eitaa logo
یادگاری .‌.. !
446 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ41 #ᴊᴇʟᴅ4 ••فرشید•• _رفتن مهشید برای مادر سخت شده! _چرا همون اول نگفتی باهم خواهر برادر نیستین؟ فرمون رو به سرعت به طرف راست چرخوندم و به سعید گفتم: _اشتباه کردم سعید،اشتباه... بعد با نفس سنگینی ادامه دادم: _شش ماهه دختره پنهانی میره خونشون...خداروشکر پدر و مادرش زیاد مشکلی ندارن! سعید معنادار گفت: _یعنی مهشید بخواطر مادرت اینکارو میکرده؟ متوجه ی منظورش شدم و با حرص گفتم: _آره مطمئنم... _وای کاش یه خواهرم اینجوری برای ما پیدا بشه! _این حرفها و تیکه هارو ول کن سعید،بگو چیکار کنم؟! دیشب که به مادر گفتم خیلی ناراحت شد! _یه فکری دارم ولی شاید عصبانی بشی! _بگو نمیشم. _مطمئن؟ کلافه گفتم: _آره بگو! _مهشید رو دختر مادرت کن. اخمهامو توهم کردم و سوالی گفتم: _یعنی چی؟ خنده ی صداداری کرد : _آرزوی مادرتو برآورده کن ...! _هوفف سعید میشه بیشتر توضیح بدی؟ _چرا نمیفهمی؟ با مهشید ازدواج کن! پام رو روی ترمز فشار دادم. ماشین با سرعت بدی ایستاد! سعید که دستش رو گذاشته بود رو داشبرد تا تعادلش رو حفظ کنه،با عصبانیت گفت: _چیکار میکنی فرشید؟ نفس نفس میزدم اما با همون حالت کلمات رو توی ذهنم جمع کردم: _سعید... جوابی نداد که ادامه دادم: _شاید حق با تو باشه! _چی؟ _با مهشید ازدواج میکنم،اما فقط بخواطر آرزوی مادرم...اون انقدر به مهشید وابسته شده که حتی دختر واقعیشو ببینه دیگه اونجور ذوق نمیکنه! _چی داری میگی فرشید؟ میخوای دختره رو قربانی کنی؟ _قربانیِ چی؟ بهش میگم چرا دارم باهاش ازدواج میکنم! اگه قبول کرد که منم قاطی مرغا میشم...اگه هم نکرد که...! _فرشید،نه انگار بد منظورمو متوجه شدی! _نه پیشنهادت عالی بود. _فرشید گوش کن، نه تنها من بلکه بقیه هم فکر میکردیم به مهشید علاقه داری... خطرناک نگاهش کردم، توجهی به نگاهم نکرد و ادامه داد: _اگه واقعا دوسش داری اینجوری بهش نگو فرشید جان،ممکنه قبول نکنه...بعدش اگه بخوای بگی واقعا بهش علاقه داشتی باورت نمیکنه! من به مهشید علاقه دارم؟... اما ... نه بقیه اشتباه متوجه شدن..! _نه سعید علاقه ای ندارم بهش.. باهاش ازدواج میکنم! _هرچی خودت میدونی،ولی تصمیم عاقلانه بگیر! دنده رو جا به جا کردم و ماشین رو به حرکت در آوردم. _حالا وقت برای فکر کردن زیادِ ، بریم اداره که دیرمون شد! بعد از چند دقیقه به اداره رسیدیم. در رو باز کردیم و وارد اداره شدیم! با دیدن آقا محمد هم شوک شدم هم خوشحال! _آقا..خوبین؟ اینجا چیکار میکنین؟ جوابی از جانبش نشنیدم،فقط لبخندی زد و سری تکون داد. هنوز خیلی از بچه ها نیومده بودن. سعید هم مثل من تعجب کرده بود...با شیرینی که سر راه گرفته بودیم نزدیکمون شد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ اوه اوه این فرشید از قصد داره خودشو میندازه تو هَچَل😐🙄 نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee