eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
378 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
آرام ۲۵۸ روز تا فارغ‌التحصیلے: به ساعت نگاه کردم ساعت ۶ صبح رو نشون میداد... تقریبا ۵ ساعته که مشغول درس بودم... بعد از چک کردن پیامای گوشیم پاشدم تا خودمو برا مدرسه اماده کنم...تمارین فیزیک هنوز مونده بودن...زود زود آماده شدم چندتا لقمه صبحونه خوردم و سوار ماشین شدم... تو ماشین سعی کردم تا سوالات فیزیک رو حل کنم... به مدرسه که رسیدم وارد شدم... دیر اومده بودم ولی خب خداروشکر اجازه دادن که برم سرکلاس... به کلاس که رسیدم انتظار داشتم آنه رو ببینم ولی نبود... کیفش بود ولی خودش نبود... نشستم سرجام و مشغول حل کردن ادامه تمارین فیزیک شدم... و منتظر اومدنش... صبر کردم صبر کردم خبری ازش نشد... رفتم که دنبالش بگردم...هر کی رو میدیدم ازش سراغشو میگرفتم... صداشو پایین میشنیدم از پله ها که پایین میومدم صداشو بالا میشنیدم... خورشید* هم همرام بود داشتیم باهم دنبال انه میگشتیم... بهش گفتم:دارم صداشو میشنوم بالاست... با یه حالت تعجب بهم گفت توکه تازه گفتی صداشو از پایین شنیدی... من دیگه چیزی نگفتم فقط یاد روزی افتادم که آنه نبود ولی من صداشو میشنیدم... دوباره برگشتم سرکلاس دیدم خانووم با رفیقش نشسته داره حرف میزنه خواستم برم یه پس گردنی محکم بزنم بهش ولی دلم نیومد ... دستمو گذاشتم رو شونش و بهش گفتم کجا بودی میدونی چقدر دنبالت گشتم؟! گفت تازه صدات کردم نشنیدی..حالا بیا بشین دلم برات تنگ شده بود... آنه حالش زیاد خوب نبود خستگی از سر و روش میبارید پیشش نشستم...رفیقش نامزد کرده بود و داشت درمورد نامزدش حرف میزد... اینقدر خندیدم که حتی یادم نمیاد اخرین بار کی اینقدر خندیدم... حدود ۱۵ دقیقه که گذشت حس کردم کلاس برام سنگین شده با خودم گفتم که برم بیرون یه هوایی بخورم.. کتار فیزیکم رو هم همراه خودم بردم تا حل کنم... خورشید* هم بیرون بود... باهم تمارین رو حل کردیم...هوا هم خیلی خوب بود... بعد از تمارین نشستیم باهم یه حرفایی زدیم... انه اومد یکم کنارم نشست و رفت... دلم میخواست باهم باشیم... اون زنگ هیچ دبیری نیومد زنگ تفریح که خورد به تصمیم دفتر ما کلاسمون رو عوض کردیم و برگشتیم سر همون کلاس پارسالمون... کلاس کوچیک بود و جمعیت زیاد... آنه سعی میکرد کلاسو مرتب کنه ولی کسی حرفشو گوش نمیکرد.. منم میخواستم مرتب کنم کسی حرفمو گوش نداد اینقدر اعصابم خورد شد داد میزدم ولی کسی بهم اهمیت نمیداد... با خودم گفتم نمی‌ارزه برو خودتو آروم کن... رفتم برا خودم و آنه میز آوردم... آنه رو دیدم که از کلاس میومد بیرون.. منم اخمام توهم بود... زنگ کلاس که خورد دبیر سرکلاس اومد ولی از انه خبری نشد... بازم رفتم همه جارو دنبالش گشتم نبود... نمیتونستم بدون اون برم سرکلاس ولی پیداش نکردم... برگشتم سرکلاس... خیره به در منتظر بودم آنه بیاد... بعد از چند دقیقه اومد...زیاد سرحال نبود... رفته بود پیش مشاور...تا راجب یه چیزی باهاش حرف بزنه و ازش راهکار بخواد... سرجاش که کنارم بود نشست... دستمو گرفت و سرشو گذاشت روی شونم... منم انگار تو این دنیا نبودم... هم ذهنم خسته بود و هم حوصله نداشتم... زنگ تفریح رفتیم پاتوق...بقیه بچه ها هم اومدن ...و باهم مشغول حرف زدن شدیم... جمع قشنگی بود ولی من و آنه بیشتر از چند روزیه که دوتایی باهم نیومده بودیم پاتوق... زنگ کلاس به گوشمون خورد... دوست نداشتم برم سرکلاس...میخواستم تو همون پاتوق بمونم... ولی چاره ای نبود... رفتیم سرکلاس.. پنجره کنارم رو باز کردم...هوا خنک بود وبا وزیدنش حس خوبی میداد... آنه بازم مثل زنگ قبل سرشو گذاشت روی شونم... انگاری از شیمی هیچی نمیفهمیدم با اینکه همه اینارو بلد بودم... سر زنگ آروم به آنه گفتم: حواست هست چند روزه بغلم نکردی؟ لبخند زد و گونمو بوسید... زنگ آخر که خورد آنه بغلم کرد.. بعد از خداحافظی هر کدوممون به سمت خونه اش رفت... خیلی خسته بودم...چشام به زور باز بود... به خونه که رسیدم حس کردم پاهام ورم کرده خیلی درد میکردن... بعد از نهار یه دوشی گرفتم تا حالم بهترشه... لباس رنگ شاد پوشیدم تا یکم انرژی بگیرم... کتابامو دراوردم که درس بخونم ... حس کردم دلم میخواد یه چیزی گوش بدم... از لیست اهنگای گوشیم ...چشمم به نماهنگ رفیق شهید خورد... پلی کردم:جون میزارم برا کشورم من رگ و خونم ایرانیه.... نمیدونم چرا این نماهنگ احساساتمو تحریک میکرد... اشکام سرازیر شد... بعد از اینکه سبک شدم کتاب شیمی دهم رو باز کردم تا درس بخونم... اما یه چند لحظه حس کردم دیگه هیجی نمیفهمم... سرمو گذاشتم روی کتاب و خوابم برد... دوساعت بعدش بیدار شدم... از اذان هم گذشته بود... نمازمو خوندم و بعد از اون رفتم کمک مامانم ولی پاهام همچنان درد میکردن... الانم هرچی سعی میکنم که درس بخونم خستگی نمیشه:/
او با شماست هرجا ڪه باشید✨ صبحتون‌زیبا به زیبایے‌امروز✨🌼
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
منتظرنباش‌عالے‌بشےوبعد‌شروع‌ڪنے . . . شروع‌ڪن‌تاعالے‌بشے . . . #الہام
تازمانےڪہ‌دارۍ‌اشکاۍآدماروپاڪ‌‌ مےڪنےودل‌شڪستہ‌ۍاونارو‌جوش‌میدۍوبہشون‌ڪمڪ‌ مےڪنی . . . بدان‌ڪہ‌مور‌لطف‌خدایے:))
درد دارد كه خودت علت لبخند شوی و دلت در همه حالات پُر از غم باشد...!
انه 257 روز تا فارغ تحصیلی پارت یک دیشب 8 ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم حس کردم پُر پُر شدم یا به قول نهال فول شدم خب بزار ببینم بعدش یکم مطالعه کردم ... نزدیک شش و نیم اماده شدم برم مدرسه زنگ اول ورزش داشتیم برنامه ی صف با ما بود و داخل سه دقیقه یه برنامه نسبتا عالی درست کردیم معلم پرورشی و معاون یکم صحبت کردن سر صف رفتیم داخل صدای کشیدن میزها اومد و ترجیح دادم از کلاس بهم ریخته دوور شم تا دوباره اعصابم بهم نریزه با نهال و خورشید*داخل حیاط نشستیم یکم حرف زدیم و رفتیم سرکلاس هوا شرجی بود ولی برگشتیم حیاط با ارام رفتیم پاتوق یه چیزی اذیتم میکرد و لازم بود درموردش باهاش حرف بزنم رفتیم پاتوق من خیلی عصبی بودم و ارام سعی میکرد ارومم کنه خب برگشتم رفتم با نهال بدمینتون بازی کنم خیلی حس قشنگی اع مثل یه رسم میمونه انگار که همیشه باید زنگ ورزش بدمینتون بازی کنم و در حین بازی باهم حرف بزنیم وقتی بازی میکنم حس میکنم راکت جزوی از دستمه من همیشه با یه راکت مشخص سورمه ای بازی میکنم و اونو ناموسم خطاب میکنم اما امروز با راکت جدید یکم بازی کردم و خوب تو دستم نمی چرخید نهال گفت فکر کنم باید بری ناموستو بیاری خلاصع که رفتم پی ناموسم و بازی ادامه دادیم تنها چیزی که از ورزش برام مونده .... انگار دردامونو با توپ به بیرون بدنمون پرتاب میکنیم .... خیلی حس خوبیه :) تو ذهنم ادمهایی که ممکنه در اینده بخوام باشون بازی کنم و تصور کردم هوا واقعا شرجی بود و گرم اما خوش گذشت و نهال گفت این روزا .روزهای افتابی خیلی دوست دارم و فکر نکنم اینو فراموش کنم :) اما من حقیقتا دلم بارون میخواد ... باخودم زمزمه میکنم سومین بارون پاییزی یعنی کی میرسه دلم میخواد فریاد بزنم کجایی بارون!!!! زنگ دوم هویت اجتماعی داشتم چه معلم دلنشین و خوش اخلاقی سبک متفاوتش و رفتار دوستانه اش اونو دل نشین تر میکرد گف یکی یکی خودتونو معرفی کنید و علایقتونو بگید وقتی تموم شیپد کلاسمونو یه جوری وصف کرد که خیلی خوشم اومد گف اینجا کلاس عجایبه .... زنگ سوم ریاضی داشتیم درس مثل همیشه اسون بود با اینکه اصلا گوش نمی دادم و یه کتاب داستان لای کتاب ریاضی ایم بود اما درسو بلد بودم و بیشتر داشتم داستانی میخوندم که سه شنبه باید تحویل بدم ... خیلی کنجکاو کتابی ام که یکی از دخترا بهم معرفی کرد بادوم اخر هفته قراره بهم قرضش بده قصه پسری که هیچ احساساتی نداشت و روبات بود... بعد مدرسه رفتم خونه ناهار خوردم و اومدم کتابخونه باید تلاش کنم باید ادامه بدم باید بجنگم باید باید باید...
میشود چند ساعتی از ذهنم بیࢪون بروۍ؟! دࢪس دارم به‌خدا این ترم مشࢪوط می‌شوم..😔😂💔!