eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_73 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💕رسول💕 دست به تفنگ برد که مردی مانع از شلیکش شد. چهره ی اون مرد رو نمیتونستم ببینم! _بیهوشش کن. با پوزخند رو به هردوشون گفتم: _شماهم که فقط بلدین بیهوش کنین! _دلت میخواد شکنجه بشی؟ قبل از اینکه جوابشو بدم با چیزی به قسمت بالای گیجگاهیم زد تا بیهوش بشم. اما بیهوش نشدم...فقط یکم سرم درد گرفت. فرصت خوبی برای گرفتن اطلاعات ازشون بود! پس همونجوری خودم رو به ببهوشی زدم. _چرا جواب ب جوابش میکنی؟ میدونی رسول از اون آدماست که کم نمیاه...تازه این یه روش اطلاعات گیری بود! _من اعصاب ندارم! اینم که اصلا نمیگه محمد کجاست، دوسالم اینجا نگهش داریم و شکنجه اش بدیم مطمئن باش نمیگه فقط برای تله اینجاست رحمان ! تله برای محمد. تله؟ پس یجوری من رو گرفتن که توی دید دوربینها باشه تا محمد و بقیه بفهمن من رو گروگان گرفتن ! _کلافم نکن! ماهان یعنی ما چندماهه داریم اینا رو تعقیب میکنیم هنوز که هنوزِ نمیدونیم اینها کجا زندگی میکنن! کجا بستری میشن...کجا کار میکنن!؟ فقط تعقیبشون میکنیم بعدشم گم میشن! _اینهارو دست کم نگیر...اینا یجوری از کوچه پس کوچه های مختلف میرن که من فکر میکنم کل شهر رو میشناسن _حالا وقت این حرفها نیست! یکیشون به من نزدیک شد و گفت: _با این پسره چیکار کنیم؟ این که نمیگه...یعنی همیجوری صبر کنیم بلکه محمد بیاد؟ اصلا مگه آقای واهبی نگفت که اینا یه جور اکیپی میان دستگیر میکنن...؟ _ما باید اکیپی بگیریمشون...حتی اگه شده بکشیم ولی محمد رو بگیریم. پس از آدم های واهبی هستن! خدایا این پرونده کی قرار بسته بشه؟ _فعلا برو چند تا از اون وسایل شنکجه رو بیار شاید ترسید یکم اطلاعات داد! صدای پای کسی که دور میشد رو میشنیدم. خداوندا با کیا شدیم هشتاد میلیون؟ □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ73 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیہ•• دلم آروم و قرار نداشت. چرا انقدر یهویی؟ چرا واقعا چرا؟ کم کم گریم گرفته بود محمد حالمو که دید حرفی نزد اما نزدیکم شد و دستهامو محکم گرفت. انقدر حالم بد بود متوجه ی هیچ چیز نمیشدم. محمد دستهامو محکمتر گرفت که من رو متوجه ی خودش کنه،بهش نگاه کردم آروم گفت: _چیزی نشده که! دلم میخواست تمام حرص و عصبانیتم رو سر یه نفر خالی کنم که مظلومتر از محمد کسیم گیر نیاوردم پس از خدا خواسته با صدای کنترل شده ای فریاد زدم: _چیزی نشده محمد؟ زندگی اولین بچمون داره نابود میشه! محمد متعجب بهم خیره شده بود،ادامه دادم: _اگه امیرحسین بره اونجا زینب میشه یکی مثل من...امیرحسین میشه یکی مثل تو زینب همش باید استرس داشته باشه امیر حسینم باید دلتنگ باشه... با چیزهایی مواجه میشه که... دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و گریه کردم. محمد صبر کرد که گریه هام تموم بشه؛جلوم زانو زد و با همون تن صدای آرومش گفت: _مگه بده از این جوونا توی کشور زیاد باشه؟ _نه بد نیست اما.. _اما و اگر نداره،ندیدی چی گفتن؟ تصمیم خود زینب و امیرحسین همین بوده،تصمیمی که از موقع خواستگاری بیانش کردن...بعدشم اونها باهم هستن. زینب به عنوان یه نیروی امدادی داره همراه امیرحسین اعزام میشه یمن . نفس سنگینی کشیدم گریم قطع شده بود اما هق هقم تموم نمیشد کلافه بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم تا یکم آب بخورم‌ اگه میدونستم روز اول زندگی مشترکشون قراره یه همچین کاری بکنن صدسال نمیزاشتم این ازدواج سر بگیره! صدای محمد رو از پشت سرم شنیدم: _الان خوبی؟ _اگه میدونستم توی مهمونی قراره چه حرفهایی بزنن خودمو میکشتم به اون مهمونی نمیرفتم. _این چه حرفیه؟ اولین مهمونی ای بود که به خونه ی مشترک دخترمون رفتیم...این حرفا چیه؟ _خودتم خوب میدونی برای چی این مهمونی رو گرفتن...بیشترش برای همین خبر اعزامشون به یمن بود تا یه مهمونی گوشی رو گرفتم و به اسرا زنگ زدم. میدونم به عنوان یه مادر الان چه حسی داره و چقدر داره غصه میخوره... بعد از چندتا بوق بلاخره برداشت. نزاشتم حرفی بزنه و خودم اول صحبت کردم: _الو اسرا بلند شو بیا اینجا بعد تماسو قطع کردم و از کنار محمد که بهم نگاه میکرد رد شدم. محمد گفت: _کار خوبی کردی بهش گفتی بیاد اینجا...حتما حالش خرابه! _و حتما الان رسول هم مثل تو بجای دلداری دادن میگه چیزی نیست بیخودی داریم شلوغش میکنیم. تو و رسول خیلی شبیه هم دیگه شدین باید ازهم جداتون کنم. محمد بلند خندید و گفت: _عطیه یادم باشه همیشه حرصتو دربیارم تا حرفهای قشنگ بزنی. _مسخره میکنی؟ _نه بابا من زنی که دوسش دارمو مسخره کنم؟دارم خصوصیات مثبتت رو میگم‌ زنگ آیفون به صدا دراومد و من که خیلی دوست داشتم از زیر کنایه های محمد دربرم به طرف آیفون رفتم و در رو باز کردم. باید یه فکری کنیم که از این تصمیم صرف نظر کنن... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee