🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_71
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_71
#جلد_3
🌱محمد🌱
_نه محمد فکرشم نکن!
_آقا... رسول رو گروگان گرفتن انتظار نداشته باشید همینجوری رو تخت بیمارستان دراز بکشم و فقط دعا کنم زنده باشه...منم باید بیام!
_محمد! الان تازه حالت بهتر شده ! بغیر از تو خیلیا تو سایت هستن که میتونیم از اونها هم کمک بگیریم.
_اما آقا...من تا اونموقع...!
میان حرفم پرید:
_الان یکی از اون چشم الکی هات بگو تا دلم خوش باشه!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_چشم.
با دست به سرشونه هام زد و از اتاق خارج شد.
خودم رو از حالت دراز کشیده به حالت نشسته تغیر دادم.
از روی حرص پاهام رو روی زمین کوبیدم ! نه از دست آقای عبدی...از دست خودم کفری شده بودم !
حالا چی به عطیه بگم؟
در اتاق به صدا در اومد.
صدای هراسون عطیه از پشت در اومد:
_میتونم بیام تو؟
_بیا تو...
انگار از چیزی نگران بود!
با تعجب پرسیدم:
_چیزی شده؟
نگاهش رو به گوشی توی دستش داد:
_مامان زنگ زد گفت رسول هنوز برنگشته!
مگه نگفتی دیشب از بیمارستان راهیش کردی خونه؟
پس چرا هنوز نرسیده!
سکوت کردم...نمیدونستم چی بگم
اما عطیه دختر باهوشیه آخر میفهمه
_محمد چیشده؟
فکر نکنم الان وقت پنهان کاری باشه!
_یه چیزی میگم هول نکن
ولی انگار با این حرفم نگران تر شد!
نمیتونستم توی چشمهاش نگاه کنم.
_راستش خبر رسیده که رسول رو توی راه گرفتن..
همینکه حرفم تموم شد صدای عطیه بلند شد:
_یا حسین
_عطیه هول نکن...اصلا من میخوام خودم برم پیداش کنم. ولی باید از این بیمارستان خلاص بشم! کمکم میکنی؟
عطیه که تا اون لحظه تو شک خبر بود با اخم گفت:
_نخیر باز توهم بری اونجا...اصلا مگه تازه خوب نشدی؟
کلافه از حرف های تکراری عطیه و آقای عبدی نفس عمیقی کشیدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم🌱✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ71
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_71
#جلد_4
••محمد••
نگاه کلی به بچه های دور و برم انداختم.
همشون سرهاشون پایین بود و حرف نمیزدن !
با فریاد گفتم:
_این چه کاری بود شماها کردین؟
از فریادم به خوشون جمع شدن. یگانه به گریه افتاد، به تبعیت از یگانه، فائزه هم اشکش دراومد.
لحنم کمی آرومتر شد. ادامه دادم:
_خب اگه من تو ماموریت نبودم و نمیدیدمتون میدونین الان چه حال و روزی داشتیم؟
میدونستین اون دختره میتونست با تفنگ بهتون شلیک کنه؟
رو به امیرحسین و زینب گفتم:
_شماها چرا کارای بچگانه انجام میدین؟
امیرحسین جلو اومد و گفت:
_محمد آقا، من معذرت میخوام...من نفهمی کردم...بخدا...بخدا من و زینب خانم واسه ی اولین بار بود این دختره رو میدیدیم،اگه چندکلام بیشتر باهاش صحبت میکردم میفهمیدم که چجور آدمیه و ...
دستمو به حالت سکوت بالا آوردم و رو به ارسلان که دستهاشو سپر صورتش کرده بود و روی مبل نشسته بود نگاه کردم. با عصبانیت سمتش رفتم و گفتم :
_توچی؟ تو چرا دوبار با کسی که نمیشناسیش قرار میزاری؟ یعنی فکر نکردی غیر از تو میتونسته با کسی دیگه ارتباط بگیره؟
ارسلان دستهاشو از روی چشمهاش برداشت. جای سیلی که بهش زده بودم هنوز روی صورتش بود. عطیه به سمتم اومد و بازومو گرفت که نتونم دوباره بهش سیلی بزنم.
ارسلان بلند شد. بازومو از توی دستهای عطیه رها کردم و توی یک قدمی پسری ایستادم که برای اولین بار به صورتش سیلی زده بودم !
در یک حرکت ناگهانی دستمو گرفت و بوسید.
با بغض گفت:
_من اشتباه کردم،تاوانش رو هرجوری باشه پس میدم .
نفس سنگینی کشیدم و اغوشم رو براش باز کردم.
_نمیخواد بابا...خودم ته و توش رو درآوردم...فقط برای ضربه زدن به من به شماها نزدیک شدن.
نشستم و رو به بچه ها گفتم :
_قبلا هم بهتون گفته بودم، هم من هم رسول توی یک کاری هستیم که ممکنه هر سوءقصدی رو در نظر گرفته باشن.
عقد شما دوتاهم نزدیکه،باید مواظب رفت و آمدهای توی مراسم باشیم !
همه معذرت خواهی کردن و بلند شدن.
امیرحسین به سمتم اومد:
_آقا محمد،میشه بچه هارو ببرم بیرون یه هوایی عوض کنن بیان...آخه رنگ همشون از اون تیراندازی پریده!
_بچه ها یا زینب؟
صورتش سرخ شد ولی مصمم گفت:
_همه ی بچه ها...
_خیله خب. حاضربشین جای دوریم نرین. ممکنه باز برای تلافی و اینا...
_بله چشم.
_خیلی مراقب باش رسول.
کمی مکث کردم و جملم رو درست کردم:
_چیز...ببخشید امیرحسین.
تشکری کرد و رفت سمت اتاق بچه ها تا بهشون خبر بده.
بعد از چنددقیقه همشون حاضر و از خداخواسته جلوی در ایستاده بودن.
بعد از رفتنشون رسول داخل اومد.
_آقا محمد چیشده؟
یاد اشتباهی که کرده بودم افتادم و خندم گرفت. سلام کردم و رو بهش گفتم :
_بیا بشین اینجا
نشست رو به روی من. با خنده گفتم:
_رسول، انقدر که من رو آقا محمد صدام زدی امیرحسین رو جای تو اشتباه گرفتم...یه لحظه ناخودآگاه حس کردم پرونده تو دستمه و تو داری برای انجام کاری میری ماموریت !
هردومون زدیم زیر خنده. کمی بعد رنگ نگاه رسول تغیر کرد:
_محمد چیشده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_یه دختره که خودش رو نرگس جا زده اتفاقی به ارسلان میخوره. دختره گریه میکرده و ارسلان هم میخواد بهش کمک کنه،غافل از اینکه همه ی اینا برنامه ریزی شده بود...ارسلان باهاش حرف میزنه اونم داستان زندگی من درآوردیش رو تعریف میکنه. ارسلان دلش میسوزه، بچم میخواسته به دختره کمک کنه. بعد یه مشت بچه دورهم جمع میشن تصمیم میگیرن برن اون کافه تا یکم از درد اون دختر رو تسکین بدن بعد بیارنش پیش ما.
اون پرونده ی هفته ی پیش که خودت رفته بودی و استعلام گرفته بودیو یادته؟
_آره
_آدرس کافش کجا بود؟
_خیابان فردوسی بود
_دقیقا تو همون کافه قرار گذاشته بودن. اون پرونده مال این دختره بود...میخواسته بچه هارو گروگان بگیره تا ما اطلاعات نفتکش های دزد کشورهای استعمارگر رو بدیم تا با خیال خودشون آزادش کنن !
رسول چندلحظه سکوت کرد. میدونستم از این خبر شوک شده.
برای اینکه آرومش کنم با لبخند گفتم:
_به خیر گذشت. یادت باشه یه صدقه بدیم
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
@roomanzibaee ارباب قلم-