eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
388 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم شعر میخواهد . . . شماهم؟!
شعر بخوانیم؟
این شعر بدجوری منو گیر خودش کرد:)))
بخوانید...
آرام ۲۵۴روز تا فارغ‌التحصیلے: چشمامو باز میکنم...یکم که از خماری خواب درمیام مثل برق گرفته ها بلند میشم... نکنه ساعت ۶ صبح باشه...گوشیو که چک میکنم میبینم هنوز ساعت ۲ شبه...یه نفس راحتی میکشم...هنوز سلامت و بهداشت نخونده بودم... دیروز درگیر فیزیک بودم... به شدت خوابم میومد...به زور چشام باز بود... رفتم یه ابی به صورتم زدم اما خیلیی خوابم میومد ...تو اینه یه نگاهی به خودم انداختم... چشام خیلی پف کرده بودن...کتاب سلامت رو جلوم گذاشتم و شروع کردم به خوندن... اما چه خوندنی...یه خط میخوندم خوابم میبرد نیم ساعت بعدش بیدار میشدم خط دوم رو میخوندم...اصلا خوب نخوندم...گفتم اینطوری نمیشه بخوابم بهتره ساعت ۵ بیدار بشم.. خوابیدم ساعت ۵ بیدار شدم...بازهم خوابم میومد..وقت نماز بود...نمازمو که خوندم... کتابمو گرفتم و رفتم تو حیاط تا خواب از سرم بپره... هوا تاریک و سرد بود...من میخوندم و میخوندم و هوا روشن و روشن تر میشد... ترکیب فضای صورتی و نارنجی و آبی آسمون... یه منظره خیلی قشنگی درست کرده بودند به خصوص اون ابرای صورتی... صدای پرستوهای مهاجر از همه جا به گوش میرسید... چشمامو برای چند دقیقه بستم...حس کردم خیلی خوشبختم...زندگی همانطوری که من میخوام پیش میره...همه چی خوبه...حالم خوبه... به خدا گفتم: خدایا بخاطر همه چی ازت ممنونم... از اون حس و حال که میام بیرون ...خوندنمو ادامه میدم تا اینکه تموم میکنم و هوا کامل روشن شده بود... خودمو برای مدرسه اماده میکنم..وسایلمو هم جمع میکنم..و سوار ماشین میشم... طبق معمول دیر به مدرسه رسیدم... به ارامی در کلاس رو میزنم دبیر جدید زبان سر کلاس بود... اجازه میگیرم و سرجام میشینم... این دبیر جدید ما خیلی اهل چالش بود و مارو بیش از حد به چالش میکشوند به طوری که حتی تو چیزایی که بلد بودیم هم قاطی کردیم😂 کلاس برام غیر قابل تحمل شده بود... سعی میکردم آروم باشم...دلم دبیر قبلیمون رو میخواست...آنه بدتر از من بود...بقیه بچه ها هم به جای زبان ،کتاب سلامت درآورده بودند و میخوندند... بالاخره زنگ تفریح خورد مستقیم رفتیم سراغ دفتر برای اعتراض ... دبیر قبلیمون نمیتونست بیاد ...پس دیگه چاره ای نبود و باید تسلیم میشدیم... من و آنه اعصابمون خورد بود بخاطر همین برای آروم شدنمون تصمیم گرفتیم که به پاتوق بریم.. اونجا کنار هم نشستیم... و شروع به صحبت کردیم... جای اون درخت بزرگ که قطع کرده بودند یه بوته درخت رشد کرده بود و این بوته هر روز بزرگتر و زیباتر میشد...پروانه هایی که دورش میچرخیدند .بیشتر نظر آدمو جلب میکرد.. زنگ دوم فارسی داشتیم... دبیرمون همراه با تدریسش یه چیزای خارج از کتاب هم تعریف میکرد.. تا اینکه رسید به بحث قلب..دبیرمون تعریف کرد که: زمانی که خدا ادم رو افرید شیطان تصمیم گرفت که بره داخل بدنش و ببینه چی داره که ادم رو از بقیه متمایز میکنه..همه جای بدن رفت چیز خاصی ندید تا اینکه رسید به یک صندوقچه ..شیطان هرچی تلاش کرد نتونست واردش بشه..اون صندوقچه قلب بود.. پس باید مواظب باشیم هرکی رو تو این قلبمون راه ندیم..قلب جای خداست و مقدسه.. حس کردم با شنیدن این حرفا روحم سبک تر میشد..قلبم آروم میزد..اشک تو چشام جمع شده بود...بغضم گرفته بود..نمیدونم چرا ولی انگار اون لحظه دلم خدارو میخواست.. اون زنگ که تموم شد..حال آنه بد شد.. حالت تهوع گرفت...و حالش هی بدتر و بدتر میشد...منم که بیشتر حواسم بهش بود خیلی نگرانش بودم..صورتش رنگ پریده بود...معده‌اش حس سوزش داشت..سردرد شدیدی داشت.. منم هی نگران و نگران تر میشدم...بدتر از اون نمیدونستم چکار کنم..راضی نمیشد به خانواده‌اش زنگ بزنه... فقط سعی کردم حداقل کنارش باشم.. زنگ آخر دیگه خودش طاقت نیاورد گفت میرم به بابام زنگ بزنم.. باباش اینجا نبود... چاره ای نداشت جز اینکه تحمل کنه..چشاش خیلی خسته و بیحال بود..سرش یه جا بند نمیومد.. منم با نگرانی نگاش میکردم..دستشو میگرفتم تا هم یکم خودم آروم شم هم خودش.. دوست داشتم سرشو بزاره رو شونم و آروم بخوابه.. کاش میتونستم خوبش کنم.. یه سنگ تو دستش بود.. یه سنگ سفید عین مروارید.. خیلی قشنگ بود اون سنگ..آنه هم خیلی دوسش داره..و قرار بود به یکی هدیه بده.. وسطای زنگ سر یه موضوعی باهم حرفمون بود. یکم اذیت شدم..اونم ناراحت بود نمیتونستم ببینم ناراحته..نادیده گرفتم و سعی کردم حلش کنیم..حرف که نمیتونستیم بزنیم ..روی برگه مینوشتیم..درس که تموم شد شروع کردیم به حرف زدن..اون موضوعو سعی کردیم بهتر حلش کنیم که نمیدونم حل شدنیه یا نه.. موقع خداحافظی پیشونیشو بوسیدم و رفت. منم رفتم خونه..بابام که اومد پول کلاس شیمی رو واریز کرده بود.یه بوسه گنده روی گونه اش نشوندم و ازش تشکر کردم..با خودم گفتم خیلی به پدر و مادرمون مدیونیم. الانمم نمیدونم بخوابم یا درس بخونم.. دلم میخواد درس بخونم ولی عقلم میگه نه وقته استراحته بخواب به امید موفقیت و سربلندی
صبح بخیر✨
دوستان خواب که نیستید ؟ پاشید امروز یه روز تازه است ! یه روز جدید ! یه روز قشنگ برای زندگی کردن برید بیرون یه نفس عمیق بکشید هر چی دیروز شد مال دیروزه... بیاید امروز باهم بسازیم خدایا برا همه چی ممنونم:)
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
اینقدر رویاهات‌رو بزرگ‌ڪن ڪه‌همہ‌بهت‌بگن:دیوانہ . . . #الہام
مهم‌نیست‌چجورۍ‌شروع‌شد . . . مهم‌اینہ‌چجورۍ‌تمومش‌ڪنے . . .
[شکوفہ‌های سرخ را همین حالا ڪہ مےتوانے از جا برچین زمان ڪهن‌سال آرام درگذر است همین گل ڪہ ڪنون بہ روۍ تو لبخند مےزند فرداروز عمرش فانے خواهد بود] پ.ن:دم را غنیمت بشمار . . .
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
درست میشہ. . . #دیوار_نوشت
چنین‌ نماند . . . و چنین نیز نخواهد ماند . . .✨
دنیا نیارزد به رنج پلک‌هایت جانم. برای یکبار هم‌شده غم را رها کن و آسوده خاطر باش. زندگی را زیبا کن با لبخندت.*.*
شبتون‌زیبا
یعنی کجاست؟! . . .🚶‍♂💔
تا حالا نشده اینقدر بی‌خبرم بزاره
یعنی خیالم راحت باشه؟!
شبیہ‌نقطہ‌ویرگولم . . .‌؛
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
مهم‌نیست‌چجورۍ‌شروع‌شد . . . مهم‌اینہ‌چجورۍ‌تمومش‌ڪنے . . . #الہام
وقتےبچہ‌بودۍزمین‌مےخوردۍ پدرومادرت‌بلندت‌مےڪردند الان‌بایدخودت‌خودتو‌بلند‌ڪنے از‌ڪسے‌انتظار‌نداشتہ‌باش . . .
نگران فردایت نباش. خدا، زودتر از تو آنجاست :)!🌙
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
[شکوفہ‌های سرخ را همین حالا ڪہ مےتوانے از جا برچین زمان ڪهن‌سال آرام درگذر است همین گل ڪہ ڪنون بہ رو
[آه ای خدا! ای هستے داد از این پرسش های تڪراری داد از زنجیرہ‌ۍ بےپایان بےایمانی داد از سرزمین‌هاۍ آڪنده از حماقت و نادانے در این میان بگو، چیست مایہ‌ی امید و دلخوشے ای خدا، ای هستے؟ ندا آمد؛ به این خاطر ڪہ تو این جایے_ ڪہ زندگے هست و یگانگے_ ڪہ این نمایش در جریان است با قدرت و برتری شاید ڪہ تو شعر خویش را بنگاری . . .]