توی دانشگاه علویجه درس می خواندیم. هرروز با مینی بوسی که پر ازدخترپسربودازنجف آباد می رفتیم تا دانشگاه.نیم ساعتی درراه بودیم.
توی مینی بوس هم دست از حزاللهی بودنش بر نمی داشت.
روی مخ بود تا می خواستم مسخره بازی کنم وجلوی دخترها شیرین بازی دربیاورم،باتسبیح می زد توی سرم ومی گفت:«آدم باش»بعضی موقع ها هم می خورد به کله اش وآخوندبازی اش گل می کرد. چون عشق کتاب بودیک کتاب می آوردتوی مینی بوس ودرباره آن برای بقیه حرف می زد.«خاک های نرم کوشک»و«سلام برابراهیم»و«شاهرخ»را یادم هست. می دادشان به بچه های مینی بوس. می گفت:« بخونیدوبعددهم دست به دست کنید»باهمین کارش،چند تااز دخترهای فکلی وامروزی را تغییر داد.توی همین مسیر کوتاه وکم.
*
چندباری حسابی زد توخط تیپ ومدل واینجور چیزا.کلاه کج ایتالیایی می گذاشت. شال گردنش را به حالت کروات می بست ومی انداخت روی سینه اش!لباس وشلوارش هم که جوان پسندوامروزی دلت می خواست روبه رویش بایستی ده تاده تا ازش عکس بگیری.
چند وقت بعد تیپش راعوض کرد.احساس کرد دخترهانگاهش می کنند وخوششان می اید.احساس کرد انطور برایشان جذاب می شود .
#حجـــت خدا
قـــسمـــت چـــهارمــــ
ریاضی فیزیکش خوب بود. توپ توپ.بعضی وقت ها توی دانشگاه به جای استاد می رفت سر کلاس سال پایینی ها وبهشان درس می داد.
من اما نه. ریاضی ام ضعیف بودودرب وداغان.به زورنتیجه ی دودوتارا،چهاردرمی آوردم! می خواستم بروم کلاس خصوصی.پول وچیزی هم توی دست وبالم نبود.
نمی دانم از کجا ولی شستش خبردارشد که می خواهم چه کنم.آمدسراغم باناراحتی گفت:«یعنی تو اینقدربی قیدشدی؟!من هستم،اونوقت می خوایپول بدی بری کلاس خصوصی؟ها؟»
نگذاشت بروم ازبقیه کارهایش زد.از کاربارزندگی اش . بامن ریاضی کارکرد.بعضی وقت ها من رامی بردکتابخانه،بعضی موقع ها می برد خانه شان.
بعدازده دوازده جلسه،مراتوی ریاضی ازاین روبه آن رو کرد.دیگرمی توانستم خودم برای دیگران کلاس بگذارم.
★★★
با موسسه کهومی رفتیم اردوی جهادی، از بچه ها فیلم می گرفتم.
هرچه می کردم محسن بیاییدوتوی قاب تصویرم،نمی آمد.همه اش ازم فرارمی کرد؛انگار که پلیسی باشم درتعقیبش .
یکبارباهزاربدبختی ومکافات اورا آوردم ونشاندم جلوی دوربین.گفتم:«الّاوبلاباید حرف بزنی وگرنه کارت بامنه»
خیلی سختش بود.چند کلامی دست وپاشکسته حرف زدوبعدهم گفت:«بابابرو ازبقیه فیلم بگیر.ازاین.ازاون.ازکسی که سرش به تنش بیرزه.نه از من بی بخار.» دوباره قالم گذاشت ورفت.
#حــجــت خدا
قســمت پنجــم
#حـجــت خـــدا
بـاآن های که خیلی اهل دین ومذهب نبودخیلی صحبت می کرد.
می خواست به راهشان بیاورد می خواست تغییرشان بدهد.
یک بار چند تا ازاین افراد که خدا راقبول نداشتند، خوردندبه تُورم.
رفتم سراغ محسن وبهش گفتم:«بیا با این ها حرف بزن»
دفعات پیش که محسن صحبت می کرد،طرف مقابلش توی دین می لنگید،یانهایتش میانه ی خوبی با دین نداشت.اما این بار این چندنفر ازبیخ وبُن،دین راقبول نداشتند. خدا را قبول نداشتند.قرآن وپیامبر را قبول نداشتند.
محسن پاپس نکشید.تا چندشب با آنها توی قبرستان قرار گذاشت وباهاشان صحبت کرد.باورنکردنی بود.جلسه سوم،همان هاراهم به راه آورد.
★★★★
توی کارهای برقی مقداریسردرمی آورد. می خواست برود برق کشی خانه ها که پولی در بیاوردواینطوری روی پای خودش بایستد.همان اول کاری خورد به مشکل.
دستش خالی بود.پول نداشت کارت وزیتش راچاپ کند.نمی دانست چه بکند.
آمدروی تکه های مقوا اسم وشماره مبایلش رانوشت وانها را انداخت توی خانه ها.
هروقت هم بهش زنگ میزدندکه بیابرای کار،می آمدسراغم ومراهم باخودش می برد.
من می شدم شاگردش وکمک کارش.برق کشی که تمام می شد،
صاحبخانه می امدوپولی رابرای دستمزد به محسن می داد.
قســمـت شیــشم
ادامه دارد
「شہـداۍ شݪمݘہ」
#حـجــت خـــدا بـاآن های که خیلی اهل دین ومذهب نبودخیلی صحبت می کرد. می خواست به راهشان بیاورد می خ
ادمه قسمت شیشم
#حجــت خدا
محسن نصف بیشتر پول را به من می دادوآن نصف کمتررا خودش بر می داشت.انگار من استادبودم او شاگرد. واقعا مرام ومعرفت داشت.
★★★★
یک روز آمد پیشم وگفت:«بیاباهم عهدببندیم.»گفتم:«عهد ببندیم که چه؟»
گفت:« که گناه نکنیم. دل امام زمان(عج)رونشکنیم»لحظه ای فکر کردم وگفتم:«باشه»نشستیم وعهدوقول وقرارمون راروی برگه نوشتیم.امضایش هم کردیم.اگرحرف بدی می زدیم یازبانمان به غیبت وتهمت باز می کردیم.
یا هر گناه دیگری انجام می دادیم، باید کفاره می دادیم.کفاره هامان هم نماز بود وروزه وصلوات وکمک به فقرا.
محسن خوب ماندروی قول قرارش.روی عهدش باامام زمان(عج)واقعا از خودش حساب می کشیدو محاسبه نفس می کرد.
★★★★
بعضی شبها باهم می رفتیم قبرستان.می رفتویک قبر خالی پیدا میکردوتوی ان می خوابید.عمیق می رفت توی فکر.
بهم میگفت:«اینجا اخرین خونمونه.همه مون رویک روزمیارن اینجاو میدخوابونند.اون روز فقط ماهستیم واعمالمون.»آخرت راباورکردهبود.باپوستوگوشتوخونش
باتک تک سلول هایش
پایان قسمت شیشم
#حـجـت خدا
خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه علیها السلام . می آمدسراغم وبهم می گفت که:«بیابریم قم.»می گفتم:«باشه.» پول مول که زیاد نداشتیم.باهمان مقداری که توی جیب مان بودراه می افتادیم ومی رفتیم.ازامام زاده شاه جمال که ورودی قم است،تا خودحرم پیاده می رفتیم .دوساعتی توی راه بودیم. سختمان بود مخصوصا وقتی که زمستان بود.به حرم که می رسیدیم محسن ازمن جدامی شدومی رفت گوشه ای از حرم با خودش خلوت میکرد.نمازودعامی خواند.قرآن ومناجات می خواند.بعدازحرم هم راه می افتادیم می رفتیم جمکران.
دوباره پیاده خیلی خسته می شدیم.اما می چسبید.واقعامیچسبید.
مخصوصاًوقتی که گنبد جمکران را میدیم وبه آقا سلام می دادیم.
★★★★
تو قنادی کار میکردم. یک بار آمد پیشم وگفت:«مجید.جایی سراغ نداری که برم کارکنم؟»گفتم:«چرا.همین آقایی که تو قنادیش کار می کنم دنبال شاگردمیگرده.میای؟»نپرسیدچند می دهدوروزی چقدربایدکارکنم وبیمه ام می کندیانه فقط گفت:«موقع اذان می ذاره برم نمازم رو بخونم؟»مات مبهوت شدم. ماندم چه بگویم. یک روز هم قرارشدبابچه هابرویم موج های آبی نجف آباد.سانس ازهشت شب شروع می شدتادوازده.توی تلگرام به بچه های گروه پیام دادکه:«نمازوچیکارکنیم؟ساعت هشت ونیم اذونه.»
جواب دادم:«توبیابالاخره یه کاریش می کنیم.»گفت:«شرمنده.من نمازم را می خونم بعدش میام.»گفتم:«همه باید سرساعتهفت ونیم جلوی استخرباشن.اگه دیرآمدی،بایدهمه رابستنی بدی.»قبول کرد.نمازش را خواندوبعدهم به عنوان جریمه همه رابسنی داد.
قســمت هفــتم
دانشگاه راتمام کرده بود. می خواست برودسربازی.رفتم سراغش.بهش گفتم:«که اگه می خوای تا با بچه های لشکر نجف اشرف زنگ بزنم که بری اونجا. این جوری دیگه خدمتت را دیگه توشهرخودت هستی.تو نجف آباد.»گفت:«نه می خوام برم یک جای سخت خدمت کنم»گفتم:«واسه چی؟وقتی می تونی راحت سربازیت بگذرونی،چراسخت؟»حرف شهید «احمد حجتی»راآورد وسط.
شهیدِنجف آبادی که هم معلم بود وهمپاسداروهم جهادگر.گفت:«شهید حجتی توی زمان شاه می گفت: می خوام برای سربازی برم یک جای سخت.من که دیگه تو جمهوری اسلامی هستم.»هرچه باهاش حرف زدم که ول کن این حرف ها را وازخرشیطان بیا پایین،فایده نداشت. محکم ایستاد سر حرفش. نگذاشت کوچکترین حرفی هم با بچهوهای لشکر بزنم.رفت پادگان ارتش دزفول.
★★★★
هم خدمتی محسن بود.جوان درست وسالمی نبود.معتاددبود ولاآبالی واهل کارهای خلاف.تا آن موقعوهرکس کاری کرده بودکه اورابه راه بیاورد نتوانسته بود. حتی پدرومادرواقوام وفامیلش هم نتوانسته بودند. توی پادگان هیچکس به خاطر کارهایش،کمترین محلی به او نمی گذاشت. خیلی ها حتی آدم هم حسابش نمی کردند. محسن رفت سمت او.باهاش رفیق شد.رفیق جینگ صمیمی. خیلی با او صحبت کردونصیحتش کرد.چند ماهی بیشتر نگذشت. جوان از این رو به آن رو شد. مواد مخدرو بقیه کارهای خلافش راگذاشت کنار.
می گفت:«دوست دارم از این به بعدکسی بشم مثل محسن حججی.»
#حــجت خدا
قسمت هشتم
کله اش داغ بود.چند وقتی بودکه زده بود توی کاررُباتیک وورزش وادبیات وسه وچهار چیزدیگر.کلکسیونی ازفعالیت های مختلف وغیرمربوط به هم. آن موقع من مسؤل انتشارات عمادبودم.باجمعی رفته بودیم دیدار آقا.من گزارشی از فعالیت های موسسه شهید کاظمی دادم.به آقاگفتم:«ماجاهای زیادی درسرارکشورنمایشگاه کتاب زده ایم.توی دبیرستان ها، مصلای نمازجمعه،گلزارهای شهداوجاهای دیگر. مردم هم خیلی خوب استقبال کرده اندوبسیار کتاب خریده اند.» آقا خیلی خوشش آمد.کلی تعریف کرد از این کار. حتی توی آن جلسه گفت که بقیه ی ناشرها هم ازاین کارها بکنند.وقتی آمد نجف آباد،بچه ها مؤسسه را جمع کردم وبهشان گفتم که اقا این حرف ها رازده.محسن تا صحبت هایم راشنید،همانجا پاشد وروکرد به بچه ها وگفت:«آقا من دیگه نه کلاس روباتیک میرم ونهوکلاس ورزش ونه هیچ چیز دیگه.می خوام برم توکارکتاب.می خوام همه وقتم رابزارم برا اون.»ومکثی کردوبعدخیلی معنادارگفت:«آقاگفته!»
★★★★
بابچه ها رفته بودیم اردوی مناطق جنگی.رسیدیم فکه.تا ازاتوبوس پیاده شد،کفشهایش رادرآوردوپاه برهنه راه افتاد.روکرد به بچه هاوگفت:«بچه ها.مااینجاداریم پامیزاریم روی شهدا.روی بدن واجزای مطهر شهدا.»همه تعجب کردهدبودند که محسن چه می گوید. ادامه داد:«وقتی بچه های تفحص دنبال جنازه شهدا می گردن، فقط چند تکه استخوان رادپیدا می کنن.پس گوشت این شهدا کجاست؟خونش کجاست؟چشم واعضای بدنش کجاست؟ اینا همه اش همین جاست توی این خاک.»اینطور اعتقادی داشت درباره مناطق عملیاتی.
#حــجت خدا
قسمت نهم
هفته ی دفاع مقدس بود؛مهرماه سال ۹۱. نمایشگاه بزرگی توی نجف آبادبرپا شده بود.
من ومحسن هردو توی آن نمایشگاه،غرفه دار بودیم.من توی قسمت خواهران واوتوی قسمت برادران.
چون دورا دور با موسسه ی شهید کاظمی ارتباط داشتم،می دانستم محسن هم از بچه های انجاست.
برای انجام کاری،شماره تلفن موسسه رالازم داشتم. باکمی استرس ودلهره رفتم پیش محسن.گفتم:«ببخشید،شماشماره ی موسسه شهیدکاظمی رودارید؟»
محسن یک لحظه سرش رابالا آورد.نگاهی بهم کرد.دست پاچه وهول شد. باصدایی ضعیف وپرازلرزه گفت:«ببخشید خانم.مگه شماهم عضو موسسه اید؟»
گفتم :«بله»چندثانیه سکوت کرد.چیزی نگفت.سرش رابیشترپایین انداخت.بعدهم شماره رانوشت وداددستم. آن موقع،هروز من ومحسن،توی نمایشگاه یک دیگر را می دیدیم.سلامٍ خوشک وخالی به هم می کردیم وبعدهرکدام مان می رفتیم توی غرفه مان.
با این که سعی می کردیم اززیرنگاه هم دیگرفرار کنیم،اما هردومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم.بااین وجودنه اودنه من،جرأت بیان این احساس را نداشتیم.
یکی دوروزبعدکه توی غرفه بودم،پدرم بهم زنگ زدوگفت:«زهرا،یک خبر خوش.توی دانشگاه بابل قبول شدی.» حسابی ذوق زده شدم.سر از پا نمی شناختم.
#حجــت خدا
ادامه دارد
ادامه گوشی راقطع کردم،نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه برادران.
یک لحظه محسن رادیدم.متوجه شده بودماجراازچه قرار است.سرش راباناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت:«دانشگاه قبول شدید؟»
گفتم:«بله بابل.»
گفت:«می خواهیدبرید؟»
گفتم:«بله حتما» یک دفعه پکر شد.مثل تایری پنچرشد!توی خودش رفت.حالتش رافهمیدم.
فردا یاپس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.نمی دانم چرا،اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیروم،هیچ آرام قراری نداشتم.همه اش تصویر محسن ازجلوی چشمانم رد می شد .
هرجامیرفتم محسن رامیدیدم ،حقیقتش نمیتوانستم خودم راگول بزنم.ته دلم احساس می کردم که بهش علاقه دارم. اجساس می کردم دوستش دارم.
برای همین،یکی دوروز که بابل بودم،توی خلوت خودم اشک می ریختم.انگار نمیتوانستم دوری از محسن راتحمل کنم. بلاخره طاقت نیاوردم.زنگ زدم به پدرم وگفتم:«بابا انتقالی ام روبگیر.می خوام برگردم نجف آباد.»
#حــجــت خدا
قسمت نهم
ازبابل برگشتیم،نمایشگاه تمام شده بود.یک روزمادرم بهم گفت:«زهرا،من چندتاعکس های امام خامنه ای رولازم دارم. کجاگیربیارم؟»
بهش گفتم:« مامان بذاربه بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد.»
قبلا توی نمایشگاه، یک زرنگ بازی کرده بودم وشماره ی محسن رایک طوری به دست آورده بودم.پیام دادم براش.برای اولین بار.
نوشت«شما»
جواب دادم خانم عباسی هستم کارم را بهش گفتم واوهم راهنمایی ام کرد.
از ان موقع به بعد ،هروقتکار خیلی ضروری درباره موسسه داشتم،یک تماس کوتاه ورسمی با محسن می گرفتم.
تا این که یک روز هرچه تماس گرفتم،گوشی اش خاموش بود.روز بعدتماس گرفتم،بازگوشی اش خاموش بود!نگران شدم.
روز بعد وروزهای بعد هم تماس گرفتم،گوشی اش خاموش بوددیگرازترس ودلهره داشتم می مردم.دل توی دلم نبود.
فکری شده بودم نکنه برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛با این که بااوهیچ نسبتی نداشتم.
ان چندروز انقدر حالم خراب بودکه مریض شدم وافتادم توی رختخواب!نمیتوانستم به پدریامادرم هم چیزی بگویم.خیلی شرم وحیامیکردم.تا این که یک روز به سرم زدوزنگ زدم۱۱۸.
#حــجـت خدا
ادمه دارد
به هرطریقی بود شماره منزل بابای محسن راازشان گرفتم.
بعدبدون انکه فکرکنم این کار خوب ،است یانه تماس گرفتم
منزلشان.
مادر محسن گوشی راجواب داد گفتم:آقا محسن هست؟گفت نه.شما؟!
گفتم عباسی هستم.از خواهران نمایشگاه
لطفا بهشون بگید بامن تماس بگیرن!
یک ساعت بعدمحسن تماس گرفت.صدایش را که شنیدم،پشت تلفن بغضم ترکید.شروع کردم به گریه
پرسیدم خوبی گفت بله
گفتم همین برام مهموبود.دیگه به من زنگ نزن.
گوشی راقطع کردم. یک لحظه با خودم گفتم :وای خدایا!من چی کردم؟!چه کاراشتباهی !انجام دادم!بااین وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زدمحسن شروع گرد به زنگ زدن به من.گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد. زهرا،خانم،تورخدابردارین.
آنقدرزنگ زدزنگ زدکه بالاخره کوشی را برداشتم
بی مقدمه گفت:حقیقتشمن حس می کنم این تماس های ماداره گناه آلود میشه.
لحظه ای سکوت کرد وگفت:«برای همین می خوام بیام خواستگاریتون»
اشک ها وخندهام توی هم قاطی شده بود!از خوشحالی داشتم بال در می آوردم.داشتم از ذوق می مُردم. می خواستم دادبزنم....
#حجت خدا
قسمت دوازدهم
#صدوده_داسـتانک_ازشهـیدمحسن_حججی
مجرد که بودم، همیشه سر سجاده ی نمازازخدامی خواستم کسی را شریک زندگی ام بکند که حضرت زهرا علیها السلام تاییدش کرده باشد.از ته دل این را از خدا می خواستم.
وقتی محسن امد خواستگاری ام ،بهم گفت:«من همیشه از خدا می خواستم که زن آینده ام اسمش زهرا باشه.به عشق حضرت زهرا علیها السلام.»
بهم گفت:«از خدا می خواستم هم اسمش زهرا باشه هم سید باشه وهم مورد تایید خود بی بی باشه.»
وقتی فهمید که من هم همین ازخدا می خواسته ام گل از گلش شکفت.حضرت زهرا علیها السلام شد پیوند دهنده ی قلب هایمان.
چون زندگیمان باحضرت زهرا علیها السلام ونام او شروع شده بود،دلم می خواست مهریه ام هم رنگ وبوی بی بی را داشته باشد.برای همین به پدرم گفتم این چیزها را برای مهریه ام بنویسد:«یک سکه به نیت یگانگی خدا.پنج مثقال طلا به نیت پنج تن.۱۲شاخه گل نرگس به نیت امام زمان(عج)۱۴مثقال نمک به نیت نمک زندگی.۱۲۴هزار صلوات و حفظ کل قران باترجمه.»
محسن بیشتر قران را حفظ کرد.اما نتوانست تمامش کند،یعنی فرصتش برایش نشد.رفت سوریه.بعد هم که......
#حجت خدا