💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝65
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_65
#جلد_2
عطیه:✍🏻🌸
همینطور بی هوا گفتم:
_خب دخترا برنامتون بعد از اینکه رسیدین به ایران چیه؟
اسرا متوجه ی منظورم شد و گفت:
_وای عطیه فکر کنم من و تو باید به فکر لباس عروس باشیم نه؟
_نمیدونم والا باید ببینیم اسما خانم کی دست به کار میشه!
اسما با کنجاکاوی پرسید:
_دست به کار چه کاری بشم؟
_ای بابا عروسیمون حداقل سه تا عروس داشته باشه دیگه !
_آها از اون لحاظ باید به بگم که من فعلا قصد ازدواج ندارم میخوام درسمو ادامه بدم.
_مثلا داری ناز میکنی اسما خانم؟
_نخیر واقعا دارم میگم
اسرا به آرومی گفت:
_پس تکلیف اون پسره چی میشه؟
_کدوم پسره؟
_داوود رو میگم...
بی تفاوت گفت:
_از هم جدا میشیم!
_یعنی چی!
_یعنی همینی که هست،باهم قرار گذاشته بودیم بعد از ماموریت از هم جدا بشیم.
اسم هامونم توی شناسنامه ی همدیگه نیست.
_اسم هاتون تو شناسنامه ی همدیگه نیست درسته ولی دلاتون چی؟
_نه اسرا اونم نیست!
_حتی اگه داوود بهت اعتراف کنه بیاد خواستگاری بازم میگی نه نیست؟
_باش زهی خیال باطل.
فهمیدم اسما از این میترسه که داوود دوسش نداشته باشه...بخواطر همینه که هیچی نمیگه
دیگه بعد از اون سکوت کردیم و هیچی نگفتیم.
منتظر محمد و رسول شدیم ببینیم اونا چیکار میکنن
والا ما خواهرا که نتونستیم دیگه وای به حال این برادرا !
اسرا هم مثل من ناراحت بود که نتونستیم راضیش کنیم.
به اسرا نگاهی انداختم که صورتشو بامزه کرده بود و داشت فکر میکرد چیکار کنه.
از اون قیافه ای که گرفته بود خندم گرفت.
خدایی بیچاره داداشم چجوری اینو تحمل میکنه
اسرا هرکاری میکنه ادم تا دوساعت باید بخنده.
_عطی خل شدی رفت...چرا میخندی؟
نگاهمو از چهره ی بامزش گرفتم و به پنجره دادم.
_به با مزگیت میخندم بانمک
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_65
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_65
#جلد_3
✨محمد✨
_احتمال اینکه بعد از عمل پاهاتون از کار بی افته خیلیه!
گفت احتمال...ولی عطیه رو نمیتونم با احتمالات بدبخت کنم. نمیخوام وقتی باهام ازدواج میکنه جوونیش رو صرف مراقبت از من کنه!
از خیالاتم بیرون اومدم. رو به دکتر گفتم:
_آقای دکتر کی عمل میشم؟
_ان شالله یکشنبه ی هفته ی آینده.
یعنی دو روز دیگه!
پس با این حساب فردا باید بریم نامزدیمون رو...
در اتاق باز شد و عطیه عصبی داخل شد.
پرستاری که حسابی از دست عطیه حرص خورده بود از پشت سرش گفت:
_خانم چرا سر خود میاید تو اتاق؟
عطیه عصبانی تر از پرستار گفت:
_شوهرمه خانم...من باید باهاش حرف بزنم.
اینکه اینجوری یهو عصبی شده رو نمیدونم ولی حتما برای موضوع طلاقمون هست!
آقای دکتر رو به پرستار گفت:
_عیبی نداره خانم پرستار بفرمایید منم الان میام!
بیمار اتاق ۲۰۹ باید به سرم وصل بشه
پرستار طلبکار به عطیه نگاه کرد؛ بعد صورتش رو برگردوند و رفت.
دکترهم قرص قرمزی رو به من داد و گفت:
_یه ربع دیگه این قرص رو بخور!
با سر تایید کردم . دکتر هم که رفت عطیه در رو بست.
صندلی رو جلو کشید و روبه روی من نشست.
کلافه گفتم:
_ببین عطیه اگه میخوای راجع به رابطمون حرف بزنی...
ادامو در آورد:
_نه تو ببین محمد ! اگه میخوای بازهم پنهون کاری کنی باید بهت بگم که تا آخرش باهات هستم
داره درمورد چی حرف میزنه!؟
با اخم گفتم:
_چی؟ تا آخر چی؟
_تا آخر عمل...ماجرا رو فهمیدم! یه درصد هم به فکر جداییمون نشدم.
پس لجبازی نکن که از یه روش دیگه استفاده میکنم.
_عطیه میفهمی چیمیگی؟ من بعد از عمل پاهام از کار می افتن!
_نه نه نه دکتر خودشم گفت احتمالش زیاده...نگفت صد در صدِ
نفسم رو عمیق کشیدم توی ریه هام.
کلافه گفتم:
_کی بهت گفت؟
_من که گفتم آخر درمیارم چیشده!
_از کی شنیدی؟
_محمد چرا به همه گفتی من به عطیه گفتم؟
بقیه فکر میکنن من خبر داشتم و اصلا نگران و ناراحت نیستم.
آدرس روهم از اسرا گرفتم کار سختی نبود.
خدایا خودت بهم صبر بده!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ65
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_65
#جلد_4
•• ارسلان••
با رفتن مامان موقعیت رو مناسب گیر آوردم و رو به آبجی گفتم:
_آبجی...یه دختره هست که...
آب دهنمو از ترس قورت دادم،نکنه اشتباه برداشت کنن..شاید بهتر باشه از فائزه کمک بگیرم!
زینب سوالی نگاهم کرد.
_خب؟
برای اینکه جمعش کنم گفتم:
_با یکی از دوستام در ارتباطه...اما فقط یه هم صحبته ساده اس..بهش مستقیم نگاه نمیکنه،محرم و نامحرمی رو رعایت میکنه و مثل خواهر خودش میدونه! یه مشکلی داره...و ... فقط راجع به مشکلش حرف زده. این گناهه؟
_چی بگم؟ اگه پشتش قصد و نیتی باشه بله..
و اگه در آینده این ارتباط بقول تو خواهرانه... از رابطه ی خواهر برادرانه بگذره و به کارهای حرام کشیده بشه اشتباهه!
نفسم رو آهسته بیرون دادم. دستهام از شدت استرس یخ زده بود.
دستهای امیر حسین روی دستهام نشست؛به چشمهاش نگاه کردم. در گوشم گفت:
_اون فرد تویی؟
امیرحسین همیشه رازدار حرفهام بوده،با اینکه برادر نداشتم حس برادرانه ای به هم داریم.
پس شاید بتونم بهش اعتماد کنم.
با سر حرفش رو تایید کردم!
ادامه داد:_میشه مو به موی حرفهایی که بهت میزنه رو بهم بگی؟
براش تعریف کردم که چی گفته.
گفت:_دوستت درست میگه!
دوباره پرسید:_چند روزه که قرار ملاقات گذاشتین؟
_همين امروز بود.
_فقط همینارو گفت؟
_آره..پیش خودم فکر کردم که ابجیم بتونه همدم خوبی براش باشه
نفس سنگینی کشید و گفت:
_منظورش از همدم یه چیز دیگه بوده!
از حرفش ترسیدم..نکنه واقعا درست باشه و من دارم توی دام یه گناه می افتم!
گفتم:_اگه واقعا احتیاج به کمک داشته باشه چی؟
_بهتره همون راه حلی که خودت گفتی رو براش پیاده کنی،خواهرتو ببری...و بهش نشون بدی همچین خانواده ای نیستین! آخه ظاهر و چشمهای رنگیت شاید قضاوت دیگه ای داشته باشه...مردم نمازتو نمیبینن...باطن رو نمیبینن...فقط ظاهرو میبینن!
_یعنی میگی ظاهرم...این طور لباس پوشیدنم تاثیر داشته؟
_لباس پوشیدنت که طوریش نیست! منم همینجوری لباس میپوشم.
_پس چی ؟
_منظورم این بود از اول نباید با اون دختر ملاقات میکردی! الانم که کردی عیب نداره! شمارشو نگیر...شمارتم نده!
_باشه
ادامه دادم:_میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
_جانم؟
_میشه..فا..ئزه..فائزه رو بجای زینب ببرم ؟
اخمی کرد، نشان از این میداد که داره به پیشنهادم فکر میکنه.
_عیب نداره فقط یه شرط داره!
_چی؟
_من و زینب خانم هم باهاتون بیایم...بلاخره قراره یه دختر رو از این زندگی نجات بدیم! اون همدم میخواد...چرا همه باهم همدمش نشیم!
_چه بهتر..همه باهم میریم! فقط ... من از خواهرم خجالت میکشم؛میشه تو باهاش درمیون بزاری؟
نگاهش سربهزیر شد. گفت:_به فائزه میگم که بهش بگه!
لبخند رضایتی روی لبهام نشست و ممنونی زیر لب گفتم.
امیر حسین مضطرب بود؛ انگار که میخواست چیزی بگه ولی امتناع میکرد!
کف دستش بشدت عرق کرده بود و دستاش رو بهم میمالید.
رفتار امیر حسین از چشمم دور نموند ولی به روی خودم نیاوردم.
سر غذا همگی نشسته بودیم،بعد از اینکه صحبتهامون تمام شد شروع به غذا خوردن کردیم.
یکهو امیر حسین بلند شد.
زندایی پرسید:
_چیزی میخوای امیر؟
امیرحسین نگاه ریزی به طرف راستش انداخت،رد نگاهش رو دنبال کردم و به زینب رسیدم.
گفت:_اره!
تقریبا همه متوجه نگاه امیرحسین شدن.
بی اختیار اخم کردم .
_شاید الان وقت مناسبی نباشه...من..من دوتا درخواست دارم. یکی از عمه و آقا محمد و یکی دیگه رو از پدر و مادرم میخوام.
آستینش رو کشیدم و گفتم:
_به نظر منم الان وقت مناسبی نیست
مامان نگاهی بهم انداخت و لب گزید.
میدونستم منظورش اینه که با بزرگتر از خودت اینجوری صحبت نکن ولی اعتنایی نکردم.
اولین باری بود که به حرف مادرم توی جمع گوش نمیدادم!
انگار امیرحسین هم متوجه شده بود،پیرهنش رو که به خاطر من جمع شده بود درست کرد و نشست.
_حق با ارسلانه .
اینو بخاطر این گفت که مامان کاری بهم نداشته باشه.
تا آخر غذا هیچکس هیچ حرفی نزد،همه درگیر حرف امرحسین بودن.
نگاه های زیرچشمی به ارسلان و زینب کلافم کرده بود!
بلاخره سفره رو جمع کردیم و دور هم نشستیم.
بحث های مختلفی شد و بابا و دایی باهم حرف میزدن ولی انگار امیرحسین قصد حرف زدن نداشت.
بابا گفت:_امیر جان ما منتظر شماییم ها!
دوباره بلند شد و گفت:
_خب..میخوام که...
حرفش رو قطع کردم:
_سندرومی چیزی داری؟ خب بشین حرفتو بزن چرا هی پامیشی؟
تقریبا همه خندیدن غیر از خودم و امیرحسین .
زینب هم به اجبار جمع لبخند ملیحی زد ولی انگار که اونم استرس چیزی رو داره..
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡