eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝64 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻🦋 _نه خدایی صدام خوب نبود اسرا؟ _اصلا تو باید میرفتی خواننده میشدی _ای بابا دیگه نه در این حد ولی چشم میرم خواننده میشم حسرتی توی زندگیت نداشته باشی. _باشه باشه نگاهش رو به جلو داد. _رسول _جان؟ _نظرت چیه با این دوتا یکم صحبت کنیم؟ _با داوود و اسما؟ _آره دیگه...نظرت چیه؟...به نظرم این دوتا حیفن! بعد از چند لحظه سکوت رو به اسرا گفتم: _میخواید شما سه تا باهم یکم صحبت کنین ما سه تا مرداهم باهم؟ _یعنی چی بگیم؟ _از اثرات ازدواج و... با خنده و شیطونی اشاره ای به خودم کردم و گفتم: _از خوبی های شوهری که بهت دلباخته و... دستاشو رو هوا تکون داد: _خیله خب! بعد در گوش عطیه چیزی گفت که نفهمیدم. نگاهی بهم انداخت و گفت: _عه تو چرا هنوز اینجا نشستی؟ با عجله بلند شدم _ببخشید ببخشید کجا بشینم؟ _مسخره بازی در نیار برو پیش آقایون دیگه چشمکی بهم زد _اون قضیه دیگه! با تعجب گفتم: _الان؟ همین الان؟ _بله خانما زودتر از آقایون دست به کار خیر میشن بدو برو پیش دوستات ما دخترا میخوایم چند کلمه اختلاط کنیم. _خب من نمیدونم به داوود چی بگم؟ دقیقا حرفای خودمو به خودم تحویل داد _از اثرات ازدواج و... از خوبی های یه دختری که به زور به دستش آوردی و... لبخندی زدم و گفتم: _از دست تو! رفتم پیش محمد نشستم. _خب چه کنیم این پسر سر عقل بیاد؟ _باهاش صحبت کنیم دیگه البته به طور غیر مستقیم. _بله اقا... رو به داوود گفتم: _آقا داوود بیا پیش ما بشین یکم باهم حرف بزنیم. داوود که از دوری اسما حوصلش سر رفته بود از خدا خواسته اومد جلوی ما نشست. نمیدونستم چجوری بحث رو ببرم اون سمت: _خب چخبر از زندگی؟ _خبر که خبرا پیش شماهاست _هعی چی بگم! از اسرا بگم؟ _نه اقا وارد بحث های خانوادگی نشو من کلا از نامزد بازی و اینا چیزی سر در نمیارم. اقا محمد اخم کرد و گفت: _چرا آقا داوود؟ _آقا دلیلش مشخصه دیگه چون نامزد ندارم. از دست داوود کلافه شدم که چرا نمیگیره: _ببخشید ببخشید پس اون دختره اسما چغندره؟ 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌸🍬 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_64 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣سارا❣ _خانم واهبی! با صدای سعید برگشتم سمتش! سر به زیر منتظر جوابم بود. جلوتر رفتم و گفتم: _بله؟ یه پاکت آبی رنگی به سمتم گرفت. _میشه این پاکت رو توی بین الحرمین رو به حرم بخونید؟ حاجت دلمه میخوام شما از طرف من برام دعا کنین... با لبخند پاکت رو از دستش گرفتم. _چراکه نه! حتما تشکری کرد و از کنارم رد شد. امروز از همه طلب حلالیت خواستم! فقط مونده آقا محمد... اسرا از توی اتاق اومد بیرون که جلوشو گرفتم. _اسرا... _بله؟ _تو میدونی آقا محمد کجاست؟ _چطور؟ _آخه میخوام از اونم طلب حلالیت بگیرم. با بغض گفت: _نیست...ولی براش دعا کن! متوجه ی منظورش نشدم..! با اخم گفتم: _کجاست؟ سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد! _اسرا؟ اتفاقی افتاده؟ نتونست طاقت بیاره بغضش سر باز کرد. آروم لب زد: _بیمارستان! _بیمارستان برای چی؟ _سارا فقط دعا کن...بیشتر برای عطیه دعا کن! برای هردوشون دعا کن از این آزمایش سربلند بیرون بیان ! اصلا نمیتونستم بفهمم چیشده! ولی هرچی بود یه اتفاقی برای آقا محمد افتاده! سرشونه های اسرا رو گرفتم: _فقط بگو چی شده؟ همینکه این حرف رو زدم عطیه از اتاق بیرون اومد. خیره به چشمهای اشکی اسرا متعجب گفت: _چیشده چرا گریه میکنی؟ اسرا اشکهاشو پاک کرد..رو به من گفت: _از خودش بپرس چیشده! رو به عطیه گفتم: _عطیه چیشده؟ جریان آقا محمد چیه؟ _الان اسرا برای من و محمد اینجوری داره گریه میکنه؟ اسرا اول با تعجب به عطیه نگاه کرد! بعد با جدیت گفت: _عطیه چرا خودتو میزنی به اون راه؟ وضعیت محمد برات مهم نیست؟ _خب چرا تو پارک نگرانش شدم! فکر کردم اون دونفر یه بلایی سرش آوردن که دیدیم نه خداروشکر چیزیش نیست! یعنی چی کدوم دونفر؟ خدایا یا من گیج شدم یا اینا! اسرا کلافه تر ادامه داد: _وای عطیه! وضعیت بیماریش رو میگم! نکنه میخوای به حرف محمد کنی و ازش جدا شی؟ عطیه این بار عصبانی گفت: _وضعیت کدوم بیماری اسرا؟ یه سرش گیج رفته که اونم نجاتش داده! دیگه از بحثشون خسته شده بودم. با حرص گفتم: _اسرا میگی دقیقا چیشده؟ _خب آقا محمد تومور داره! الانم تو بیمارستان بستریه میخوان عملش کنن! دلخور رو به عطیه که کپ کرده بود گفت: _ولی عطیه اصلا ازت انتظار اینو نداشتم که محمد رو تنها بزاری! عطیه هیچ حرفی نزد! فقط کپ کرده بود... رو به عطیه با ترس گفتم: _عطیه! اسرا که تا اون لحظه رنگ نگاهش دلخور و عصبانی بود متوجه ی حال عطیه شد. این دفعه اسرا عطیه رو صداش کرد ولی جوابی نشنید! چند ضربه به صورتش زد تا به خودش بیاد! عطیه بدون هیچ حرفی کیفش رو روی دوشش انداخت و از اداره بیرون رفت! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💓✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ64 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• اسرا با تردید پرسید: _خدای نکرده اتفاق بدی افتاده ؟ اسما نفسش رو آه مانند بیرون داد: _راستش از موقعی که ازدواج کردیم من باردار نمیشم! میترسم سنمون بالا بره و هیچوقت بچه نداشته باشیم. گفتم: _شما که هنوز سنی ندارین! اسما جواب داد: _میدونم ... ولی نمیتونم تحمل کنم داوود به بچه های دیگه با حسرت نگاه میکنه و لبخند میزنه! اسرا شونه‌اش رو گرفت و به گرمی نوازش کرد. _همه چی درست میشه،غصه نخور! حلقه ی اشکی که توی چشمهای اسما موج زده بود، فروکش کرد؛بعد با لبخند رو به هردومون گفت: _با اینکه خیلی سال گذشته ولی اصلا شماها تغیر نکردین...اصلا انگار نه انگاره بچه ی بزرگ دارین ! لبخندش رو با لبخند پاسخ دادیم. گفتم: _ولی تو تغیر کردی،خانم تر شدی! _جدی؟ _باور کن... اسرا با خنده گفت: _ایشون از وقتی دل به دلِ آقا داوود داده اینجوری شده،عطی یادته؟ چقدر عصبی بود...!؟ اولین بار که تو ترکیه دیدیمش انگار یکی دعواش کرده بود هرسه زدیم زیر خنده. اسرا با یادآوری گذشته،آینده ی نامعلوم اسما رو از ذهنش پر داد. با اومدن آقایون توی حیاط دیگه حرفی از گذشته نزدیم‌،محمد گفت: _چیزی شده؟ صدای خندتون تا اون سر خونه میومد. جواب دادم: _شماهم دست کمی از ما نداشتین! رسول گفت: _اصلا لازم بود ما دور هم جمع بشیم،بخدا دلم تنگ شما دوتارو کرده بود! داوود گفت: _رسول!؟ فرشید و سعید هنوز توی اداره کار میکنن یا اوناهم رفتن؟ رسول جواب داد: _اونا تا من و محمد رو پیر نکنن دست از سرمون بر نمیدارن. دوباره صدای خنده ی جمع به هوا پرتاب شد. بعد از چند دقیقه اسما و داوود بار و بندیل رفتن رو بستن‌.‌ گفتم: _آقا داوود،اسما جان .. حتما حتما بازهم بیاین! دلمون تنگ میشه اینجوری. محمد حرفم رو ادامه داد: _این دفعه که اومدین خونه ی ماهم تشریف بیارید. داوود گفت: _چشم آقا،ولی شماهم بیاین...حیف دیگه تو این شهر نیستیم که مثل قبلنا برای کار هر روز پیش هم باشیم. داوود و محمد همدیگه رو توی آغوش گرفتن و ازهم خداحافظی کردن. بقیه هم خداحافظی کردن و ماشین داوود و اسما به راه افتاد‌. رسول گفت: _ابجی تا اینجا اومدین تروخدا بیاین ناهار رو باهم باشیم. خواستم بگم نه که محمد گفت: _چون که اصرار میکنی باشه. رسول گفت: _حالا محمد جان اگه خیلی کار داری عیب نداره یه روز دیگه مراحم بشین. بدون توجه به من و اسرا با شوخی وارد خونه شدن. به اسرا نگاهی انداختم که اونم پوکر نگاهشون میکرد!. گفتم: _میبینی تروخدا؟ مردم شوهر کردن ماهم شوهر کردیم!. با سر حرفمو تایید کرد. بعد از چند دقیقه هردو زدیم زیر خنده. داخل خونه شدیم‌. بچه ها دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. رو به زینب گفتم: _زینب ، مامان چرا نیومدین تو حیاط؟ _مامان جان انقدر گرم حرف زدن از گذشته و حال و آینده بودین که ما بچه هارو محل نمیدادین! همه از حرف زینب خندشون گرفت . محمد با خنده گفت: _زبونش به مامانش رفته ها! پشت چشمی برای محمد نازک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا به اسرا کمک کنم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee