‌جلوش‌زانو‌بزنہ . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق ... تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار!!! " سیب " است ، یا " سر " است نشان می کنی رفیق ...
اگر ماه بودی، تو را از لب بركه‌ها اگر آه بودی، تو را از دل سینه‌ها اگر راه بودی، تو را از كف خیل وامانده‌ها تو اما نه آهی، نه ماهی، نه راهی فقط گاه گاهی فقط... گاه گاه...
محبوب من! براےِ اینکہ قند در دل من آب شود ، تو باید خندیدھ باشی... البتہ مارسل پروست می‌گوید : براےِ اینکہ من اندوهگین باشم تو باید گریہ کردھ باشی!🌪˘˘ • محمدصالح‌علاء
من اهلِ نوشتن نبودم، من فقط هربار دلتنگت بودم، تونستم يه چيزايى بنويسم... من تو رو رنجوندم تو قَهر كردى، بعد من حَواسم نبود، تو رو بيشتر رنجوندم، بعد تو بيشتر قَهر كردى، بعد من بيشتر دلتنگت شُدم، بيشتر نوشتم، بعد نوشته‌هام لَعنتى تر شُد، بعد تو خوندى‌، بعد تو گريه كردى
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
من اهلِ نوشتن نبودم، من فقط هربار دلتنگت بودم، تونستم يه چيزايى بنويسم... من تو رو رنجوندم تو قَهر ك
یادته؟! یادته روزی که تو نگرانم شده بودی از شدت نگرانے حالت بد شده بود... سرم داد میزدی منم حالم خوب نبود یه جمله ای گفتم که حالت بدتر شد گفتم:روز عملم دعا میکنم سکته قلبی بکنم و بمیرم تا داغم رو دلت بشینه... دیگه از پشت گوشی هیچی نشنیدم فقط گوشی رو قطع کردی من از گفته خودم پشیمون شدم... دوباره زنگ زدم که ازت عذرخواهی کنم ولی تو دیگه جواب ندادی اینقدر حالت بد شده بود که نمیتونستی جواب بدی... منم این متنو واست فرستادم...
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
یادته؟! یادته روزی که تو نگرانم شده بودی از شدت نگرانے حالت بد شده بود... سرم داد میزدی منم حالم خوب
چه روزای سختی رو گذروندیم . . . جای قشنگش اونجاست که هیچ‌وقت همو تنها نزاشتیم . . . چه تو غم چه تو شادی:)))
آرام ۲۵۰روز تا فارغ التحصیلے: این زنگ هشدار دست از سرم ورنمیداره... از جام بلند میشم... ساعت هنوز ۲:۳۰ شب بود... یه آبی به سر و صورتم زدم و گوشیمو چک کردم... بهار*بهم پیام داده بود تا چندتا سوال از ریاضی رو براش توضیح بدم آخه امتحان ریاضی داشتیم... منم بعد از اینکه یه فیلم توضیح گرفتم و براش فرستادم ..خودمم نشستم پای درسام... چشام میسوخت.. سرم به شدت درد میکرد... از یه وری فکرم پیش آنه بود... دیشب بهم پی داده بود که میخواد گوشیشو خاموش کنه... وقتی ریاضی رو تموم کردم همینکه خواستم یه استراحتی بکنم صدای اذان گوشیم بلند شد... منم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم... بعد از انجام تعقیبات نماز...خواب آلودگی شدیدی اومد سراغم...دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم یه ساعتی بخوابم بعد بلند بشم... خوابیدم ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم... رفتم صبحونه خوردم و کتاب هویت رو باز کردم... اخرای درس که رسیدم...یه لحظه فکرم مشغول شد:منکه یه جایی از درس رو هایلایت کرده بودم پس چرا هایلایت نمیبینم؟!!! بعد که تیتر درس رو دیدم...چشام گرد شد... اینهمه مدت درس ۲ رو میخوندم و باید درس ۱ رو میخوندم😂 آره خلاصه برگشتم درس اول رو خوندم... بهار*هنوزم اشکال داشت...بازم براش توضیح دادم... البته این توضیح دادن به منم خیلی کمک میکرد... چون آخه من حوصله با جزئیات خوندن ریاضی رو ندارم فقط مطالب اصلی رو میخونم... و با توضیح دادن خودمم بیشتر برام مرور میشه... گوشیمو گرفتم و وارد یک کانال مخصوص زیست شناسی شدم... حقیقتش اینقدر غرق مطالبش شدم که گذر زمانو حس نکردم...اینجاست که فهمیدم من واقعا عاشق زیستم و با خوندنش احساس لذت و سبکی میکنم... گوشیم زنگ خورد بابام بود قرار بود بریم دکتر تا برگه پزشکی رو تکمیل کنیم.. بعد از اینکه برگشتیم بابام عجله داشت و باید میرفت... خودم به جاش امضا زدم... یه ساعت تا مدرسه مونده بود.. نشستم شیمی خوندم و جزوشو نوشتم... بعد از اینکه نهار خوردم... اماده شدم و نمازمو خوندم و راهی مدرسه شدم... وارد مدرسه که شدم...آنه با بقیه بچه ها نشسته بود یه دستی برام تکون داد منم رفتم پیششون... سلام کردم چادرمو درآوردم...پیشونی آنه رو هم بوسیدم...دلتنگش بودم... بازهم یکی از بچه های کلاس یاد نامزدش افتاد: توروخدا اینکارارو نکنید یاد نامزدم میفتم😂 بهش گفتم تو نگاه نکن... رفتم کلاس که کیفمو بزارم...آنه اومد دنبالم بغلم کرد و بعدش به پاتوق رفتیم... کلاس اول ورزش داشتیم...من حسابی بدمینتون بازی کردم انصافا هم خیلی خوب بازی کردم... یه لحظه حس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد... از بازی اومدم بیرون... قلبم به شدت میتپید...سر دردم بیشتر شد... دستام شروع به لرزیدن کرد... از این حسا بدم میومد...آخه منکه همه چیم سالمه چرا اینطوری میشم؟!... نشستم تو کلاس... بقیه بچه ها هم اومدن... آنه هم اومد پیشم نشست... متوجه حال بدم شد...سعی کرد که پیشم بمونه... از پله ها رفتیم بالا که لباسامونو عوض کنیم... آنه دستشو دور گردنم گذاشته بود... با دبیر عربی مواجه شدیم... دبیرمون گفت شما چرا اینقدر ادای عشق و عاشقی رو درمیارین؟! من و آنه فقط خندیدیم... بعد که رفت آنه گفت: هیشکی نمیتونه احساسات مارو درک کنه... بعد از اینکه لباس عوض کردیم برگشتیم سرکلاس... این زنگ هویت داشتیم.... من و آنه تصمیم گرفتیم که جدا از هم بشینیم... درسته سخت بود برا هردومون ولی خب دبیرا ایراد میگرفتن و مارو ازهم جدا میکردن.. زنگ هویت حقیقتا زنگ خیلی شیرینیه... شیرینیش هم به دبیرشه... دبیرمون هم از کانالمون تعریف کرد حقیقتا حس خیلی خوبی گرفتیم... دلم آروم و قرار نداشت...یه جوری بود... دلیلشو که میدونستم... به آنه که نگاه کردم دیدم که سرشو گذاشته رو شونه نهال* و باهم حرف میزدن... دلم میخواست من به جای نهال بودم.. قبلا اینقدر حسود و حساس نبودم ولی خب دیگه نمیشه کاریش کرد.. به آنه نگاه میکردم و لبخند میزدم... حواسش یه جا دیگه بود ولی نگاه کردن بهش رو دوست داشتم... با صدای دبیر به خودم اومدم و سعی کردم که حواسمو به درس بدم... همینطوری حواسم به درس بود... سرمو که سمت آنه برگردوندم...دیدم آنه داشت با لبخند نگام میکرد... یه حس خیلی قشنگی گرفتم انگاری که قند تو دلم آب شد... حواسمو دوباره به درس دادم.. زنگ تفریح که خورد رفتم یه ابی به صورتم بزنم... در راه برگشت به کلاس سرم پایین بود... یهو تو آغوش یکی جا گرفتم... دوستم رویا*بود... یکم که باهم حرف زدیم بهش گفتم باید برم یکم تمرین کنم امتحان ریاضی دارم... بازم که خواستم برم کلاس.. یهو یکی کتابشو به سمتم پرت کرد... چشام داشت از حدقه درمیومد بیرون... سرمو بلند کردم که صاحب کتاب رو ببینم.. دوست دیگه‌ام ام‌البنین*بود... کتابشو از زمین بلند کردم گفتم مگه دیوونه ای... گفت خب میخواستم صدات کنم 😂 باهم حرف زدیم..حالش یکم گرفته بود...دستشو گرفتم و باهاش حرف زدم و پیشونیشو بوسیدم.. اشک تو چشاش حلقه ز
ده بود گفت: تو بهترین دختر دنیایی اصلا مثل تو پیدا نمیشه.. یه لبخندی زدم..بازهم مثل همیشه تو دلم گفتم: این توفیق خداست که به چشم همه خوب به نظر میایم... به سمت کلاس که راه افتادم...صدام کرد گفتم جانم... گفت دوست دارم.. منم لبخندی زدم و گفتم من بیشتر:) به کلاس که رسیدم آنه سر میز نشسته بود... ازش خواسته بودم که ریاضی رو برام توضیح بده... رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم نمیای بهم ریاضی یاد بدی؟ با حالت قهر گفت تو برو به رویا*جونت برس... حسودیش شده بود... بهش گفتم:عزیزم ببخشید داشتم میومدم کلاس که اومد جلومو گرفت.حالا دلت میاد من صفر بگیرم امتحانمو؟! اومد برام توضیح داد... دبیرمون هم اومد سوالای امتحانو داد... حقیقتش من گیر کردم تو یه سوال.. یه چیزایی نوشتم و تحویل دبیر دادم.. بعد امتحانم رفتیم پاتوق بقیه بچه ها هم اومدن و باهم حرف زدیم زنگ خونه که خورد به خونه هامون برگشتیم...
حقیقتا تا حالا اینقدر با جزئیات ننوشته بودم😂 ببخشید اگه طولانی شد:)🌿✨
خواب داره بهم فشار میاره . . . هیچی از درس نمیفهمم بهتره برم بخوابم . . .://
شبتون‌پراز‌آرامش‌با‌نگاه‌هاۍ‌خوشگل‌خدا
هرچہ برسرما مےرود ارادت اوست:)) •‏﴿اَللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِک﴾ خدایا نفسم را در برابر تقدیرت، آرام قرار ده..!
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
هرچہ برسرما مےرود ارادت اوست:)) •‏﴿اَللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِک﴾ خدایا نفس
- انسان موجودی تنهاست. کسی نمی‌تواند از تنهایی و غربت ذاتیش رهایی پیدا کند. خانواده و رفقا تا حدی می‌توانند این تنهایی و غربت را بر طرف کنند ولی غربت انسان هیچ گاه به طور کامل زائل نمی‌شود. خدا انسان را طوری آفریده که تنهاییش فقط با خدا بر طرف شود. از غربت و تنهایی گله نکنیم و آن را تقصیر این و آن نیندازیم. -استاد پناهیان
گرچہ گاهے تندبادۍ شاخہ‌اۍ را هم شڪست! سرو مےماند ولے طوفان بہ‌ پایان مےرسد . . .
آرام ۲۴۹روز تا فارغ‌الحصیلے: ساعت ۳:۳۰ شب چشامو باز میکنم... یه آبی به صورتم میزنم و نوشتن جزوه شیمی رو شروع میکنم... وقتی تموم کردم یه نگاهی به ساعت کردم چند دقیقه دیگه اذان بود...رفتم وضو گرفتم و قرآن خوندم تا اینکه اذان گفت... بعد از نماز و تعقیبات رفتم تو هپروت... تو فکرایی که این روزا مشغولم میکردن.. با خدا راجبش حرف زدم... بعد از اون نشستم فیزیک خوندم... تا حدود ساعت ۹... فیزیک رو که تموم کردم رفتم صبحونه خوردم.. بعد کتاب دینی رو باز کردم... هر پاراگرافی که میخوندم نیم ساعت واسه خودم مطلب میگفتم.. انگاری احساس میکردم پرم از اینجور اطلاعات... از بین کتابا من عاشق زیست و دینی بودم.. دینی چون اطلاعاتم راجبش یکم بالا بود... تا حدود ساعت ۱۱ کتاب دینی رو تموم کردم و کتاب عربی رو باز کردم... جزوه و کتاب رو خوندم..تموم که کردم لباسامو پوشیدم تا به مدرسه برم... وارد مدرسه که شدم...رفتم سراغ قسمت تفتیش... رویا*نشسته بود...مسئول تفتیش بود... کیفمو بهش دادم و بهش سلام کردم... حالش گرفته بود.. بهش گفتم چی شده؟! گفت هیچی فقط حسودیم میشه... من مطلبو گرفتم...خندیدم و تو دلم گفتم: وای خدایا عجب گیری افتادم از یه ور رویا از ور دیگه آنه . . . کیفمو گرفتم و خواستم که برم سرکلاس... مرجان یکی از همکلاسیای قبلیم اومد بغلم کرد... ام‌البنین هم از پشت اومد بغلم کرد... بهشون سلام که کردم ام‌البنین دفترشو برام اورد تا براش انشا بنویسم.. به کلاس که رسیدم...آنه دم در بود میخواست بره بیرون... همو بغل کردیم...خودش رفت بیرون منم رفتم تو کلاس نشستم انشا درمورد دریا نوشتم... زنگ اول امتحان عربی داشتیم...خداروشکر امتحانمو تونستم خوب بدم نسبت به امتحان اولی.. نصف زنگ گذشته بود که مدیر درو زد میخواست باهامون حرف بزنه... دبیر عربی که کارش تموم شده بود وسایلشو جمع کرد و بیرون رفت.. مدیر هم یه سری حرفا در ارتباط با اتفاقات اخیر مدرسه باهامون حرف زد... خواستم درمورد رنگ کردن کلاسمون باهاش حرف بزنم ولی خب گفتم بزار اول نظر بچه های کلاسو بپرسم بعد خودمون کلاسو رنگ میزنیم... چیپس لیمویی که خریده بودم رو دراوردم و باهم خوردیم... زنگ دوم فیزیک داشتیم...دبیر فیزیکمون تمارین اخر فصل رو برامون حل کرد و توضیح داد... به آنه یه نگاهی انداختم... تو فکر فرو رفته بود... این عشق و عاشقی بدجوری مشغولش کرده بود😂 زنگ آخر دینی بود... پرسش داشتیم... دبیر همینکه من و آنه رو دید گفت بالاخره لیلی و مجنون کنارهم قرار گرفته ان همه کلاس رفت رو هوا😂😂 بعد مارو واسه پرسش صدا زد.. رفتیم اول کلاس که ازمون بپرسه... آنه دستمو گرفت...خانم خنده اش گرفت گفت:عشق و عاشقیتون رو در ملأ عام کنار بزارید😂😂 همه خندیدند... ازمون که پرسید خداروشکر خوب جواب دادیم... منم کنفرانس درس ۴ رو به عهده گرفتم... آخرای زنگ... آنه یه متن نوشته بود در موضوع باران... خودش میخوند و من غرق قشنگی متن بودم... تموم که کرد همه براش دست زدن من محکمتر... وقت اضافه داشتیم... باهم حرف زدیم... ولی من عجیب بغضم گرفت... دلم بدجوری میلرزید... اشک تو چشام جمع شده بود... آنه کنار نهال بود..دست همو گرفته بودن و باهم حرف میزدن... منم عجیب دلم گرفته بود...مثل گرفتگی غروب جمعه... واسه اروم کردن خودم مداد به دست گرفتم و با مداد طراحی های بی‌معنی میکردم بعدش شروع کردم به نوشتن... زنگ خونه که خورد...بچه ها با نرگس که قرار بود به مدرسه دیگه بره خداحافظی کردن... منم رفتم بغلش کردم ...نرگس گفت بچه ها بسه دیگه الان گریه‌ام میگیره... از در که خواستم برم بیرون آنه داشت میومد باهام خداحافظی کنه... بغلم کرد و گفتم مراقب خودت باش... تو راه برگشت به خونه... ابرای صورتی و پرستوهای مهاجر اسمون رو پر کرده بودن... منم غرق زیبایی اسمون بودم... دلم میخواست ساعتها قدم بزنم... دلم میخواست مثل پرستوها بال باز کنم و تو اسمون شناور بشم... دلم میخواست... سر نماز مغرب بغضی که داشت خفه ام میکرد ترکید و خودمو خالی کردم... بلند که شدم...سرم بدجوری گیج رفت... لرزش دستام از صبح تا الان ادامه داشت... اما به طرز قشنگی آرومم خیلی:)))
بارون ! بارون ! بارون ! ڪجایے؟! دوباره باز شروع ڪردم بہ حرف زدن با خودم . . . فڪرڪنم شوق بارون داره دیوونہ‌ترم مےڪنہ پنڪہ نور را تیڪہ‌تیڪہ مےڪنہ پنجره‌ها بازن،خورشید تو آسمونہ اما یہ سایہ‌ۍ تاریڪ روۍ ڪلاس افتاده‌ان... اون‌سایہ ها ڪہ جنسشون از جنس دلتنگے همونا ڪہ قدیما وقتے شهرڪرد بودم روی ڪلاس می‌افتاد... اون‌موقع‌ها ڪہ بارون بیرون پنجره حسابےمےزد اونقدر مےزد ڪہ مےگفتم ڪہ‌مےگفتم . . . ڪہ با خودم مےگفتم الانہ ڪہ سیل همہ جارو ببره... اگہ اون موقع مےدونستم ممڪنہ یہ وقت انقدر دلتنگ بارون شم یہ ڪم از بارون داخل یہ طرف نگہ‌مےداشتم هروقت دلتنگ مےشدم.. درظرف بازمےڪردم و میزاشتم عطر بارون منو مست ڪنہ . . الان‌ها فقط میگم ڪجایے بارون؟؟ڪجایے بارون؟!! اگہ بیاۍ قول میدم بدون چتر حسابے قدم بزنم... چشمامو ببندم سرمو بگیرم سمت آسمون و سعے کنم با قلبم صداتو بشنوم . . . چقدر سایہ روی ڪلاس و هواۍ ابرۍ منو دلتنگ‌تر مےڪنہ . . . ڪجایے بارون ؟. . .
بغض هاۍ یهویے از ڪجا میان؟! دلم گرفتہ . . . دلم مےلرزه . . . چونہ‌ام مے لرزه . . . اشک تو چشام جمع شده . . . همه جارو تار مےبینم . . . حس مےڪنم الانه ڪہ کنترل اشکامو از دست بدم . . . آیا امروز خبریہ‌؟! غروب امروز چرا انقدر دلگیره ؟!. . . گرفته‌ام گرفتہ‌ام گرفتہ‌ام مثل غروب‌هاۍجمعہ . . . ڪہ ڪل روز منتظر یار میمونے اما غروب خبراز نیامدنش مےدهد . . .