هدایت شده از پرچمداران بانوی دمشق
#فرشته_ای_در_برهوت
توی جاده خبری از ماشین نبود برهوت هم ساکت و آرام بود بوی از آدمیزاد نمی
آمد عبدالحمید سرش را بلند کرد و آسمان را از نظر گذراند توی آسمان هم خبر از
پرواز پرنده نبود عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت:
شیعه ها هم مثل ما مسلمان اند توی همین روستاهای سیستان من چند تا رفیق
شیعه دارم سالهاست با هم سلام و احوال پرسی داریم نجنگ هست نه خشونت
ای دعوای داریم نه رقابتی او نماز خودش را می خواند و من هم نماز خودم را
توی کتاب آن ها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شدند کتاب ماهم یک چیزهای دیگر
نوشته فراماسونی شدیم الان دوره وحدت اسلامی است باید با وحدت و برادری
و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد و اختلافات ها را کنار گذاشت.
برای آنکه حکیمه خاتون را به حرف بیاورد پرسید:
گفتی اسمش چه بود ؟
@fhhdhgdd
هدایت شده از پرچمداران بانوی دمشق
#فرشته_ای_در_برهوت
حکیمه خاتون خجالت کسی سرش را بیاورد بالا هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت
بود خیلی آرام و زیر چشمی نگاهش کرد عبدالحمید عموی بزرگش بود عموی
مهربان که برای پدری کرده بود حق زیادی بر گردنش داشت وقتی پدرش ابراهیم
توی تصادف جاده زابل مرد عمو عبدالحمید شد سایه بالای سرشان از پول تو
جیبی گرفته تا خرج نان و آب با اینکه خودش هم چهار تا بچه داشت �ا بچه
های برادر را نیز آورد توی خانهاش از همان سال برایشان پدری کرد تا الان اما
امروز و اینجا از آن روزهایی بود حکیمه خاتون از همه حتی عمو عبدالحمید
خجالت میکشید.
هیچ فکرش را نمی کرد که روزی برسد که بخواهد جوانی را به خانوادهاش معرفی کند و بگوید:
این جوان از من خواستگاری کرده!
حکیمه خاتون همانطور که پسرش با این بود گفت:
اسمش رسول است رسول هدایت.
عبدالحمید:
از صراط تا اینجا راه زیادی نیست. خیلی هم که باشد دو ساعت . نه بیشتر . تا
الان باید رسیده باشد .
حکیمه خاتون جوابی نداد سرش را چرخاند و به انتهای جاده نگاه کرد عبدالحمید
پرسید حالا تو صراط چیکار میکنه کسی را دارد از آنجا اصلا اگه بخواهیم آن را
بشناسیم کجا باید برویم سراغ کی را باید بگیریم؟
حکیمه خاتون بانوک کتانی روی خاک داغ برهوت طرح های مبهم کشید بدون آن
که برگرده طرف به عمویش گفت خودش مال کرمان است مال جیرفت اما
خواهرش را توی صراط شوهر دادند حالا هم آمده صراط خانه خواهرش.
عبدالحمید سری تکان داد و چیزی نگفت با خودش فکر کرد چه دلیلی دارد پسری
شیعه بخواهد بیاید خواستگاری دختری سنی؟!
@fhhdhgdd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرشته_ای_در_برهوت
رسول زد زیر گریه صدای گریه اش ، حیاط را پر کرد .
حکیمه خاتون:
آن جا نماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای ؟!
رسول سری تکان داد .دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد
و طرف حکیمه خاتون برد . حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت:
اگه می خوای ببینی چی گفته بزن رو پیوستن 😌😉
رمانی عاشقانه و هیجانی برای نوجوانان 😉😌👌
بزن رو لینک ی وقت جا نمونی😌😉
https://eitaa.com/fhhdhgdd
هدایت شده از پرچمداران بانوی دمشق
#فرشته_ای_در_برهوت
آن هم توی جایی مثل بی راه که روستای دور افتاده و کم امکاناتی است
عبدالحمید:
وقتی فهمید تو سنی هستی چیزی نگفت؟
حکیمه خاتون آرام سرش را تکان داد:
نه
_یعنی پی نکشید و عقب نشینی نکرد؟جوری که انگار پشیمان شده باشد!
حکیمه خاتون گفت:
بنظرم کمی جا خورد. اما پشیمان نشد.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
تا به حال زیر نظرش داشتی ؟ که ببینی شیخین دا لعن و نفرین می کند یا نه؟
حکیمه خاتون گفت:
اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد کند! مودبانه و با استدلال است.
از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از آنجا جوان شیعه خوشش آمده می دانست
حکیمه خاتون دختر خام و عجول ای نیست نیست از این دختر ها که میروند
دانشگاه و چهار تا جوان که می بیند تمام دست و دلشان می لرزد خودشان را گم
میکنند حکیمه خاتون قبلاً خواستگار های بسیاری داشت آنها دو تا مهندس هم
بودند اما حکیمه خاتون همهشان را شاد کرد شاید به خاطر دانشگاه رفتن بود
دلیل دیگه ای داشت �دالحمید نمیدانست اما حالا یک دفعه آمده بود و گفته
بود یک جوان شیعه می خواهد بیاید خواستگاری من حکیمه خاتون نگاهی به
بسیار است اما انداخت و گفت تشنه نیستم خیلی تشنه بود آنقدر نگران بود که لبهای های خشک شده بود
پارت 4
@fhhdhgdd
#فرشته_ای_در_برهوت
عبدالحمید گفت من سرد و گرم روزگار را چشیده ام اما تا حالا دختر شوهر ندادم
آن آن آن هم به یک جوان شیعه از دیار غربت به حکیمه خاتون نگاه کرد و ادامه
داد من تا خودشان بینم از حقیقت عقایدش باخبر نشوند نمی توانم حرفی بزنم
نمیخوام تو را بدهم به یک آدم کم عقل و بی سواد حالا چه شیعه باشد چه سنی
حکیم و خیلی آرام بدون اینکه سرش را بلند کند گفت بی سواد نیست عمو جان
سه سال است که دانشگاه درس میخواند عبدالحمید سری تکان داد و گفت من
کاری با دانشگاه رفتن کسی ندارد استاد دانشگاه داریم که بی دین و ایمان است من
با قران و خدا و پیغمبر ش کار دارم خدا رو چه دیدی شاید دو سال کنار ما زندگی
کرد و و او هم مثل ما سنی شد سرش را از داخل وانت آورد بیرون و گفت هیچ
درباره صحابه ازش پرسیده اید ؟!درباره امیرالمومنین عاشیه ؟! قرار است میان
خواهر و برادر ها و فامیل زندگی کند باید بفهمی چی توی سرش می گذارد.
حکیمه خاتون سعید تکان داد و گفت پرسیدم عبدالحمید دقیق شد به صورت
حکیمه خاتون. درباره صحابه و امیرالمومنین عاشیه پرسیدهای؟! حکیمه
خاتون سرش تکان داد:
بله .
عبدالحمید متعجب نگاهش کرد و پرسید :
خوب جوابش چه بود؟
گفت هرکس را که رسول خدا دوست داشته باشد تو را تایید کرده باشد من هم
دوستش دارم و او را تایید می کنم گفتم ملاکش برای حب و بغض، قران و رسول
خداست.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت خوب است، قرآن خوب است . یک دفعه متوجه
چیزی در دوردست ها شد از وانت بار بیرون آمد ایستاد کنار جاده و نگاه کرد از
اون نقطه کوچک در جاده پیش می آمد عبدالحمید رفت کنار حکیمه خاتون و
گفت به گمانم آمد با دست اشاره کردن به دوردست ها ضربان قلب حکیمه خاتون
تندتر شد سرش را چرخ آن طرف جاده نقطه متحرک پیش آمد و کم کم
شبیه یک موتور شد به وانت که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد با لبخند و
احترام آمد طرف عبدالحمید سلام کرد دست دراز کرد طرف عبدالحمید با هم دست دادند
عبدالحمید با دقت تمام رفتارش را زیر نظر داشت.
پارت 5
ادامه دارد..........
@fhhdhgdd
#فرشته_ای_در_برهوت
حکیمه خاتون همان دور ایستاد و جلو نرفت برو جلو از همان دور برای رسول
سری تکان داد آن هم در پاسخ نیم نگاهی سلام علیکم که رسول انداخته بود گفته
بود سلام علیکم عبدالحمید با تعجب به آستین خونی رسول نگاه انداخت و
پرسید دستت چی شده رسول لبخند تلخی زد و سعی کرد دست چپش را پنهان
کند چیز مهمی نیست افتادن زمین حکیمه خاتون گران نگاهش کرد شاید دلش
خواست برود جلو و دست رسول را از نزدیک ببیند اما با وجود عمو عبدالحمید
نتوانست برود از همان دور با نگرانی نگاه کرد رسول گفت جاده خراب بود با
سرعت می رفتم که یکدفعه چرخ جلو افتاد توی چاله عبدالحمید لباس رسول داد
بالا و به زخم دستش نگاه کرد اصلاً زخم خوبی نیست برگشت طرف حکیمه
خاتون حکیم آنسا که زرد را از پشت صندلی بیاور چند دقیقه چند گذشت
عبدالحمید نغمه رسول را با آب بطری شستو با پارچه سفید بست
رسول همان طور که نشسته بود روی صندلی وانت بار ، باد گرمی به صورتش می
خورد. انگار ایستاده باشد کنار یک تنور بزرگ نانوایی هرم آتش درون تنور دارد
می خورد به صورتش رسول با لبخند به عبدالحمید نگاه کرد و با رضایت سری
تکان داد گفت:
ممنون. خیی دردش کم شد.
عبدالحمید سری تکان داد و پرسید:
@fhhdhgdd
پارت 6
#فرشته_ای_در_برهوت
عبدالحمید گفت:
_چند سال داری؟
رسول:
بیست و چهار سال.
_این جاده ی بی راه است. باید از اینجا برویم. یکساعت راه است تا آنجا.
رسول نگاهی به جاده انداخت _چرا اسمش را گذاشته اند بی راه؟
به عبدالحمید نگاه کرد عبدالحمید با باقی مانده آب بطری دست هایش را شست و
گفت:
_چون سال ها سال جای دور افتاده ای بود. جای پرتی که هیچکس گذرش به این
جا نمی افتد. نه جاده ای داشت و نه راهی. برای همین اسمش را گذاشتن بی راه.
رسول بلند شد و ایستاد آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهب به موتورش انداختو
گفت:
پس شما از جلو بروید من با موتور دنبال شما می آیم.
عبدالحمید با لبخند معنا داری نگاهش کرد.
_می ترسی با ما بیایی؟
رسول با تعجب گفت:
_
نه
عبدالحمید خندید.
_به گمانم می ترسی . اگر نمی ترسیدی با ما سوار وانت می شدی.رسول نیم نگاهی
به حکیمه خاتون انداخت و گفت:
نمی ترسم. خواستم........
حرفش را نزد. می خواست بگوید :
_به خاطر حکیمه خاتون سوار وانت نمی شوم.
اما نگفت داشت با خودش فکر می کرد نمی شود که من و حکیمه خاتون روی
صندلی وانت بنشینیم کنار هم. عبدالحمید:
@fhhdhgdd
پارت6
#فرشته_ای_در_برهوت
بیا کمک کن موتور را بگذاریم پشت وانت.
دو نفری با سختی موتور را گذاشتن پشت وانت. عبدالحمید اشاره کرد به حکیمه
خاتون.
_بنشین عقب.
رسول با ناراحتی نگاهش کرد. اما چیزی نگفت. خجالت کشید حرفی بزند. دوست
نداشت توی این آفتاب داغ ، حکیمه خاتون بنشیند پشت وانت. به عبدالحمید نگاه
کرد و با تردید گفت :
_میشودمن بنشینم عقب؟
عبدالحمید مبهوت نگاهش کردو گفت :
_تو بنشینی عقب من با کی حرف بزنم؟
رسول چیزی نگفت . حکیمه خاتون رفت پشت وانت و عبدالحمید و رسول هم
نشستند جلو وانت راه افتاد. هنوز چیزی از حرکت وانت نگذشته بود که رسول گفت:
_فقط اجازه بدهید من پیش از غروب افتاب برگردم صراط عبدالحمید حواسش به جاده بود.
_برگردی ؟به این زودی؟
رسول لبخند زد و گفت :
_فردا جشن داریم و هنوز خیلی از کار ها مانده.
عبدالحمید نیم نگاهی انداخت و گفت:
_چه جشنی؟
رسول:_جشن غدیر.
رسول داشت به جاده نگاه می کر که جز برهوت چیزی نبود. تپه های شنی کنار هم
بالا پایین رفته بودند و گاهی در عمق برهوت چند نخل کوچک به چشم می آمدند
و دوباره تا چش کار می کرد خاک بود . آسمان بالای سرشان اما آبی خوش رنگی
بود. انگار رسول هیچ وقت آسمان را این همه آبی و صاف ندیده بود. حکیمه
خاتون درباره آسمان کویر خیلی برایش گفته بود. رسول پيش تر هم کویر دیده
بود، اما انگار کویر این نواحی غربت و اندوه خاصی را در خود پنهان داشت. نه
درختی داشت و نه سبزه ای.فقط خاک بود خاک عبدالحمید گفت:
پارت 7
ادامه دارد.........😍