💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝41
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_41
#جلد_2
دلسا:✍🏻✨
وارد بیمارستان که شدیم سریع رفتیم پذیرش.
_Farhad Fattahi adında biri burada. Nerede hastaneye kaldırıldı?
_کسی به اسم فرهاد فتاحی اینجاست.
کجا بستری شده؟
پرستار با کامپیوتر دنبال اسم داوود گشت.
_Onu ameliyathaneye götür
_بردنش اتاق عمل
همه به سمت اتاق عمل رفتیم.
دکتری از اتاق بیرون اومد.
جلوشو گرفتم و گفتم:
_Bay Doktor, hastamız nasıl?
_آقای دکتر حال بیمار ما چطوره؟
_Onunla ilişkiniz nedir?
_با او چه نسبتی دارید؟
_Karım
_همسرشم
_merak etme o iyi
_نگران نباشید اون خوبه.
_Şimdi gidip onu görebilir miyiz?
_آیا میتوانیم او را ببینیم؟
_Hayır, şu anda bilinci kapalı
_نه اون الان بیهوشه
از پشت شیشه میشد داوود رو دید. رفتم پشت شیشه.
رو به دکتر با بغض گفتم:
_Vücudu nerede vuruldu?
_کجای بدنش تیر خورده؟
_Onun tarafı vuruldu
_پهلوی او تیر خورده
برگشتم سمت داوود.
اشک مزاحمی توی چشم هام سنگینی میکرد.
با دست اشکم رو پاک کردم و به سمت بچه ها برگشتم.
همه نگران بودن.
رسول و محمد هم رنگشون پریده بود.
متوجه ی حال بدشون شدم و رو به همه گفتم:
_نگران نباشید دکتر گفت حالش خوبه.
به صندلی ها اشاره کردم.
_برید بشینین.
تا ساعت 2 صبح بیدار بودم. بچه ها خیلی خسته بودن. دکتر اومد و آروم به من به ترکی گفت:
_یکی باید مواظب فرهاد باشه.
از جا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_41
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_41
#جلد_3
💜عطیه💜
بعد از خوردن شیرینی و کلی خوش و بش مشغول به کار شدیم.
به اسما نگاهی انداختم. این چرا انقدر پکَره!؟
_اسما!
_جانم؟
_چیشده چرا ناراحتی؟
_هیچی نشده.
نفس سنگینی کشیدم.
_اگه چیزی شده به کمک من حساب کن.
لبخندی زد. به اسرا نگاهی انداختم اونم متوجه ی این موضوع شده بود.. با چشم و ابرو اشاره کردم حالشو خوب کنه.
_نکنه عروس خانم پشیمون شده !؟
با حرفش شلیک خنده ی هردوتامون به هوا پرتاب شد. اسما هم خندش گرفته بود اما نمیخواست به روی خودش بیاره.
_آره شاید...
صدای خنده ی من و اسرا قطع شد و این دفعه با تعجب نگاهش کردیم.
_آره اسما؟
_نه میدونی چیه...احساس میکنم خیلی کوچیکیم
هم من هم داوود...شاید اصلا نتونیم زندگی رو اداره کنیم.
_الهی به پای همدیگه جوون شید
و بازهم از حرف اسرا نتونستم جلوی خندمو بگیرم و زدم زیر خنده.
بعد از اتمام خنده هامون رو بهش گفتم:
_عزیزم خودت میدونی که سن یه عدده اگه واقعا دوسش داشته باشی میتونی با زندگی کنار بیای.
اسرا آروم گفت:
_ دوسش داری؟
با لبخندی که زد اسرارهای ناگفته دستهاشو بهم کوبید و انگار چیزی کشف کرده باشه رو به من گفت:
_دوسش داره...نه یه چیزی فراتر از...
با اومدن داوود ادامه ی حرفشو خورد.
رو به جمع گفت:
_خسته نباشید.
جوابشو با لبخند دادیم.
_بریم؟
اسما از جا بلند شد و گفت:
_بریم.
از هردوشون خداحافظی کردیم.
_خیلی بهم میان.
_بله خیلی...
_ان شالله به پای همدیگه بسوزن و بسازن نه؟
دعای بامزه ولی خوبی کرد.
با خنده رو بهش برگشتم:
_اسرا مثل کسایی حرف میزنی که انگار ۲۰ ساله ازدواج کرده
با مسخرگی گفت:
_واه واه عطی سن منو بالا نبر...
_دلم برای این حرفات تنگ شده بود.
_این روزا شلوغیم بزار این ماموریت تموم بشه بعد خودم برات کلی حرف میزنم تا خسته بشی.
_من از حرفای تو خسته نمیشم. تو فقط حرف بزن...
_ایش باش حالا مثلا میخوای احساساتیش کنی؟
اصلا برو برای نامزدت اینجوری دلبری کن ناسلامتی فردا پسفردا عروسیتونه ها!
_چشم اگه اموزش دلبری کردن میخواستی بهم بگو حالا چون زن داداشمی تخفیف میدم.
بعد از کلی حرف و مسخره بازی سارا اومد نزدیکمون...کمی سکوت کرد که اسرا گفت:
_دختر تو چقدر خجالتی هستی حرفتو بزن عزیزم چی میخوای؟
با لبخند گفت:
_نمازخونه کدوم طرفه؟
اسرا نگاه معنا داری بهش کرد و با لبخند نمازخونه رو با دست بهش نشون داد.
سارا تشکری کرد و رفت به همون طرفی که اسرا بهش نشون داده بود.
قضیه هرچی بود اسرا ازش خوشحال بود...ولی چون در رابطه با سارا بود احتمال میدادم شخصی باشه پس چیزی درموردش نپرسیدم.
_خانم ببخشید این نامزد مارو نمیدونی کجاست؟
نگاهی به رسول انداختم که اشاره به اسرا کرد.
زیرلب آهانی گفتم و رو به اسرا چرخیدم.
_یکی اینجا داره خبرتو میگیره!
ناراحت و کمی عصبانی گفت:
_بهش بگو بره بعدا بیاد من الان کار دارم.
توی دلم گفتم:
اوه اوه رسول چیکار کردی!؟
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ41
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_41
#جلد_4
••فرشید••
_رفتن مهشید برای مادر سخت شده!
_چرا همون اول نگفتی باهم خواهر برادر نیستین؟
فرمون رو به سرعت به طرف راست چرخوندم و به سعید گفتم:
_اشتباه کردم سعید،اشتباه...
بعد با نفس سنگینی ادامه دادم:
_شش ماهه دختره پنهانی میره خونشون...خداروشکر پدر و مادرش زیاد مشکلی ندارن!
سعید معنادار گفت:
_یعنی مهشید بخواطر مادرت اینکارو میکرده؟
متوجه ی منظورش شدم و با حرص گفتم:
_آره مطمئنم...
_وای کاش یه خواهرم اینجوری برای ما پیدا بشه!
_این حرفها و تیکه هارو ول کن سعید،بگو چیکار کنم؟! دیشب که به مادر گفتم خیلی ناراحت شد!
_یه فکری دارم ولی شاید عصبانی بشی!
_بگو نمیشم.
_مطمئن؟
کلافه گفتم:
_آره بگو!
_مهشید رو دختر مادرت کن.
اخمهامو توهم کردم و سوالی گفتم:
_یعنی چی؟
خنده ی صداداری کرد :
_آرزوی مادرتو برآورده کن ...!
_هوفف سعید میشه بیشتر توضیح بدی؟
_چرا نمیفهمی؟ با مهشید ازدواج کن!
پام رو روی ترمز فشار دادم. ماشین با سرعت بدی ایستاد!
سعید که دستش رو گذاشته بود رو داشبرد تا تعادلش رو حفظ کنه،با عصبانیت گفت:
_چیکار میکنی فرشید؟
نفس نفس میزدم اما با همون حالت کلمات رو توی ذهنم جمع کردم:
_سعید...
جوابی نداد که ادامه دادم:
_شاید حق با تو باشه!
_چی؟
_با مهشید ازدواج میکنم،اما فقط بخواطر آرزوی مادرم...اون انقدر به مهشید وابسته شده که حتی دختر واقعیشو ببینه دیگه اونجور ذوق نمیکنه!
_چی داری میگی فرشید؟ میخوای دختره رو قربانی کنی؟
_قربانیِ چی؟ بهش میگم چرا دارم باهاش ازدواج میکنم! اگه قبول کرد که منم قاطی مرغا میشم...اگه هم نکرد که...!
_فرشید،نه انگار بد منظورمو متوجه شدی!
_نه پیشنهادت عالی بود.
_فرشید گوش کن، نه تنها من بلکه بقیه هم فکر میکردیم به مهشید علاقه داری...
خطرناک نگاهش کردم، توجهی به نگاهم نکرد و ادامه داد:
_اگه واقعا دوسش داری اینجوری بهش نگو فرشید جان،ممکنه قبول نکنه...بعدش اگه بخوای بگی واقعا بهش علاقه داشتی باورت نمیکنه!
من به مهشید علاقه دارم؟...
اما ... نه بقیه اشتباه متوجه شدن..!
_نه سعید علاقه ای ندارم بهش..
باهاش ازدواج میکنم!
_هرچی خودت میدونی،ولی تصمیم عاقلانه بگیر!
دنده رو جا به جا کردم و ماشین رو به حرکت در آوردم.
_حالا وقت برای فکر کردن زیادِ ، بریم اداره که دیرمون شد!
بعد از چند دقیقه به اداره رسیدیم.
در رو باز کردیم و وارد اداره شدیم!
با دیدن آقا محمد هم شوک شدم هم خوشحال!
_آقا..خوبین؟ اینجا چیکار میکنین؟
جوابی از جانبش نشنیدم،فقط لبخندی زد و سری تکون داد.
هنوز خیلی از بچه ها نیومده بودن.
سعید هم مثل من تعجب کرده بود...با شیرینی که سر راه گرفته بودیم نزدیکمون شد.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
اوه اوه این فرشید از قصد داره خودشو میندازه تو هَچَل😐🙄
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee