از مرحوم شيخ عبدالنبى اراكى نقل شده كه در اراك، شبى در مدرسه بوديم، زنى پشت در آمد و اظهار داشت. بى پناهم و جايى ندارم و نمىتوانم در اين وقت شب به جايى بروم، هوا هم سرد بود، لذا به ناچار گفتم: بياييد داخل. پس از ورود، گفتم: سفرهام آن جاست باز كنيد و نان بخوريد و در داخل حجره، كرسى هم داشتم، به او گفتم آن طرف بخوابيد و من مطالعه دارم. رفت، خورد و خوابيد من هم مطالعه كردم، نان خوردم و در طرف ديگر كرسى خوابيدم. يك يا دو بار با فاصله، پاى آن زن با پاى من برخورد كرد، ديدم صلاح نيست زير كرسى باشم، از جا برخاستم و بيرون حجره رفتم و تا صبح در هواى سرد در حياط مدرسه ماندم و دور حياط مىگشتم تا اين كه صبح شد. از كارهاى ديگر آن زن مثل نماز و... اطّلاع ندارم. هوا كه روشن شد، زن از اطاق بيرون آمد و رفت. علم تعبير خواب من از ماجراى آن شب شروع شد.
شیخ عبدالنبی#اراکی
@fetneh1🔥