eitaa logo
「شہـداۍ شݪمݘہ」
483 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
19 فایل
اللهم ارزقنا توفیق شهادت کـپی آزاد است ۱۳۹۹/۴/۸ https://eitaa.com/joinchat/2743402551Cae912c0b47
مشاهده در ایتا
دانلود
اروند رود راه افتادیم یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی جاده ای ک گذر کردیم میان نخلستان های خییییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن خودشون میگفتن پل که روش راه میرید شهید حسن باقری طراحی اصلیش بود شهید هههه 😶😶 خودشون مسخره کردن با خودم زمزمه کردم ترلان تو چرا اینجایی؟ نه فکرت ،نه پوششت ،نه خانوادت مثل اینا نیست چرا اومدی ؟😐😐😐 تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم تو نخلستان میدویدم و گریه میکردم انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود بلند شدم و شروع کردم به دویدن به لب جاده خاکی که رسیدم دیدم گریه های بی دلیل و با دلیلم تمام آرایشمو شسته و ازبین برده تا رسیدم لب جاده کاروان رو دیدم تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود ماهم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار از لوازم آرایش ،دمپایی ،عروسک،کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم غافل از اینکه امشب چه خواهد شد بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶شهید گمنام میزبانمون هستن .. نویسنده : بانو...ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن دیدم میخاست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست رسیدیم معراج وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن من دیگه اعصابم نمیکشه پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد محمدی: خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟ -من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه 😡😡😡 محمدی: خواهر من ببین تو ایندو روزه هر توهینی خواستی کردی اما حق نداری به شهدا توهین کنید -شهید 😂😂 چهارتا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه ؟ محمدی: تورو به امام زمان بفهمید چی میگید😡😡😡 -برو بابا تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد :آقای محمدی 😭😭😭 آقای محمدی زینب غش کرد محمدی: یا امام حسین خانم قنبری توروخدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون بچه ها دورش حلقه زدن آب میپاشیدن رو صورتش وقتی به هوش اومد متوجه شدم زینب متولد ۶۷هست سه ماه بعداز تولدش پدرش مفقودالاثر میشه عجب آدمایی بودن رفتند و مردن بدون فکر کردن به زن و بچشون ... ✍ نویسنده : بانو.....ش   📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 لینک کانال : @Abbasse_kardani
نزدیک کارون بودیم! اکبر کاراته، بیل و کلنگی برداشت و رفت پشت آشپزخونه. حاجی گفت:‌ «اکبر چيکار داری؟» گفت: «می‌‌‌خوام گُراز بگیرم» و تا ظهر گودالی رو کَند و سرشو با برگهای نخل پوشاند. منتظر بود شب بشه و گُرازی بیفته تو گودال. شام که خوردیم اکبر کاراته گفت: «بچه‌ها بریم گُرازو بگیریم!» و بعد، از سنگر رفت بیرون. بچه‌ها هم رفتند تا اکبر رو در گُزارگيري همراهی کنند. نزدیکِ آشپزخونه بودیم که صدای آه و ناله ای رو شنیدیم . اکبر گفت: «صدایِ گراز بي زبونه» و دوید طرف گودال. نزدیک گودال که رسیدیم صدای آدمی رو شنیدیم. ایستادیم و خوب گوش کردیم. صدای آشپز بود. رفتیم جلوتر و درست گودالو نگاه کردیم. خود آشپز بود. اکبر کاراته قاه قاه خندید و گفت: «تو اینجا چيکار می کنی؟»آشپز داد زد: « آمده ام سرِ تو رو بِبُرّم! کلّه شقّ !». خواسته بود استخونهارو بریزه کنارِ آب، افتاده بود تو گودال. جیغ و داد می‌‌‌کرد و می‌‌‌گفت: « اکبر کاراته! اگه دستم بِهِت نرسه!؟ خودم می‌‌‌اندازمت جلو گُرازها تا دُرُسته قُورتِت بِدَن. چرا بِرّ و بِرّ منو نگاه می کنید؟! بکشیدم بالا، مُردَم!» .اکبرکمک که نکرد؛ هیچ ؛ گفت: « اینم نشد گرازگيري» و رفت. عملیات گراز گیری مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 @shalamcheh114