ده بود گفت: تو بهترین دختر دنیایی اصلا مثل تو پیدا نمیشه..
یه لبخندی زدم..بازهم مثل همیشه تو دلم گفتم: این توفیق خداست که به چشم همه خوب به نظر میایم...
به سمت کلاس که راه افتادم...صدام کرد
گفتم جانم...
گفت دوست دارم..
منم لبخندی زدم و گفتم من بیشتر:)
به کلاس که رسیدم آنه سر میز نشسته بود...
ازش خواسته بودم که ریاضی رو برام توضیح بده...
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم نمیای بهم ریاضی یاد بدی؟
با حالت قهر گفت تو برو به رویا*جونت برس...
حسودیش شده بود...
بهش گفتم:عزیزم ببخشید داشتم میومدم کلاس که اومد جلومو گرفت.حالا دلت میاد من صفر بگیرم امتحانمو؟!
اومد برام توضیح داد...
دبیرمون هم اومد سوالای امتحانو داد...
حقیقتش من گیر کردم تو یه سوال..
یه چیزایی نوشتم و تحویل دبیر دادم..
بعد امتحانم رفتیم پاتوق بقیه بچه ها هم اومدن و باهم حرف زدیم
زنگ خونه که خورد به خونه هامون برگشتیم...
#ـآرام
خواب داره بهم فشار میاره . . .
هیچی از درس نمیفهمم
بهتره برم بخوابم . . .://
#ـآرام
﴿آخـرینخاطرھ﴾
هرچہ برسرما مےرود ارادت اوست:)) •﴿اَللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِک﴾ خدایا نفس
-
انسان موجودی تنهاست.
کسی نمیتواند از تنهایی و غربت ذاتیش رهایی پیدا کند.
خانواده و رفقا تا حدی میتوانند این تنهایی و غربت را بر طرف کنند
ولی غربت انسان هیچ گاه به طور کامل زائل نمیشود.
خدا انسان را طوری آفریده که تنهاییش فقط با خدا بر طرف شود.
از غربت و تنهایی گله نکنیم
و آن را تقصیر این و آن نیندازیم.
-استاد پناهیان
گرچہ گاهے تندبادۍ
شاخہاۍ را هم شڪست!
سرو مےماند ولے
طوفان بہ پایان مےرسد . . .
#فاضلنظری
﴿آخـرینخاطرھ﴾
بہخاطرگذشتہات سرافڪندہنباش . . . بہجاشآیندهاۍبساز . . . ڪہگذشتہاتجلوشزانوبزنہ . . . #
هیچےتوایندنیاآسونترنمیشہ . . .
اینتویےڪہدارۍقوۍترمیشے . . .
#الہام
آرام
۲۴۹روز تا فارغالحصیلے:
ساعت ۳:۳۰ شب چشامو باز میکنم...
یه آبی به صورتم میزنم و نوشتن جزوه شیمی رو شروع میکنم...
وقتی تموم کردم یه نگاهی به ساعت کردم چند دقیقه دیگه اذان بود...رفتم وضو گرفتم و قرآن خوندم تا اینکه اذان گفت...
بعد از نماز و تعقیبات رفتم تو هپروت...
تو فکرایی که این روزا مشغولم میکردن..
با خدا راجبش حرف زدم...
بعد از اون نشستم فیزیک خوندم...
تا حدود ساعت ۹...
فیزیک رو که تموم کردم رفتم صبحونه خوردم..
بعد کتاب دینی رو باز کردم...
هر پاراگرافی که میخوندم نیم ساعت واسه خودم مطلب میگفتم..
انگاری احساس میکردم پرم از اینجور اطلاعات...
از بین کتابا من عاشق زیست و دینی بودم..
دینی چون اطلاعاتم راجبش یکم بالا بود...
تا حدود ساعت ۱۱ کتاب دینی رو تموم کردم و کتاب عربی رو باز کردم...
جزوه و کتاب رو خوندم..تموم که کردم لباسامو پوشیدم تا به مدرسه برم...
وارد مدرسه که شدم...رفتم سراغ قسمت تفتیش...
رویا*نشسته بود...مسئول تفتیش بود...
کیفمو بهش دادم و بهش سلام کردم...
حالش گرفته بود..
بهش گفتم چی شده؟!
گفت هیچی فقط حسودیم میشه...
من مطلبو گرفتم...خندیدم و تو دلم گفتم: وای خدایا عجب گیری افتادم از یه ور رویا از ور دیگه آنه . . .
کیفمو گرفتم و خواستم که برم سرکلاس...
مرجان یکی از همکلاسیای قبلیم اومد بغلم کرد...
امالبنین هم از پشت اومد بغلم کرد...
بهشون سلام که کردم امالبنین دفترشو برام اورد تا براش انشا بنویسم..
به کلاس که رسیدم...آنه دم در بود میخواست بره بیرون...
همو بغل کردیم...خودش رفت بیرون منم رفتم تو کلاس نشستم انشا درمورد دریا نوشتم...
زنگ اول امتحان عربی داشتیم...خداروشکر امتحانمو تونستم خوب بدم نسبت به امتحان اولی..
نصف زنگ گذشته بود که مدیر درو زد میخواست باهامون حرف بزنه...
دبیر عربی که کارش تموم شده بود وسایلشو جمع کرد و بیرون رفت..
مدیر هم یه سری حرفا در ارتباط با اتفاقات اخیر مدرسه باهامون حرف زد...
خواستم درمورد رنگ کردن کلاسمون باهاش حرف بزنم ولی خب گفتم بزار اول نظر بچه های کلاسو بپرسم بعد خودمون کلاسو رنگ میزنیم...
چیپس لیمویی که خریده بودم رو دراوردم و باهم خوردیم...
زنگ دوم فیزیک داشتیم...دبیر فیزیکمون تمارین اخر فصل رو برامون حل کرد و توضیح داد...
به آنه یه نگاهی انداختم... تو فکر فرو رفته بود...
این عشق و عاشقی بدجوری مشغولش کرده بود😂
زنگ آخر دینی بود...
پرسش داشتیم...
دبیر همینکه من و آنه رو دید گفت بالاخره لیلی و مجنون کنارهم قرار گرفته ان
همه کلاس رفت رو هوا😂😂
بعد مارو واسه پرسش صدا زد..
رفتیم اول کلاس که ازمون بپرسه...
آنه دستمو گرفت...خانم خنده اش گرفت
گفت:عشق و عاشقیتون رو در ملأ عام کنار بزارید😂😂
همه خندیدند...
ازمون که پرسید خداروشکر خوب جواب دادیم...
منم کنفرانس درس ۴ رو به عهده گرفتم...
آخرای زنگ...
آنه یه متن نوشته بود در موضوع باران...
خودش میخوند و من غرق قشنگی متن بودم...
تموم که کرد همه براش دست زدن من محکمتر...
وقت اضافه داشتیم...
باهم حرف زدیم...
ولی من عجیب بغضم گرفت...
دلم بدجوری میلرزید...
اشک تو چشام جمع شده بود...
آنه کنار نهال بود..دست همو گرفته بودن و باهم حرف میزدن...
منم عجیب دلم گرفته بود...مثل گرفتگی غروب جمعه...
واسه اروم کردن خودم مداد به دست گرفتم و با مداد طراحی های بیمعنی میکردم بعدش شروع کردم به نوشتن...
زنگ خونه که خورد...بچه ها با نرگس که قرار بود به مدرسه دیگه بره خداحافظی کردن...
منم رفتم بغلش کردم ...نرگس گفت بچه ها بسه دیگه الان گریهام میگیره...
از در که خواستم برم بیرون آنه داشت میومد باهام خداحافظی کنه...
بغلم کرد و گفتم مراقب خودت باش...
تو راه برگشت به خونه...
ابرای صورتی و پرستوهای مهاجر اسمون رو پر کرده بودن...
منم غرق زیبایی اسمون بودم...
دلم میخواست ساعتها قدم بزنم...
دلم میخواست مثل پرستوها بال باز کنم و تو اسمون شناور بشم...
دلم میخواست...
سر نماز مغرب بغضی که داشت خفه ام میکرد ترکید و خودمو خالی کردم...
بلند که شدم...سرم بدجوری گیج رفت...
لرزش دستام از صبح تا الان ادامه داشت...
اما به طرز قشنگی آرومم خیلی:)))
#ـآرام
بارون !
بارون !
بارون !
ڪجایے؟!
دوباره باز شروع ڪردم بہ حرف زدن با خودم . . .
فڪرڪنم شوق بارون داره دیوونہترم مےڪنہ
پنڪہ نور را تیڪہتیڪہ مےڪنہ
پنجرهها بازن،خورشید تو آسمونہ
اما یہ سایہۍ تاریڪ روۍ ڪلاس افتادهان...
اونسایہ ها ڪہ جنسشون از جنس دلتنگے
همونا ڪہ قدیما وقتے شهرڪرد بودم روی ڪلاس میافتاد...
اونموقعها ڪہ بارون بیرون پنجره حسابےمےزد
اونقدر مےزد ڪہ مےگفتم
ڪہمےگفتم . . .
ڪہ با خودم مےگفتم الانہ ڪہ سیل همہ جارو ببره...
اگہ اون موقع مےدونستم ممڪنہ یہ وقت انقدر دلتنگ بارون شم
یہ ڪم از بارون داخل یہ طرف نگہمےداشتم
هروقت دلتنگ مےشدم..
درظرف بازمےڪردم و میزاشتم عطر بارون منو مست ڪنہ . .
الانها فقط میگم ڪجایے بارون؟؟ڪجایے بارون؟!!
اگہ بیاۍ قول میدم بدون چتر حسابے قدم بزنم...
چشمامو ببندم
سرمو بگیرم سمت آسمون و سعے کنم با قلبم صداتو بشنوم . . .
چقدر سایہ روی ڪلاس و هواۍ ابرۍ منو دلتنگتر مےڪنہ . . .
ڪجایے بارون ؟. . .
#آنہباموهاۍمشکے