eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_56 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨رسول✨ سعید با تعجب پرسید: _کربلا؟ مطمئنی؟ _والا منم از حرفهای اسرا و عطیه شنیدم. _این دختره توی این وضعیت میخواد بره اونجا چیکار؟ _تو کدوم وضعیت؟ _وضعیت محاکمه شدن پدرش و خواهرش! بعدشم هنوز یه هفته نشده که ما از ترکیه برگشتیم. _بهش سخت گذشته دیگه...میخواد بره اونجا زیارت کنه! بلاخره خیلی خوشحاله که محاکمه نمیشه... میدونستی اگه باهامون همکاری نمیکرد الان مثل پدرش... _خیله خب حالا! بگو کی میخواد بره؟ _نمیدونم... میگم دیگه خیلی اتفاقی حرفهای عطیه و اسرا رو شنیدم. سعید کُت سیاه رنگش رو از روی صندلی برداشت! _کجا؟ _میرم بیرون همینکه میخواستم ازش بپرسم کجا میره رفت و در رو بست. _وا این چِش بود؟ بیخیال سعید شدم و رفتم تا به کارهام برسم. جای خالی محمد اذیتم میکنه! الان چند روزِ که نیومده اداره... دیگه کم کم همه دارن نگران میشن‌! آخه کی با یه سر درد کوچیک حالش خیلی بد میشه؟ تا ساعت ۱۲ نتونستم تحمل کنم و منم رفتم تا به محمد یه سری بزنم. به هیچکس هیچی نگفتم تا باز ذهنشون درگیر نشه. به خونه که رسیدم زنگ رو فشار دادم. عزیز اومد تا در رو باز کنه. در رو که باز کرد سلام کردم و جواب سلاممو داد. _چیزی شده پسرم؟ _آقا محمد چطوره عزیز؟ _نمیدونم...خودش که میگه خوبم ولی اصلا اینطور نیست! _بغیر از اینکه سرش درد بکنه علائم دیگه ای هم نشون داده؟ _نمیدونم پسرم...همش توی اتاقشه و وقتی من میام تو اتاقش فقط خوابیده! بعد با بغض گفت: _الانم تو اتاقشه اصلا نمیاد بیرون! با من صحبت نمیکنه...فقط یه دفعه گفت که به عطیه چیزی نگو!.. سکوت من رو که دید رو به خونه اشاره کرد و گفت: _حالا بیا تو ببین شاید با تو حرف زد. داخل که شدیم عزیز به طرف آشپز خونه رفت و منم بی صبرانه وارد اتاق محمد شدم. دستشو گذاشته بود بالای سرش و خوابیده بود! آروم صداش کردم: _محمد! نزدیکتر شدم و بازهم صداش کردم. _محمد جان...خوبی؟ متوجه ی حظور من شد! چشمهاشو به سختی باز کرد و چند بار مالید تا بهتر ببینه! ولی از ریز کردن چشمهاش معلوم بود بازهم نمیتونه ببینه! _محمد صدامو میشنوی؟ _رسول تویی؟ _آره منم ! چرا اینجوری شدی؟ _نمیدونم رسول! _میگم باید بریم دکتر محمد اگه خدای نکرده موضوع جدی باشه... _خوب میشم دکتر لازم نیست! همونطور آروم ولی با عصبانیت گفتم: _باز که داری لج میکنی! انگار دلت میخواد به عطیه بگم؟ _امان از شما...میدونین نقطه ضعفم چیه دست میزارین رو همون... _با من بحث نکن...همین الان بلند شو حاضر شو بریم‌ دکتر! کلافه از حرفهام بلند شد! ولی انگار سرش گیج رفت و دستش رو گذاشت رو دیوار! فوری بلند شدم و گرفتمش! _حالت خوبه؟ _یکم سرم گیج رفت! _دیدی بهت میگم بیا بریم حرف گوش نمیدی؟ الان توی سایت همه نگران اینن که چرا آقا محمد نمیاد اداره! نمیدونن آقا محمدشون چقد لجبازه نگاه تیزی بهم انداخت که ساکت شدم. احساس کردم زیادی وقت دنیا رو گرفتم پس بحای گرفتن وقت دنیا محمد رو گرفتم تا بریم بیمارستان! _محمد جان حالت خوبه مادر گرسنه...تشنه اینا نیستی؟ آخ اصلا یادم رفت عزیز هم داخل خونه است! _نه عزیز خوبم الان میرم بیرون حال و هوام عوض بشه شاید از این حال در اومدم! _باشه عزیزم خدا پشت و پنهات! عزیز رو به من ادامه داد: _پسرم مواظبش باش! چشمی گفتم و هردو از عزیز خداحافظی کردیم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_57 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💓اسرا💓 بعد از اینکه حرفام با رسول تمام شد گوشی رو قطع کردم. عطیه اومد نزدیکم. _رسول کجا غیبش زد یهو؟ _من چمیدونم. _وا چیشد؟ چرا بهم ریختی؟ رسول گفت ضایع برخورد نکنم! اما چه فایده آخرش که باید بفهمه! اما نه...من نمیتونم این خبر رو بهش بدم! برای جلوگیری از اشک مزاحمی که توی چشمهام سنگینی میکرد بلند شدم و از عطیه که با تعجب نگاهم میکرد دور تر شدم. رفتم یه گوشه ی خلوت! وقتی از نبودن عطیه مطمئن شدم همون اشک مزاحم روی گونه ام چکید! با صدای نسبتا بلندی گفتم: _خدایا چرا؟ و فقط گریه کردم. از پشت تلفن رسول اشکی نمیریخت اما صدای بغض دارش نشان از گریه ی طولانی رو میداد! دلم طاقت نیاورد و دوباره زنگ زدم به رسول! صدای غمگینش توی گوشم پیچید. _الو؟ با گریه گفتم: _الو رسول! تروخدا بهم بگو الان حال آقا محمد چطوره؟ رسول...عطیه رو من چجوری دست به سر کنم؟ با صدای خسته اش گفت: _گریه نکن...خوب میشه! اصلا به عطیه چیزی نگو تا خودِ محمد بگه! _چیمیگی رسول؟ یعنی چی خوب میشه؟ _زمان میبره ولی خوب میشه! _بیشتر توضیح بده رسول! _ببین ما زود شناسایی کردیم که تومور مغزی داره ! اگه خدای نکرده فردا پس فردا بهشون میگفتیم الان حال محمد خوب نمیشد! من الان پیش دکترم بزار بعدا برات کامل میگم. _فقط رسول هرچی شد تروخدا بهم بگو _باشه فقط...از طرف عطیه خیالم رو راحت کن! اصلا نزار بفهمه... سکوتم باعث شد سوالی رو با عصبانیت بپرسه: _نکنه که...نکنه گفتی؟ _نه نگفتم...فقط نتونستم جلوی گریم رو بگیرم اومدم یه گوشه ای _خب عیب نداره بهش بگو با من دعوات شده! باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم. نزدیک به اتاق شدم! از پشت در اتاق نگاهی به اسما و عطیه انداختم. یه پسر بچه رو به روی عطیه نشسته بود و با اسما داشتن باهاش بازی میکردن. عطیه رو به اون پسر بچه گفت: _اسما خیلی خوش شانسه که یه همچین پسردایی داره! پسر بچه با زبون شیرینی و با غرور گفت: _بله پس چی؟ نگاه پسر بچه به من افتاد که بقیه هم نگاهاشون به سمت من رفت. سلام کردم و داخل شدم. عطیه دلخور اما نگران گفت: _حالت خوبه؟ _عطی من معذرت میخوام! با رسول دعوام شده بود بعد اعصابم خورد بود نفهمیدم چی گفتم‌ _آهان خب اینکه ناراحتی نداره عزیزم. دعوا و بحث بین تمام زوج ها اتفاق می افته همونطور که بین من و محمد اتفاق می افته بعد یه اشاره به اسما کرد و ادامه داد: _همونطور که بین اسما و داوود می افته! پسر بچه یه پاش رو روی یه پای دیگه اش انداخت و گفت: _منم بزرگ بشم با زنم دعوا میکنم. اسما گفت: _بفرما تحویل بگیر! بعد رو بهش گفت: _ماهان جان تو حرف بزرگترا دخالت نکن! ماهان با غرور مردانه رو به اسما گفت: _منم بزرگ شدم. شیرین بازی های ماهان کمی از غم هامو کاهش داد! اما ته دلم آشوبی بود ! عطیه...وای عطیه...! خدایا خودت کمک کن! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده: ارباب قلم 💛✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_58 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🍀اسماء🍀 احساس کردم اسرا از یه چیز دیگه ناراحته! صبر کردم تا تنها بشیم. _ماهان دوست داری با خاله عطیه بازی کنی؟ ماهان که حسابی حوصلش سر رفته بود فریاد زد: _آره آره عطیه هم که از خدا خواسته بلند شد تا با ماهان بازی کنه! نزدیک به اسرا نشستم. توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _اسرا اتفاقی افتاده؟ همینکه اینو گفتم گریه کنان افتاد تو بغلم. با تعجب نگاهش کردم: _فقط بخواطر یه دعوای کوچیک داری اینطوری گریه میکنی؟ _اسما تروخدا چیزی از من نپرس! کاری که خواسته بود رو کردم و هیچی نگفتم تا گریه اش بند بیاد. _اسرا...؟ با گریه که چیزی درست نمیشه! حالا درسته که من کم تجربه ام ولی میتونم راهنماییت کنم! فقط بگو چیشده؟ آروم از بغلم بیرون اومد. _به کسی نمیگی؟ _نه بگو چیشده؟ نگاهی به دور و اطرافش انداخت و بلند شد؛در که نیمه باز بود رو بست و اومد رو به روی من نشست. سعی کرد بغضش رو قورت بده اما نمیشد! _آقا محمد...آقا محمد تومور مغزی داره! نمیدونستم چی بگم! اصلا انگار متوجه ی حرفش نشده بودم... چشمهامو بستم و گفتم: _چی؟ دوباره تکرار کن! چیشده؟ بغضش سر باز کرد. _آقا محمد تومور مغزی داره...اما مطمئنم زود خوب میشه! دستهامو حلقه کردم و روی پیشونیم گذاشتم. زیر لب گفتم: _امکان نداره... ! ینی چی!! _هیس عطیه اومد اصلا بهش چیزی نگو...ضایع هم رفتار نکن. اسما تروخدا! _خیله خب! خودم رو جمع و جور کردم. ام نمیتونستم عادی رفتار کنم! جوری که حتی عطیه هم متوجه شد. _اسما چیشده؟ خوبی؟ اسرا چند ضربه به بازوم زد... _نه نه خوبم. ماهان اومد جلوی من و گفت: _خاله عطیه خیلی مهربونه! اسماااا من میتونم پیش خاله عطیه و عمو محمد باشم؟‌ آخه خاله عطیه میگه فوتبال عمو محمد اصلا خوب نیست...میتونم بهش چند تا گل بزنم. با یاد آوری آقا محمد دوباره قضیه ی بیماریش یادم اومد...خیلی سخته چجوری جلوی خودمو بگیرم!؟ _باشه عزیزم. همینو گفتم و از جا بلند شدم. _اسما اگه حالت خوب نیست میتونیم بریم بیرون یکم حالت خوب بشه ها...آخه رنگ و روت پریده! _نه خوبم عطیه! به اسرا نگاه کردم که با نگاه غمگینش بدرقه ام میکرد. چند قدمی رو به داوود برداشتم که احساس سرگیجه کردم. جایی رو پیدا نکردم که بشینم! روی زمین افتادم! چشمهام دیگه نمیدیدن... و فقط صدای داوود که اسمم رو صدا میزد توی ذهنم اِکو میشد! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_59 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💛داوود💛 چشمهاش رو به زور باز کرد. سریع به کنار تختش رفتم! _اسما خوبی؟ سعی کرد بلند بشه که جلوشو گرفتم‌ _بخواب بهت سِرُم وصله! سرش رو گذاشت روی بالشت! _عطیه و اسرا کجان؟ _اسرا اومد بیمارستان ولی عطیه اداره موند...خیلی نگرانتن! انگار که چیزی یادش افتاده باشه با دستهاش صورتشو پوشوند _اسما میگی چی شده؟ سرش رو به علامت نه تکون داد. _داوود فقط دعا کن _اسما بگو چیشده اینجوری بیشتر نگران میشم! دستهاش رو از روی صورتش برداشت. _داوود فقط دلم میخواد گریه کنم. از حالت خوابیده بلند شد و نشست! حرفهاش بوی بغض میداد: _از رسول بپرس! _رسول؟ _بپرس حال آقا محمد چطوره؟... با شک به اسما نگاه کردم: _چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ میخواست چیزی بگه که بغضش سر باز کرد. چند ضربه به در خورد! _بفرمایید در اتاق باز شد و اسرا با یه پلاستیک که توش آبمیوه بود داخل شد. رو به اسما با عصبانیت گفت: _چرا انقدر ضعیف شدی تو؟ چجوری فشارت افتاده که بهت سرم وصل کردن؟ _تو که خودت میدونی... به من نگاهی انداخت و نصف حرفش رو خورد. رو به هردوشون گفتم: _میشه بگین چخبر شده؟ هردوتاشون سکوت کرده بودن. تلفنم رو در آوردم و به رسول زنگ زدم. همینطور که گوشی کنار گوشم بود از اتاق بیرون رفتم. _الو رسول کجایی؟ صدای خسته اش توی گوشم پیچید _علیک سلام...بیرونم _کجای بیرون؟ چخبر شده؟ چه بلایی سر محمد اومده رسول؟ کلافه گفت: _خداوندگارا...کل سایت فهمیدن آره؟ _هیچکس بغیر از نامزد خودت و اسما کسی نمیدونه و هیچکدومشونم جوابگو نیستن بگو چه اتفاقی افتاده فقط؟ _آقا محمد تومور مغزی داره... دستم رو روی دیوار گذاشتم تا تعادلم حفظ بشه! سکوتم رو که دید گفت: _ولی زود خوب میشه نگران نباش! داوود بفهمم کل سایت فهمیدن من میدونم با تو...مخصوصا عطیه اصلا نباید بفهمه فهمیدی؟ زبونم قفل شده بود! به زحمت گفتم:_باشه و بعد گوشی رو قطع کردم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_60 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣عطیه❣ رفتارای همشون به کل عوض شده بود! یه جوری عجیب شده بودن! از منم زیاد دوری میکردن... نکنه من کاری کردم؟ با صدای سارا به خودم اومدم: _عطیه عطیه... لبخندی روی لبهام نشوندم: _سلام تو چرا اومدی اداره؟ _اومدم طلب حلالیت بگیرم...و همینطور ازتون تشکر کنم! _پس دیگه آقا طلبید؟ لبخندی زد و با سر تایید کرد. _خیلی خوشحال شدم...التماس دعا ! _برای همتون دعا میکنم...بقیه نیستن؟ _نه همشون رفتن بیمارستان من رو اینجا کاشتن! _بیمارستان؟ اتفاق بدی افتاده؟ _اسما حالش بد شده. حالا من که زنگ زدم گفتن که تا یه ساعت دیگه مرخص میشه محمد و رسول هم که نمیدونم از صبح کجاهستن!. با لبخند کنارش نشستم. _حالا کی راه می افتی؟ _هفته ی بعد یکشنبه _خیلی هم عالی! اونجا رفتی سوغاتی یادت نره _راستش فکر نکنم به تهران برگردم. با تعجب پرسیدم: _چرا؟ _از اونطرف میرم یه شهر دیگه...میخوام از نو شروع کنم. _کجا میری؟ _نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم. نفسمو سنگین بیرون دادم: _ان شالله هرجا میری موفق باشی. تشکر کرد و از کنارم بلند شد. _عطیه میدونی اسما کدوم بیمارستانه؟ _آره عزیزم...بیا آدرسش رو روی برگه مینویسم بگیر ببر! آدرس بیمارستان رو نوشتم و بهش دادم. از من خداحافظی کرد؛ طلب حلالیت خواست و رفت. بعد از اینکه سارا رفت گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی محمد زود گوشی رو برداشتم. _الو محمد معلوم هست کجایی؟ _میخوام ببینمت! _الان؟ _آره حاضر شو بیا این آدرسی که برات میفرستم. گوشی رو قطع کردم...کارهارو به بچه های سایت سپردم و کمتر از یک ربع آماده شدم. به آدرسی که محمد فرستاده بود رسیدم. با دیدن محمد خوشحال سمتش دویدم! انگار خسته بود! با این حال پرانرژی سلام کردم تا سرحال بیاد. اما با همون خستگی جوابمو داد. در ادامه ی سلامش گفت: _عطیه یه چیزی میگم فقط گوش کن و دیگه دنبالم نیا! با این حرفش کمی نگران شدم اما سکوت کردم تا حرفش رو بزنه. _باید این نامزدی رو تموم کنیم. زبونم خشک شده بود! نمیدونستم باید چیکار کنم. اشک توی چشمهام جمع شده بود...حرفش رو زیرلب زمزمه کردم! با ناراحتی ادامه داد: _ما بدرد هم نمیخوریم! _چرا؟ تنها کلمه ای که تونستم به زبون بیارم! _دلیلشو گفتم ما به درد همدیگه نمیخوریم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🧡✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_61 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🦋محمد🦋 اول کمی شک شده بود...دستهاش میلرزیدن! منم دست کمی از اون نداشتم! _این دلیلش نیست! بالجبازی روی حرفم تاکید کردم: _هست کیفش رو از روی دوشش جابه جا کرد! چادرش رو جلوتر آورد و خودشم جلوتر اومد. _نیست... _عطیه هرچقدر بگی نیست من بازم روی حرفم هستم...هست ادامو درآورد: _محمد هرچی بگی هست من بازم روی حرفم هستم...نیست پشت بهش برگشتم تا از اونجا برم. صداش از پشت سرم اومد: _باشه برو ولی من میگردم دنبال دلیل اصلیش! با عصبانیت به سمتش برگشتم. نمیتونستم توی چشمهاش نگاه کنم! _میخوای بدونی؟ باشه میگم...من دوست ندارم‌! _باور نمیکنم...توی چشمهام نگاه کن بگو! _میخوای باور کن میخوای باور نکن! از نظر من این رابطه تموم شده اس...من دوست ندارم. _ولی من دوست دارم! به این سادگیاهم ولت نمیکنم. به همین خیال باش به سمت خروجی پارک حرکت کرد. فریاد زدم: _من دوست ندارم بیخودی دنبال چیزی نگرد. ولی انگار نه انگار چیزی شنیده راهش رو ادامه داد. دستهامو روی صورتم گذاشتم! روی صندلی نشستم... بعد از چند دقیقه حضور یه نفر رو کنارم احساس کردم. _بهش گفتی؟ نمیتونم به رسول دروغ بگم! ولی نمیتونم راستشم بگم. _یکاری کردم تا بیخیال من بشه! دستهامو از روی صورتم برداشتم و به رسول نگاه کردم: _رسول اگه چیزی درمورد من پرسید بهش چیزی نگو! _مگه عطیه بچه اس که ندونه تومور چیه؟ _احتمال داره بپرسه محمد عمل میشه یا نه...یا مثلا بپرسه محمد چشه و از اینجور چیزها اگه راجع به من پرسید فقط بگو نمیدونم همین! به عطیه بگو بیخیال محمد شو! _ولی محمد دکتر گفت خوب میشی ! _دکتر گفت احتمال داره خوب بشی...نمیتونم با یه احتمال زندگی یه دختر جوان رو خراب کنم. _یعنی میخوای...؟ جملشو کامل کردم: _میخوام نامزدیمونو بهم بزنم. نمیتونست حرف بزنه! یا شایدم نمیدونست چی بگه... _محمد مطمئنی؟ _آره...فقط رسول باید کمکم کنی! _چیکار؟ _باید عطیه رو راضی کنی که نامزدیمونو بهم بزنیم...الان که بهش گفتم گفت که همجین کاری نمیکنه! ولی تو اگه بهش بگی راضی میشه! _آخه من نمیتونم _میتونی فقط...فقط غیر مستقیم بگو! یجوری با اسرا همکاری کن جلوش فیلم بازی کنین...یه همچین چیزهایی! _محمد بازهم دارم میگم کار اشتباهیه _خوبه خواهرته...صلاح خواهرت اینه که نامزدیش بهم بخوره یکم گریه کنه یا زن یکی بشه که تومور داره بعد خوب هم نشه شایدم اصلا بمیره و تا آخر عمر گریه کنه؟ _این چه حرفیه که میزنی محمد؟ کلافه بلند شدم. _من میخوام تنها باشم! توهم تنها باش به حرفهام فکر کن... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم ✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_62 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💜اسرا💜 _رسول فکرشم نکن رسول کلافه گفت: _باور کن منم نظرم خلافه اینه میگی چیکار کنیم؟ انقدر به اینطرف و اونطرف راه رفته بودم که خسته شده بودم. روی صندلی نشستم! رو به روی چهره ی نگران و خسته اش گفتم: _نمیدونم ولی هرچه زودتر آقا محمد باید عمل بشه _اگه خوب نشه...؟ _خوب میشه _خب الان آقا محمد کجاست؟ _تو همون پاک هست ولی هنوز نیومده! _عطیه هم نیومده...به نظرت یکم دیر نکردن؟ الان باهم هستن؟ _نه ازهمدیگه جدا شدن! _رسول چرا آقا محمد رو تنها گذاشتی؟ چادرم رو مرتب کردم و بلند شدم. بلند گفت: _کجا واستا منم بیام. چند لحظه صبر کردم تا کتش رو بپوشه. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم! توی راه عطیه رو دیدیم که داشت برمیگشت اداره. رسول سریع پیچید جلوی عطیه شیشه رو پایین کشید. رو به عطیه گفتم: _عطیه سوار شو متعجب شده بود ولی وقتی عجله ی مارو دید بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد. ولی توی راه طاقت نیاورد و سوال کرد: _چیشده؟ _خان داداشتون آقا محمد رو توی پارک گذاشته و اومده هیچ عکسالعملی نشون نداد. با خونسردی گفت: _آره همین نیم ساعت پیش،همدیگه رو دیدیم. با تعجب گفتم: _عطیه...نگرانش نیستی؟ یهو سرش گیج بره چی؟ کنجکاو پرسید: _چرا سرش گیج بره؟ _پس پیش همدیگه چی میگفتین؟ بازهم متوجه ی حرفهام نشده بود! کلافه گفتم: _مگه تو نمیدونی یکی از علائم تومو.... با ترمز رسول حرفم نصفه موند. به رو به رو خیره شدیم. آقا محمد روی زمین افتاده بود ولی... عطیه جیغ کشید: _یا فاطمه الزهرا! هر سه تامون پیاده شدیم. رسول روی صورت محمد میزد: _محمد محمد... به دور و اطراف نگاه کردم تا بفهمم کی با آقا محمد تصادف کرده که ردی ازش نیست؟ چندتا موتوری به سرعت داشتن دور میشدن. به طرفشون دویدم. _ایست! نگاهشون که به من افتاد سرعتشون رو بیشتر کردن! دیگه مطمئن شدم خودشونن تفنگم رو از داخل ماشین بیرون آوردم. _ایست به سمت چرخ موتورهاشون تیراندازی کردم. همه ی موتوری ها از روی موتور افتادن. رسول به نیروها گفت تا بیان اینجا. چندتا از رهگذرا هم که شاهد ماجرا بودن به پلیس زنگ زده بودن به آقا محمد نگاه کردم. حالش خوب بود! زخمی هم نشده بود! بعد از کلی ماجرا همشونو دستگیر کردن. به طرف آقا محمد رفتیم. رسول پرسید: _آقا محمد چیشد؟ با لبخند گفت: _میخواستن من رو بکشن ولی سرم گیج رفت و قبل از اینکه بخوان شلیک کنن افتادم روی زمین! عطیه گفت: _محمد چرا سرت گیج بره؟ آقامحمد با کمک رسول بلند شد. رو به عطیه گفت: _سرم گیج رفت دیگه... احساس میکنم یه چیزی شده ! محمد و رسول جلو نشستن منم پیش عطیه نشستم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_63 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌸داوود🌸 _اینه که میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست! رسول لبخند غمگینی زد و گفت: _بله هیچ کار خدا بی حکمت که نیست...! _حالا کیا بودن؟ _اگه بگم باورت نمیشه! کنجکاو نگاهش کردم. با پوزخندی که روی لبهاش نشسته بود گفت: _مثل اینکه این پرونده ی خاندان واهبی تمومی نداره! با تعجب لب زدم: _نه!...از همون...زیردستای سلسله ی واهبیان بود؟ خندید و‌ گفت: _آره با یادآوری واهبی زدم رو پیشونیم. _آخ رسول اصلا یادم رفت بگم...همین خانم سارا واهبی میخواد بره کربلا. گفت اسرا و رسول که اومدن بهتون بگم یه زنگ بهش بزنین! _کربلا؟ به همین زودی؟ _آره... آرومتر ادامه دادم: _تازه این آخرین باریه که می بینیمش...انگار میخواد از تهران بره یه شهر دیگه زندگی کنه! اینا همه رو تو بیمارستان به اسما میگفت! یکمی مکث کردم و دوباره با حرص ادامه دادم: _هیچی دیگه این کیس از دست سعید رفت! نمیدونم چرا هیچی بهش نمیگه... رسول ابروهاشو بالا انداخت...انگار یکی پشت سر من ایستاده بود‌ به پشت برگشتم که...بله مثل همیشه خودم هستم و این شانس بدم! سعید با قیافه ی گرفته ای برگه هایی رو به سمت من گرفت: _بیا اینهارو استعلام بگیر کارِ علی سایبری راه بی افته... اصلا موقعیت خوبی برای حرف زدن نبود! برگه ها رو از دستش گرفتم و کارشو راه انداختم. رو به سعید گفتم: _بفرما...امر دیگه؟ نوچی کرد و راهشو کج کرد به سمت پله ها! رو به رسول که تا به الان شاهد ماجرا بود گفتم: _این از اثرات عشقه! کلافه نفسش رو بیرون داد. این چرا حرف نمیزنه؟ _الو رسول؟ _چیه؟ _میگم الان آقا محمد کجاست؟ _کجا میتونه باشه؟ بیمارستانه دیگه... _دقیقا میخواد چیکار کنه؟ دستهاشو لای موهای فرش کرد و گفت: _نمیدونم...فعلا که قصد داره از عطیه جدا بشه واقعا تعجب کرده بودم. آقا محمد انقدر باخته بود؟ نه نه امکان نداره! _کی پیشِ آقا محمد هست؟ دستشو کوبید به میز: _محمد خیلی لجبازه بخدا اگه دست من بود یکاری باهاش میکردم که دیگه انقدر لجبازی نکنه! حتی به منم میگه از بیمارستان برم _اوه اوه خیله خب...امون بده! _نمیشه داوود...اصلا متوجه ی علاقه ی اطرافیانش نیست...متوجه ی نگرانیاشون نیست! _رسول تو دیگه چرا؟...تو که میدونی آقا محمد همه ی این چیزهارو میدونه! تو میدونی آقا محمد بیشتر از اطرافیانش که من و تو باشیم عشق میورزه...تو میدونی فقط به خاطر ماست! با بغض گفت: _همه ی این چیزهارو میدونم داوود...ولی نمیتونم...نمیکشم! الان هم فقط من و تو و اسما خانم و اسرا و عطیه میدونیم چخبره! اگه بقیه بفهمن که غوغایی میشه! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🍀✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_64 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣سارا❣ _خانم واهبی! با صدای سعید برگشتم سمتش! سر به زیر منتظر جوابم بود. جلوتر رفتم و گفتم: _بله؟ یه پاکت آبی رنگی به سمتم گرفت. _میشه این پاکت رو توی بین الحرمین رو به حرم بخونید؟ حاجت دلمه میخوام شما از طرف من برام دعا کنین... با لبخند پاکت رو از دستش گرفتم. _چراکه نه! حتما تشکری کرد و از کنارم رد شد. امروز از همه طلب حلالیت خواستم! فقط مونده آقا محمد... اسرا از توی اتاق اومد بیرون که جلوشو گرفتم. _اسرا... _بله؟ _تو میدونی آقا محمد کجاست؟ _چطور؟ _آخه میخوام از اونم طلب حلالیت بگیرم. با بغض گفت: _نیست...ولی براش دعا کن! متوجه ی منظورش نشدم..! با اخم گفتم: _کجاست؟ سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد! _اسرا؟ اتفاقی افتاده؟ نتونست طاقت بیاره بغضش سر باز کرد. آروم لب زد: _بیمارستان! _بیمارستان برای چی؟ _سارا فقط دعا کن...بیشتر برای عطیه دعا کن! برای هردوشون دعا کن از این آزمایش سربلند بیرون بیان ! اصلا نمیتونستم بفهمم چیشده! ولی هرچی بود یه اتفاقی برای آقا محمد افتاده! سرشونه های اسرا رو گرفتم: _فقط بگو چی شده؟ همینکه این حرف رو زدم عطیه از اتاق بیرون اومد. خیره به چشمهای اشکی اسرا متعجب گفت: _چیشده چرا گریه میکنی؟ اسرا اشکهاشو پاک کرد..رو به من گفت: _از خودش بپرس چیشده! رو به عطیه گفتم: _عطیه چیشده؟ جریان آقا محمد چیه؟ _الان اسرا برای من و محمد اینجوری داره گریه میکنه؟ اسرا اول با تعجب به عطیه نگاه کرد! بعد با جدیت گفت: _عطیه چرا خودتو میزنی به اون راه؟ وضعیت محمد برات مهم نیست؟ _خب چرا تو پارک نگرانش شدم! فکر کردم اون دونفر یه بلایی سرش آوردن که دیدیم نه خداروشکر چیزیش نیست! یعنی چی کدوم دونفر؟ خدایا یا من گیج شدم یا اینا! اسرا کلافه تر ادامه داد: _وای عطیه! وضعیت بیماریش رو میگم! نکنه میخوای به حرف محمد کنی و ازش جدا شی؟ عطیه این بار عصبانی گفت: _وضعیت کدوم بیماری اسرا؟ یه سرش گیج رفته که اونم نجاتش داده! دیگه از بحثشون خسته شده بودم. با حرص گفتم: _اسرا میگی دقیقا چیشده؟ _خب آقا محمد تومور داره! الانم تو بیمارستان بستریه میخوان عملش کنن! دلخور رو به عطیه که کپ کرده بود گفت: _ولی عطیه اصلا ازت انتظار اینو نداشتم که محمد رو تنها بزاری! عطیه هیچ حرفی نزد! فقط کپ کرده بود... رو به عطیه با ترس گفتم: _عطیه! اسرا که تا اون لحظه رنگ نگاهش دلخور و عصبانی بود متوجه ی حال عطیه شد. این دفعه اسرا عطیه رو صداش کرد ولی جوابی نشنید! چند ضربه به صورتش زد تا به خودش بیاد! عطیه بدون هیچ حرفی کیفش رو روی دوشش انداخت و از اداره بیرون رفت! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💓✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_65 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨محمد✨ _احتمال اینکه بعد از عمل پاهاتون از کار بی افته خیلیه! گفت احتمال...ولی عطیه رو نمیتونم با احتمالات بدبخت کنم. نمیخوام وقتی باهام ازدواج میکنه جوونیش رو صرف مراقبت از من کنه! از خیالاتم بیرون اومدم. رو به دکتر گفتم: _آقای دکتر کی عمل میشم؟ _ان شالله یکشنبه ی هفته ی آینده. یعنی دو روز دیگه! پس با این حساب فردا باید بریم نامزدیمون رو... در اتاق باز شد و عطیه عصبی داخل شد. پرستاری که حسابی از دست عطیه حرص خورده بود از پشت سرش گفت: _خانم چرا سر خود میاید تو اتاق؟ عطیه عصبانی تر از پرستار گفت: _شوهرمه خانم‌...من باید باهاش حرف بزنم. اینکه اینجوری یهو عصبی شده رو نمیدونم ولی حتما برای موضوع طلاقمون هست! آقای دکتر رو به پرستار گفت: _عیبی نداره خانم پرستار بفرمایید منم الان میام! بیمار اتاق ۲۰۹ باید به سرم وصل بشه پرستار طلبکار به عطیه نگاه کرد؛ بعد صورتش رو برگردوند و رفت. دکترهم قرص قرمزی رو به من داد و گفت: _یه ربع دیگه این قرص رو بخور! با سر تایید کردم . دکتر هم که رفت عطیه در رو بست. صندلی رو جلو کشید و روبه روی من نشست. کلافه گفتم: _ببین عطیه اگه میخوای راجع به رابطمون حرف بزنی... ادامو در آورد: _نه تو ببین محمد ! اگه میخوای بازهم پنهون کاری کنی باید بهت بگم که تا آخرش باهات هستم‌ داره درمورد چی حرف میزنه!؟ با اخم گفتم: _چی؟ تا آخر چی؟ _تا آخر عمل...ماجرا رو فهمیدم! یه درصد هم به فکر جداییمون نشدم. پس لجبازی نکن که از یه روش دیگه استفاده میکنم. _عطیه میفهمی چیمیگی؟ من بعد از عمل پاهام از کار می افتن! _نه نه نه دکتر خودشم گفت احتمالش زیاده...نگفت صد در صدِ نفسم رو عمیق کشیدم توی ریه هام. کلافه گفتم: _کی بهت گفت؟ _من که گفتم آخر درمیارم چیشده! _از کی شنیدی؟ _محمد چرا به همه گفتی من به عطیه گفتم؟ بقیه فکر میکنن من خبر داشتم و اصلا نگران و ناراحت نیستم. آدرس روهم از اسرا گرفتم کار سختی نبود‌. خدایا خودت بهم صبر بده! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_66 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💜رسول💜 دستهامو روی سرم گذاشتم رو به اسرا گفتم: _یعنی بهش نگفته بود؟ _والا اونجور که عطیه آدرس خواست به نظر من آقا محمد بهش نگفته! از جا بلند شدم. _بلند شو بریم بیمارستان که غوغایی به پاست! جلوم ایستاد. _نه اتفاقا بزار تنها باشن! _اگه آقا محمد از تومور نجات پیدا کنه از دست عطیه جون سالمی به در نمیبره ! کتم رو مرتب کردم و از کنارش رد شدم. زودتر از من دوید و در رو بست. با تعجب گفتم: _چرا در رو قفل میکنی؟ _نه انگاری منم باید از روش عطی استفاده کنم. حق به جانب گفتم: _مگه بلدی؟ _بله آموزش دیدم. کلافه نشستم. روی صندلی رو به روم نشست و به آرومی گفت: _ببین رسول به نظرم آقا محمد کار اشتباهی کرد به عطیه نگفت...اونا دیگه قرارِ به زودی عروسی کنن! پس زن و شوهر به حساب میان! زن و شوهر هم در هر شرایطی باید پشت هم باشن الان اگه عطیه نمیفهمید موضوع چیه هم راجع به محمد یه فکر دیگه ای میکرد هم محمد رو از دست میداد! سکوت من براش غیرقابل باور بود ! من فقط به حرفهاش گوش میدادم... با اینکه از سکوتم متعجب شده بود ولی ادامه داد: _بزار این دوتا همدیگه رو اصلا بکشن ولی باید با هر شرایطی دوتایی کنار بیان. وقتی جوابی ازمن دریافت نکرد گفت: _متوجه شدی یا بازم بگم؟ _آ....نه نه کاملا شیرفهم شدم. با سر تایید کرد و گفت: _خب حالا بریم به کارهامون برسیم. باشه ای گفتم و بلند شدم. _راستی رسول به طرفش برگشتم. _بله؟ _عطیه پیام داده حال آقا محمد خوبه! یکشنبه ی هفته ی آینده عمل میشه به سمت اسرا رفتم. _بهش بگو دکتر چی گفته؟ _از اینکه عمل بشه و بعدش فلج میشه یا نه چیزی نگفته فقط گفته حالشون خوبه! خیلی نگران محمد بودم. نتونستم صبر کنم و خودم به عطیه زنگ زدم. وقتی گوشی رو برداشت سر و صدای همیشگی بیمارستان توی گوشم پیچید بعدشم صدای عطیه اومد. _الو جانم رسول؟ _سلام حال آقا محمد چطوره؟ _خوبه خوبه...حالا بیام اداره میگم چیشده الان نمیتونم خوب صحبت کنم. از صداش معلوم بود فعلا گریه نکرده! فقط داره تمام تلاشش رو میکنه تا کنار محمد باشه! _باشه فقط خودتم خوبی؟ اگه کاری چیزی داشتی بگو تا بیام _نه همه چیز ردیفه بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم. اسرا هم انگار منتظر بود تا حال عطیه و محمد رو بدونه گفت: _چیشد؟ حالشون خوبه؟ سرم رو به پایین تکون دادم. خیال اسراهم راحت شد...نفسش رو عمیق بیرون داد. _خداروشکر... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_67 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨عطیه✨ فقط چندساعت تا عمل محمد مونده...! حالم بشدت دگرگون بود ولی پیش محمد به اینطرف و اونطرف نمیرفتم. رسول از توی اتاق محمد اومد بیرون. رو به من گفت: _برو کارت داره! این پا اون پا کردم. رسول که حالم رو دید با تشر گفت: _چرا منتظری؟ برو تو دیگه ! منتظر جوابم نشد و از در کنار رفت. در رو باز کردم. نباید با نگرانی وارد بشم پس به زور لبخندی زدم و داخل شدم. انگار خودشم میخواست بهم روحیه بده پس لبخندی روی لبهاش نشوند. روی صندلی رو به روش نشستم. بی مقدمه شروع کرد: _میخواستم یه چیزی بهت بگم فقط خوب گوش بده گریه هم نکن بغضی ته گلوم به وجود اومد. اما سعی کردم قورتش بدم. سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: _اگه یه وقت اتفاقی برام افتاد... چونم لرزید..بغض توی گلوم بیشتر شد. اما با صدایی که سعی داشتم نلرزه حرفش رو قطع کردم. _هیچ اتفاقی نمی افته خب؟ با وجود بغضم سعی کردم لبخند بزنم. صدام بشدت میلرزید اما لبخندم به لب ادامه دادم: _من کنارت هستم! الانم فقط میخوای یه عمل بکنی... خود دکتر هم گفت خداروشکر درحال رشد نبوده! فقط... _فقط احتمال اینکه فلج بشم خیلیه! همون رو میگم اگه فلج بشم من اصلا ناراحت نمیشم که از من جدا بشی _من ازت جدا نمیشم محمد من دوست دارم باتو زندگی کنم میفهمی؟ این جمله ی آخرم رو انقدر با درد گفتم دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه! از روی صندلی بلند شدم. لحظه ی آخر نگاهی به چهره ی پر از دردش انداختم. صدای زنگ گوشیم باعث شد زودتر از اتاق بیرون برم. نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم سارا بود! تماس رو وصل کردم: _الو سارا؟ صدای لرزونش توی گوشم پیچید‌: _الو سلام عطیه...من الان بین الحرمینم گوشیم رو به طرف حرم هرچی دلت میخوا بگو وقتی گوشی رو به سمت حرم گرفت واقعا همه چیزهایی که توی دلم بود یادم رفت. به سختی روی صندلی نشستم. با صدای لرزون لب زدم: _خودت میدونی چی میخوام! نگفته میدونی..ولی بازم میگم خودت کمکمون کن! میدونم این یه آزمایشه...کمک کن سربلند از این آزمایش بیرون بیایم. تا چند ساعت دیگه عمل میشه! شفاعتش رو از تو میخوام...! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_68 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌱سارا🌱 بعد از خداحافظی با عطیه گوشی رو قطع کردم ! میخواستم به سمت حرم برم؛یهو یادم افتاد پاکتی که سعید بهم داده رو باز نکردم زیپ کیفم رو باز کردم و دنبال پاکت گشتم. پاکت رو باز کردم. نوشته هاش رو اول برای خودم خوندم. چشمهام رو که از اثر گریه تار میدید مالیدم ! دوباره نوشته هاش رو خوندم اما اینبار بلند خوندم: _السلام علیک یا اباعبدلله خودت میدونی تو دلم چه خبره! ولی این نامه رو یه نفر داره برات میخونه که دلم پیشش گیره! آب دهنم رو به زور قورت دادم. با زبون خشک دوباره ادامه دادم به خوندن: _یه کاری کن بتونم بهش بگم. حالا سارا خانم اینجارو توی دلت بخون... کاری که توی نامه گفته بود رو انجام دادم. توی دلم خوندم: _با من ازدواج میکنی؟ چندبار این جمله رو خوندم که اشتباه نکرده باشم. نه واقعا انگار از من خواستگاری شده! نمیدونستم بخندم یا گریه کنم... توی بین الحرمین ازمن خواستگاری شد! ادامه ی نامه اینجوری نوشته بود: _لطفا نرو ! نَرَم؟ میدونست میخوام برم؟! همینجور که به سمت حرم میرفتم نامه اش رو میخوندم. نمیدونم چندبار خوندم ! ولی انقدری خوندم که برسم به حرم. نامه که تموم میشد دوباره از اول میخوندم. به خودم که اومدم دیدم رسیدم به حرم امام حسین(ع) خب حالا نوبت خودمه... انقدر شلوغ بود دستم به ضریح نرسید! ولی ارزش دیدن ضریح هم برام خیلی ارزشمند بود! بعد از زیارت همونجا نشستم. چشمهام از اشک سیر نمیشد. از طرفی هم حرفهای توی نامه ی سعید لبخند روی لبهام مینشوند. رو به ضریح گفتم: _نمیدونم چی بگم! ولی خب پسر خوبیه...! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_69 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨محمد✨ چشمهامو باز کردم. دور و اطرافم خیلی تار بود! به حدی که عطیه رو از روی صداش شناختم: _محمد بیدار شدی؟ خوبی؟ حس بدی نداری؟ تار میبینی؟سرت گیج نمیره؟ میشنوی چی میگم؟ بازهم سوالات رگباری! _عطیه...یواشتر آره خوبم فقط یکم تار میبینم. بعد از تمام شدن حرفم دکتر داخل شد. _خب حال بیمارمون چطوره؟ کم کم چشمهام دیگه تار نمیدیدن! با دستهام چشمهامو مالش دادم؛ بلکه بتونم کمکی کنم بهتر ببینم. _خوبم آقای دکتر. نگاهی به اطراف انداختم...خبری از رسول نبود! به عطیه نگاه کردم که نگران به دست دکتر خیره شده بود. رو بهش گفتم: _عطیه رسول کجاست؟ همونطور که نگاهش به دست دکتر بود گفت: _نیم ساعت پیش یه کاری براش پیش اومد رفت. فریادی از درد کشیدم. عطیه خوشحال نگاهم کرد! رو به دکتر گفتم: _آقای دکتر چیکار میکنید؟ پاهام... پاهام! پاهام حس دارن! حسشون میکنم! دکتر دوباره سوزن رو فرو کرد توی پاهام بالاتر و بالاتر روهم فشار داد! درد داشت ولی دردش قشنگ بود‌. عطیه از شوق میخندید و اشک توی چشمهاش جمع شده بود: _محمد...میبینی؟ _نه نمیبینم! حسش میکنم. با بالشت زد روی بازوم! با اوقات تلخی گفت: _عه محمد! دکتر که تا اونموقع داشت عکسهای جمجه ام رو برسی میکرد رو به من و عطیه برگشت که باعث شد عطیه ادامه نده. دکتر با روی خوش گفت: _خب آقا محمد خداروشکر به خیر گذشت فقط این چند روز خیلی به خودتون فشار نیارید تا مرخص بشید از دکتر که تشکر کردیم،از اتاق خارج شد. عطیه رو به من گفت: _شنیدی آقای دکتر چی گفت دیگه؟ من با یه زبان دیگه حالیت کنم یا نه؟ از این تهدیدهای دلسوزانش دست بر نمیداره! _متوجه شدم ولی تو دوباره برام توضیح بده. مثل مواقعی که من عصبانی میشم لا الله اللهی زیر لب گفت و بلند شد. با همون عصبانیت و حرص گفت: _من میرم برات کمپود و آبمیوه بگیرم بیام نبینم از بیمارستان در رفتیا! با خنده گفتم: _چشم با نگاهم بدرقش کردم. نفس راحتی کشیدم...اصلا نگران نبودم که خودم فلج بشم! نگران این بودم که فلج بشم و زندگی عطیه رو... گذشت...آره گذشت باید شکر گزار باشم! باید برای نعمت زندگی شکر گزار باشم! بلاخره همه یه روزی میرن... اینکه رو سفیدن یا سیاه مهمه! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💜✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_70 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💕رسول💕 یک هفته بعد: چشمهام رو باز کردم...انقدر تاریک بود که انگار اصلا چشمهام باز نیست! درد بدی توی ناحیه ی پهلوم احساس میکردم. نمیتونستم دستم رو بزارم روی پهلوم...انگار که دستهام بسته شده بودن! نور روی صورتم افتاد و باعث شد چشمهامو ببندم. _آقا رسول درسته؟ هنوز نمیتونستم چهرش رو ببینم. نمیتونستم حرف بزنم! انگار که چیزی جلوی دهنم رو بسته بود! _خب آقا رسول...باز بهم رسیدیم. به طرز عجیبی روی دهنم سوزش کرد. انگار چسبی رو از روی دهنم کنده باشن. _حرف بزن. حالا میتونستم حرف بزنم! اما صدام درنمیومد. با خنده جلو و جلو تر اومد...کمی از چهرش مشخص شد! _انگار که از دیشب چیزی یادت نمیاد نه؟ دیشب !؟ دیشب... _پس بزار یاد آوریت کنم! دیشب جنبعالی توسط گروه مافیای نیدا گروگان گرفته شدی به زور لبهام رو بهم فشردم: _نی‌..دا؟ با طئنه گفت: _آخ قربان یادم رفت شما اصلا اسم گروهمونو نمیدونی! بله...نیدا ! شاید اسم اون کسی که دستگیر کردین رو بشناسین! کنجکاو منتظر ادامه ی حرفش موندم. نزدیک صورتم اومد و آروم گفت: _حمید واهبی با شنیدن اسم واهبی تمام اتفاقات دیشب یادم اومد. از من فاصله گرفت: _خب فکر میکنی چرا دیشب اومدی اینجا؟ زبانم قفل شده بود! _بخواطر برادرت...محمد پوزخندی زدم. اینها راه اشتباه رو رفتن! فکر میکنن من برادر محمدم! _ از برادرت بگو ماهم تو رو رها میکنیم! پوزخندی زدم: _برادرم آدم خیلی خیلی نترس هست و جلوی امثال شماها وایمیسته! چونم رو توی دستهاش قفل کرد. _خیلی شیرین زبونی! حالا محمد که اینجا نیست از چاپلوسیات خوشش بیاد..پس به نفعته که حرف بزنی! بگو کجاست؟ محمد...محمد کجاست؟ یادم نمیاد! خودم رو نباختم رو بهش با همون پوزخند گفتم: _خدایی من رو از دیشب آوردین اینجا بیهوش کردین تا بدونین محمد کجاست؟ بهتر نبود همون دیشب میپرسیدین؟ با این حرفم عصبانیتش بیشتر شد. دست به تفنگ برد که... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_71 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌱محمد🌱 _نه محمد فکرشم نکن! _آقا... رسول رو گروگان گرفتن انتظار نداشته باشید همینجوری رو تخت بیمارستان دراز بکشم و فقط دعا کنم زنده باشه...منم باید بیام! _محمد! الان تازه حالت بهتر شده ! بغیر از تو خیلیا تو سایت هستن که میتونیم از اونها هم کمک بگیریم. _اما آقا...من تا اونموقع...! میان حرفم پرید: _الان یکی از اون چشم الکی هات بگو تا دلم خوش باشه! سرم رو پایین انداختم و گفتم: _چشم. با دست به سرشونه هام زد و از اتاق خارج شد. خودم رو از حالت دراز کشیده به حالت نشسته تغیر دادم. از روی حرص پاهام رو روی زمین کوبیدم ! نه از دست آقای عبدی...از دست خودم کفری شده بودم‌ ! حالا چی به عطیه بگم؟ در اتاق به صدا در اومد. صدای هراسون عطیه از پشت در اومد: _میتونم بیام تو؟ _بیا تو... انگار از چیزی نگران بود! با تعجب پرسیدم: _چیزی شده؟ نگاهش رو به گوشی توی دستش داد: _مامان زنگ زد گفت رسول هنوز برنگشته! مگه نگفتی دیشب از بیمارستان راهیش کردی خونه؟ پس چرا هنوز نرسیده! سکوت کردم...نمیدونستم چی بگم اما عطیه دختر باهوشیه آخر میفهمه _محمد چیشده؟ فکر نکنم الان وقت پنهان کاری باشه! _یه چیزی میگم هول نکن ولی انگار با این حرفم نگران تر شد! نمیتونستم توی چشمهاش نگاه کنم. _راستش خبر رسیده که رسول رو توی راه گرفتن.. همینکه حرفم تموم شد صدای عطیه بلند شد: _یا حسین _عطیه هول نکن...اصلا من میخوام خودم برم پیداش کنم. ولی باید از این بیمارستان خلاص بشم! کمکم میکنی؟ عطیه که تا اون لحظه تو شک خبر بود با اخم گفت: _نخیر باز توهم بری اونجا...اصلا مگه تازه خوب نشدی؟ کلافه از حرف های تکراری عطیه و آقای عبدی نفس عمیقی کشیدم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🌱✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_72 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣عطیه❣ از بیمارستان که اومدم بیرون حالم بد شده بود...سرم گیج میرفت! _نه عطیه،نه... قوی باش! با کمک دیوار دوباره روی پای خودم ایستادم. با اینکه کمی تار میدیدم اما بلاخره تونستم خودم رو به ماشین برسونم. توی ماشین نشسته بودم که در باز شد و اسرا روی صندلی نشست. فقط به چشمهای سبزی که از شدت گریه قرمز شده بود نگاه کردم. پس ماجرا رو فهمیده! دستم رو روی شونه اش گذاشتم. _اسرا فقط توکل کن بتونیم پیداش کنیم ! جمله ام با بغض بود اما اسرا رو کمی امیدوار کرد. با صدای گرفته ای که مسبب گریه بود گفت: _من ایمان دارم پیداش میکنیم...نگرانم! از اینکه اتفاقی براش نیفته. _نمی افته. به طرفم برگشت و با التماس گفت: _عطیه تروخدا از الان دنبالش باشیم ! ماشین رو روشن کردم...راه افتادیم اما دلم پیش محمد هم بود! من که میدونم آخر از بیمارستان بیرون میره اما چاره ای نیست که فعلا تسلیم خواسته های اون بشم. به اداره که رسیدیم یه راست پیش آقای عبدی رفتیم. بعد از سلام و احوالپرسی که هرسه بشدت حالمون گرفته بود،رو به آقای عبدی گفتم: _الان ما دونفر از تیممون مخصوصا محمد که فرمانده تیم هست رو نمیتونیم داشته باشیم...روحیه ی همه ضعیف شده! بعد از یه مکث کوتاه ادامه دادم: _نمیدونم باید چیکار کنیم!؟ نگاهی به هر سه تامون انداخت. بعد با صدایی که داخلش نه ناامیدی و نه ناراحتی بود گفت: _به تمام بچه های تیم بگید یه جلسه ی خیلی مهم داریم! حرف جلسه که میاد میدونم راه حل هایی در رابطه با تمام قضیه داره! چه از نظر روحی چه از نظر تیمی... این حرف برای من و اسرا کافی بود تا دوباره به انرژی و امید قبلی دست پیدا کنیم. تنها کسی که میتونیم بهش تکیه کنیم فقط خداست...مخصوصا توی این شرایط سخت! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🧡✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_73 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💕رسول💕 دست به تفنگ برد که مردی مانع از شلیکش شد. چهره ی اون مرد رو نمیتونستم ببینم! _بیهوشش کن. با پوزخند رو به هردوشون گفتم: _شماهم که فقط بلدین بیهوش کنین! _دلت میخواد شکنجه بشی؟ قبل از اینکه جوابشو بدم با چیزی به قسمت بالای گیجگاهیم زد تا بیهوش بشم. اما بیهوش نشدم...فقط یکم سرم درد گرفت. فرصت خوبی برای گرفتن اطلاعات ازشون بود! پس همونجوری خودم رو به ببهوشی زدم. _چرا جواب ب جوابش میکنی؟ میدونی رسول از اون آدماست که کم نمیاه...تازه این یه روش اطلاعات گیری بود! _من اعصاب ندارم! اینم که اصلا نمیگه محمد کجاست، دوسالم اینجا نگهش داریم و شکنجه اش بدیم مطمئن باش نمیگه فقط برای تله اینجاست رحمان ! تله برای محمد. تله؟ پس یجوری من رو گرفتن که توی دید دوربینها باشه تا محمد و بقیه بفهمن من رو گروگان گرفتن ! _کلافم نکن! ماهان یعنی ما چندماهه داریم اینا رو تعقیب میکنیم هنوز که هنوزِ نمیدونیم اینها کجا زندگی میکنن! کجا بستری میشن...کجا کار میکنن!؟ فقط تعقیبشون میکنیم بعدشم گم میشن! _اینهارو دست کم نگیر...اینا یجوری از کوچه پس کوچه های مختلف میرن که من فکر میکنم کل شهر رو میشناسن _حالا وقت این حرفها نیست! یکیشون به من نزدیک شد و گفت: _با این پسره چیکار کنیم؟ این که نمیگه...یعنی همیجوری صبر کنیم بلکه محمد بیاد؟ اصلا مگه آقای واهبی نگفت که اینا یه جور اکیپی میان دستگیر میکنن...؟ _ما باید اکیپی بگیریمشون...حتی اگه شده بکشیم ولی محمد رو بگیریم. پس از آدم های واهبی هستن! خدایا این پرونده کی قرار بسته بشه؟ _فعلا برو چند تا از اون وسایل شنکجه رو بیار شاید ترسید یکم اطلاعات داد! صدای پای کسی که دور میشد رو میشنیدم. خداوندا با کیا شدیم هشتاد میلیون؟ □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_74 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🧡داوود🧡 بعد از اتمام جلسه با آقای عبدی کار رو شروع کردیم. با اینکه تا خود صبح فقط داشتیم دوربین هارو چک میکردیم ولی ارزششو داشت. مثل رسول بلند داد زدم: _ایول! همین ایولم باعث شد دل خیلیا خون بشه...! تازه فهمیده بودم چیکار کردم،با شرمندگی گفتم: _دوربینها رو پیدا کردم ! همه به مانیتور بالا نگاه کردن. سعید اومد جلو نزدیک من: _رسول اینجا چیکار میکرده؟ مگه از راه بیمارستان تا خونه ی خودشون از خیابان فرعی نیست؟ اسرا با غم گفت: _میخواسته بره بخواطر سلامتی که آقا محمد بدست آورده بود شیرینی بگیره...قبلش به من زنگ زد؛ولی نگفت کدوم شیرینی فروشی میره! فیلم ضبط شده ی دوربین هارو نگاه کردیم. رسول بعد از اینکه با شیرینی از شیرینی فروشی اومد بیرون، یه نفر آشکار دنبالش کرد. سعید گفت: _رسول انقد شوق داشته که اصلا متوجه نشده یکی دنبالشه! با آرنج به پهلوی سعید زدم و با چشم و ابرو به اسرا و عطیه که با بغض به صفحه خیره شده بودن اشاره کردم. آروم گفتم: _نمی بینی حالشونو؟ یکم مراعات کن. شرمنده به من نگاه کرد. _ببخشید اصلا حواسم نبود. به صفحه ی مانیتور خیره شدم. چون رسول از کوچه پس کوچه ها میرفت خیابان ها خلوت بودن. مرد هم از فرصت استفاده کرد و با پارچه خفتش کرد! _داوود روی چهرش زوم کن.. روی چهره اش زوم کردم اما فایده نداشت! چهرشو پوشانده بود. _نه فایده نداره. دنبالش کن ببین کجا میره! به گفته ی سعید با دوربین ها دنبال ماشین کردم. با تعجب گفتم: _این داره از شهر خارج میشه! همه ی نگاه ها ترسیده و نگران شد. _نکنه بلایی سرش آورده باشن... با حرص گفتم: _سعیددد چشمهاشو با درد بست: _آخ ببخشید... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم❤️✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_75 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨سعید✨ برای عملیات آماده شدیم. حالا که میدونیم رسول کجاست بهتره زودتر دست به کار بشیم! همینکه از اداره بیرون رفتیم به سارا برخورد کردم. از تعجب زبونم گرفته بود! یعنی...! _سلام آب دهنمو به زحمت قورت دادم و جوابشو دادم. واقعا هردو نمیدونستیم چی بگیم! داوود از پشت به کمرم زد و به سارا نگاه کرد. _عه سلام شما اومدین! حرصی به داوود نگاه کردم و گفتم: _نه هنوز نیومده. _اعصاب نداریا! جلوی سارا زشت بود باهم بحث کنیم پس به پهلوی داوود زدم تا بحث رو تموم کنه. سارا گفت: _انگار کار دارین...من میرم بعدا میام. با عجله گفتم: _نه نه خانم عبدی توی اداره هستن بفرمایید اونجا تشکری کرد و از کنارمون رد شد. داوود با خنده گفت: _پس کار خودتو کردی؟ _چی؟ _اینجور که تو و خانم واهبی رفتار میکنین معلومه یه اتفاقایی افتاده ها. _فعلا بریم رسول بدبخت رو از چنگ اون دوتا دربیاریم بعدا راجع بهش حرف میزنیم. آقای عبدی شروع عملیات رو برای همه اعلام کرد. تا رسیدن به مقصد حدود یک ساعتی درگیر بودیم. وقتی رسیدیم، من و داوود و فرشید پیاده شدیم ببینیم داخل چجوریه! وقتی دیدیم سفیده و فعلا هیچکس نیست گروه عملیات رو به چند دسته تقسیم کردیم. عطیه و اسرا و داوود باهم به طرف اتاق ها رفتن. من و فرشید هم به طرف اون طرف سالن رفتیم. یجورایی انگار ساختمانش خراب شده بود چون رد اتاق ها و سالن به جا مونده بود! _سعید...سعید اونجا رو نگاه کن. به طرفی که فرشید اشاره کرده بود نگاه کردم. رسول بیحال روی صندلی بسته شده بود! به تیم اشاره کردم آروم به سمت رسول برن. همینکه چند نفر داخل شدن به هر نحوی از روی زمین به سمت پایین فرستاده شدن! _فرشید تله اس! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_76 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣عطیه❣ وقتی سعید خبر داد که نزدیک رسول تله گذاشتن با افراد تیم آماده ی شروع تیر اندازی شدیم. _اسرا خیلی مواظب باش... با سر تایید کرد و گفت: _توام همینطور! از اسرا جدا شدم،نزدیک رسول شدم تا تله هایی که گذاشت رو شناسایی کنم. همینطور که با دوربین مخصوص مشغول بودم دستی مردی روی شونه ام نشست! تو اون لحظه شک شده بودم! تصمیم گرفتم بدون هیچ سر و صدایی شرش رو کم کنم. دستم رو بالا بردم برای سیلی زدن به فردی که پشتم بود... _هیس! باورم نمیشه! با تعجب لب زدم: _محمد! _هیس...بیا بریم اونطرف تر میتونیم رسول رو بگیریم ببریم. دستم رو گرفت و آروم به سمت در اونطرف اتاق شدیم. از موقعیتی که برامون پیش اومده بود خندم گرفته بود. با خنده ولی آروم گفتم: _محمد حداقل لباسای بیمارستان رو درمیاوردی! محمد که انگار تازه متوجه ی لباساش شده بود با تشر گفت: _بزار اول اون بیچاره رو نجات بدیم بعد میریم خونه به سر و وضعم بخند. دستهامو به نشونه ی تسلیم بالا بردم! _من تسلیم بریم...بریم دوباره دستش رو گرفتم و به سمت در رفتیم. رسول بیحال روی صندلی بسته شده بود! به سعید خبر دادم که ما داریم رسول رو نجات میدیم تا نگران ما نشه! همینکه مطمئن شدیم که تله ای اون اطراف نیست،با عجله به سمت رسول رفتم تا بازش کنم. محمد هم کمکم میکرد! صدای درگیری و جیغ زنی که جلوی در بود نگاه هامون رو به سمتش جلب کرد! اسرا...! اسرا با دست جلوی تفنگ اون زن رو گرفته بود تا به ما شلیک نکنه! محمد فورا به بقیه خبر داد بیان اینجا. اون زن با زور تفنگ رو از چنگال اسرا در آورد و به سمت من نشونه گرفت! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_77 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣رسول❣ با صدای گلوله چشمهام رو باز کردم، تنها چیزی که دیدم محمد جلوی عطیه ایستاده و اسرا هم اونطرف تر روی زمین افتاده بود! عطیه با جیغ محمد رو کنار زد و به سمت اسرا رفت! توجهی به دستهای بسته و بدن کوفته ام نکردم و به سرعت به سمت اسرا رفتم. محمد بی سیم رو از عطیه گرفت و گفت: _یه آمبولانس بفرستین اینجا احساس کردم سرم گیج میره! نمیتونستم حتی بشینم! به دیوار کنارم تکیه دادم. زنی که به اسرا شلیک کرده بود هم بیهوش روی زمین بود... نمیدونم چقدر تا رسیدن آمبولانس طول کشید،تمام اون زمان فقط با شک به صحنه نگاه میکردم و به صدای گریه و رفت و آمد های محمد با بچه های تیم رو میشنیدم. اسرا رو روی برانکاد خوابوندن و به بسمت بیرون بردن! جای گلوله روی پهلوش خودنمایی میکرد و هر ثانیه خون اش رو از دست میداد! محمد و داوود به سمتم اومدن،محمد کنارم روی زانو هاش نشست: _حالش خوب میشه سکوتم رو که دیدن داوود کمی تکونم داد: _رسول...صدامونو میشنوی؟ نمیتونستم صحبت کنم! سعی میکردم لبهام رو از هم باز کنم اما نمیتونستم! محمد و داوود زیر بازوم رو گرفتن و با خودشون به سمت ماشین بردن! وقتی دیدم داریم به سمت اداره میریم با بغضی که سعی بر پنهان کردنش داشتم گفتم: _بریم بیمارستان...! محمد بغض و التماسم رو که دید رو به داوود گفت: _دور بزن بریم بیمارستان. توی راه نمیتونستم کاری کنم! هنوز توی شک صحنه بودم...! هنوز باورم نمیشد اونی که تیر خورده بود اسرا بود! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_78 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨داوود✨ _اول که به عطیه نشونه گرفت...محمد رفت جلوی عطیه! با ناراحتی به چشمهای اسما نگاه کردم که بغض کرده بود،بعد دوباره ادامه دادم: _اسرا...اسرا بازهم باهاش درگیر شد اما این دفعه با شلیک! هم اسرا هم اونی که میخواست به عطیه شلیک کنه به هم تیر اندازی کردن! با صدای گرفته ای گفت: _الان اسرا کجاست؟ _بردنش بیمارستان! _آقا رسول چی؟ بایاد آوری رسول دلم لرزید! _اصلا یادم رفت بهشون زنگ بزنم! با آقا محمد بودن... باصدای هیاهوی سایت حرفهامون نصفه موند. با کنجکاوی گفتم: _چخبر شده؟ هردو به سمت جمعیت رفتیم. چندتا از خانم های سایت دور عطیه جمع شده بودن! _حالش بد شده! _زنگ بزنین اورژانس... با این حرفها دل همه شور افتاده بود! به اسما نگاه گذرایی کردم: _اینجوری نمیشه باید عطیه رو برد پیش اسرا...عطیه تا نفهمه حال اسرا خوبه یا نه همینجوری حالش بد هست! با سر تایید کرد و دست به کار شد. با یکی از همکارهای خانم دست عطیه رو گرفته بودن و بسمت ماشین می آوردن! تخته گاز تا بیمارستان رفتم. بعد از کلی سوال که اسرا رو کدوم بخش بردن فهمیدیم رفته اتاق عمل! اضطراب و نگرانی توی چهره ی هردوشون موج میزد..‌. رو به پرستار کردم و گفتم: _ببخشید خانم پرستار،یعنی الان عمل میشه؟ _وضعیتشون بشدت وخیمه هرچه زودتر باید عمل بشه... _الان اتاق عمل کجاست؟ _همین راهرو رو برید تا آخر اتاق عمل اونجاست. هرسه به سمت اتاق عمل رفتیم. پشت در اتاق هم محمد بود هم رسول! محمد با خستگی گفت: _شما چرا اومدین؟ به عطیه که رنگش پریده بود اشاره کردم. _طاقت نیاورد. محمد طوری که انگار قانع شده صورتش رو به طرف رسول برگردوند. _از اونموقع تا الان هیچ حرفی نزده! هنوز تو شوکه _محمد این اسمش شوک نیست! حالش از نظر روحی خیلی بده! همین رو که گفتم نگاهی از سر ترس به رسول انداخت! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻💜 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_79 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🖤✨محمد✨🖤 بعد از اینکه حرفهای داوود تمام شد به طرف رسول رفتم. دستش رو گرفتم و به سمت حیاط بردم! اصلا صحبت نمیکرد...حتی نگفت چرا میبرمش! _رسول خودتو بریز بیرون. جوری که انگار متوجه ی حرفهام نشده کنجکاو نگاهم کرد... توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _غم هاتو توی خودت نریز! با بغض گفت: _محمد من خیلی خسته ام میرم داخل یکم بشینم! سرشونه هاش رو گرفتم: _رسول...فرار نکن! دیگه نتونست طاقت بیاره و توی بغلم افتاد! آروم به پشتش میزدم. با اینکه تحمل گریه هاشو ندارم اما نمیتونم ببینم داره شکنجه ی روحی میشه! بعد از چند دقیقه داوود از پشت رسول اشاره کرد تا بیام ! رسول رو از بغلم بیرون کشیدم و رو بهش گفتم: _نگران نباش! الان عمل میشه، زخمشم عمیق نیست! حالا برو یه دستی به سر و صورتت بزن بعد بیا پیش من اشکهاشو پاک کرد و گفت: _بله چشم آقا الان موقع این نیست که محبت زیرپوستی انجام بدم! _اینجا اداره نیست که من رو آقا صدا میکنیا لبخند کمرنگی زد و گفت: _بله اقا...امم..محمد به شونه اش زدم و با لبخند بدرقش کردم. همینکه رفت به سمت داوود رفتم. _چیه داوود؟ _آقا محمد، اسرا تا چند دقیقه ی دیگه عمل میشه! _خیله خب باشه...الان میایم. منتظر رسول شدم تا برگرده. وقتی برگشت باهم داخل بیمارستان شدیم. لحظات اضطراب و استرس اتاق عمل رو تک به تک حس میکردیم. دکتر که از اتاق عمل اومد بیرون عطیه با شتاب به سمتش رفت: _حالش چطوره آقای دکتر؟ _زخمش زیاد عمیق نبود ولی جای بدی خورده بود! خوشبختانه الان عمل موفق آمیز بوده...حالا شاید اثرات بعد از عمل یکم سخت باشه...الان هم بیهوشه تا ۵ ساعت دیگه به هوش میاد □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💜✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_80 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💔 💞سعید💞 چند روز بعد: _داوود...ولم کنا حوصله ندارم. _بخدا راست میگم الان توی خیابونه میخواد وقتی اسرا از بیمارستان میاد ببینتش و بره! امکان نداره! این که هنوز جواب من رو نداده...مگه نامه رو نخونده؟ _الان کجاست؟ _گفتم که توی همون خیابون شرقیه منتظر اسراست. لباسم رو پوشیدم و رفتم جایی که سارا ایستاده بود! انگار داشت قدم میزد! کنارش ایستادم و سلام کردم. متوجه ی حضور من که شد با دستپاچگی سلام کرد،منم دست کمی از این دستپاچگی نداشتم ولی خب زیاد نشون نمیدادم. _آقا سعید کاری داشتید؟ اول کمی سکوت کردم تا بفهمم اصلا چرا میخوام باهاش حرف بزنم!؟ _میخواستم بگم که... دستهام رو مشت کردم تا از لرزشش گرفته بشه. _جواب من چیشد؟ انتظار نداشت که اینجوری بگم اما خودش رو به اون راه زد و گفت: _کدوم جواب؟ همون موقع آقا محمد و رسول و خانم ها رسیدن. سارا فکر میکرد دیگه به صحبتهام ادامه نمیدم اما رو بهش گفتم: _جواب خواستگاری؟ همگی مات و مبهوت بودن! رسول که دست اسرا رو گرفته بود تا پیاده بشه رو به من گفت: _علیک سلام! سلامی رو به جمع دادم که جوابش رو هم گرفتم. عطیه رو به سارا گفت: _خیره ان شاءالله؟ سارا که نمیدونست تو اون لحظه چی باید بگه به سکوت رضایت داد. دوباره رو به سارا گفتم: _فکر کنم یادتون رفته؟ من ازتون خواستگاری کردم! حالا جواب میخوام یا آره یا نه رسول و محمد که تا اونموقع فعلا عقب نشینی کرده بودن جلو اومدن. رسول گفت: _آقا سعید حالا چه عجله ایه صبر کن باهم بریم! محمد در ادامه گفت: _آره راست میگه...آخه تو خیابونم خواستگاری میکنن؟ اسرا با خنده گفت: _دله دیگه چیکارش میشه کرد...آقا سعید یکم بیشتر عجله داره ! همگی خندیدن؛من و سارا به لبخندی اکتفا کردیم و چیزی نگفتیم. عطیه تیر نهایی رو به سارا زد: _بگیم مبارکه؟ لبخند رضایت که بر روی لبهای سارا نشست رسول مثل همیشه کل های صداداری کشید که باعث شد فضای جمع عوض بشه. اسرا گفت: _نه دیگه نشد...عروس باید بله رو بگه! سارا که دید حالا حالاها گیرِ نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: _بله... و بازهم صدای کل های صدادار رسول...!😂😍 □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee