eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝57 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻✨ بعد از نتیجه ی بازجویی از سیما و پدرش سریع به بیمارستان رفتم. وارد بخش بیمارستان که رسیدم اسرا رو دیدم که با اسما و داوود فقط نشسته بودن! پا تند کردم و رو بهشون گفتم: _حالشون چطوره؟ همشون ساکت بودن... رو به روی اسرا نشستم. _بگو حالشون چطوره؟ خودشو انداخت توی بغلم و فقط گریه کرد. از گریه هاش معلومه که اتفاق بدی افتاده! صورتشو بین دستام گرفتم. _ترو خدا اسرا بگو چیشده؟ _محمد...محمد رفته تو کما! از جا بلند شدم و داد زدم. _کجاست؟ تو کجا بستریه؟ یهو فکرم به طرف عطیه رفت... _عطیه چی؟ عطیه میدونه؟ بین گریه هاش گفت: _اره...الان...بازم حالش بد شده _محمد کجاست؟ _بیا بریم اینطرفه. چشمم که به محمد افتاد اشکام سرازیر شد. دستامو روی چشمام گذاشتم تا حالشو نبینم. اسرا که متوجه ی حالم شد بازومو گرفت و به طرف داوود و اسما رفتیم. _رنگش پریده یه آب قند براش بیار. کمی از آب قند خوردم و رو به اسما گفتم: _دکتر چیزی در مورد حال محمد نگفت؟ _حالش از اولی که اوردیمش بهتر شده دکتر گفت احتمال مرگش بیشتر از 50 در صد بوده به موقع اوردیمش... _چیشد که لو رفتین؟ به داوود نگاه کردم و با صدای گرفته ای گفتم: _قرار شد محمد تو اتاق باشه و من برم اسناد رو بگیرم. اسناد رو که پیدا کردیم دیدم سرو صدایی میاد. محمد رو بادیگاردا گرفته بودن و داشتن میبردنش خواستم به محمد کمک کنم که... دیگه نتونستم تحمل کنم و با گریه گفتم: _که محمد با رمز اشاره کرد که از پنجره برم و در روبست تا نتونم دنبالش بیام. _بعدم که رفتی نیرو رو خبر کردی بیان کمک! _اره! _اراز از کجا اسمامونو میدونست؟ _لحظه ی آخر فهمید... _خدا بهمون رحم کرد رسول اگه نمی اومدی تیر بعدی رو آراز یجوری میزد تا محمد کشته بشه! 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم💔✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_57 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💓اسرا💓 بعد از اینکه حرفام با رسول تمام شد گوشی رو قطع کردم. عطیه اومد نزدیکم. _رسول کجا غیبش زد یهو؟ _من چمیدونم. _وا چیشد؟ چرا بهم ریختی؟ رسول گفت ضایع برخورد نکنم! اما چه فایده آخرش که باید بفهمه! اما نه...من نمیتونم این خبر رو بهش بدم! برای جلوگیری از اشک مزاحمی که توی چشمهام سنگینی میکرد بلند شدم و از عطیه که با تعجب نگاهم میکرد دور تر شدم. رفتم یه گوشه ی خلوت! وقتی از نبودن عطیه مطمئن شدم همون اشک مزاحم روی گونه ام چکید! با صدای نسبتا بلندی گفتم: _خدایا چرا؟ و فقط گریه کردم. از پشت تلفن رسول اشکی نمیریخت اما صدای بغض دارش نشان از گریه ی طولانی رو میداد! دلم طاقت نیاورد و دوباره زنگ زدم به رسول! صدای غمگینش توی گوشم پیچید. _الو؟ با گریه گفتم: _الو رسول! تروخدا بهم بگو الان حال آقا محمد چطوره؟ رسول...عطیه رو من چجوری دست به سر کنم؟ با صدای خسته اش گفت: _گریه نکن...خوب میشه! اصلا به عطیه چیزی نگو تا خودِ محمد بگه! _چیمیگی رسول؟ یعنی چی خوب میشه؟ _زمان میبره ولی خوب میشه! _بیشتر توضیح بده رسول! _ببین ما زود شناسایی کردیم که تومور مغزی داره ! اگه خدای نکرده فردا پس فردا بهشون میگفتیم الان حال محمد خوب نمیشد! من الان پیش دکترم بزار بعدا برات کامل میگم. _فقط رسول هرچی شد تروخدا بهم بگو _باشه فقط...از طرف عطیه خیالم رو راحت کن! اصلا نزار بفهمه... سکوتم باعث شد سوالی رو با عصبانیت بپرسه: _نکنه که...نکنه گفتی؟ _نه نگفتم...فقط نتونستم جلوی گریم رو بگیرم اومدم یه گوشه ای _خب عیب نداره بهش بگو با من دعوات شده! باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم. نزدیک به اتاق شدم! از پشت در اتاق نگاهی به اسما و عطیه انداختم. یه پسر بچه رو به روی عطیه نشسته بود و با اسما داشتن باهاش بازی میکردن. عطیه رو به اون پسر بچه گفت: _اسما خیلی خوش شانسه که یه همچین پسردایی داره! پسر بچه با زبون شیرینی و با غرور گفت: _بله پس چی؟ نگاه پسر بچه به من افتاد که بقیه هم نگاهاشون به سمت من رفت. سلام کردم و داخل شدم. عطیه دلخور اما نگران گفت: _حالت خوبه؟ _عطی من معذرت میخوام! با رسول دعوام شده بود بعد اعصابم خورد بود نفهمیدم چی گفتم‌ _آهان خب اینکه ناراحتی نداره عزیزم. دعوا و بحث بین تمام زوج ها اتفاق می افته همونطور که بین من و محمد اتفاق می افته بعد یه اشاره به اسما کرد و ادامه داد: _همونطور که بین اسما و داوود می افته! پسر بچه یه پاش رو روی یه پای دیگه اش انداخت و گفت: _منم بزرگ بشم با زنم دعوا میکنم. اسما گفت: _بفرما تحویل بگیر! بعد رو بهش گفت: _ماهان جان تو حرف بزرگترا دخالت نکن! ماهان با غرور مردانه رو به اسما گفت: _منم بزرگ شدم. شیرین بازی های ماهان کمی از غم هامو کاهش داد! اما ته دلم آشوبی بود ! عطیه...وای عطیه...! خدایا خودت کمک کن! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده: ارباب قلم 💛✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ57 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسما•• _داوود دو دقیقه نمیتونستی صبر کنی تلفنم تموم بشه؟ اومدی نوشتی عزیزم من رفتم ماموریت دوساعته !؟ بعد یه گل قرمزم گذاشتی کنارش ، فکر نمیکنی نگرانت بشم؟ همونطور که بازوش رو از شدت درد میمالید گفت: _دو ساعت بوده دیگه! نگرانی نداشت که... اشاره ای به بازوش کردم: _بله معلومه _حالا اینم چیزی نبود؛یه خراش کوچیک بود! همونطور که واسش آبمیوه میریختم گفتم: _آقا سعید میگه از درد به خودت می پیچیدی! _آقا سعید خیلی چیزا میگه من دارم واسه اون چشم غره ای بهش رفتم که بلافاصله ادامه داد: _خب چیه...وقتی با شتاب در رو باز میکنی سعید بدبخت یه لحظه شک کرد که من زنده‌ام بزور جلوی خندمو گرفتم. لیوان رو دستش دادم و کنارش نشستم. لبخند من رو که دید آرومتر شد؛پرسید: _پدرت نگران نشه از صبح اینجایی نگاهی به سرتاسر خونه انداختم: _مگه اینجا خونه ی ما دوتا نیست؟ _چرا هست؛ولی نه تا بعد از عروسی... _دوروز دیگه ان‌شاءالله تمومه! یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: _چی تمومه؟ _انتظار هردومون _آها از اون لحاظ! خب بازم پدره دیگه نگران نشه یه وقت لبخندی زدم: _ازش اجازه گرفتم امشب اینجا میمونم صبح باهم میریم اداره‌! آبمیوه رو سر کشید و گفت: _یه وقت خسته نشی از پرستاری من! چون ممکنه از اثرات دارو و آمپولهایی که بهم زدن تب داشته باشم _نه تو نگران نباش،تب‌هم نمیکنی _چرا؟ _چون من نمیزارم چندثانیه بهم خیره شد و بعد نگاهشو ازمن گرفت. _خب بیخیال این تیر...بیا بگو ببینم چه برنامه ای واسه عروسیمون داری‌؟ امروز نتونستیم قشنگ درموردش صحبت کنیم! نمایشی سرفه ای کردم تا گلوم باز بشه؛بعد ادای مجری های توی تلوزیون رو دراوردم و گفتم: _به‌نام‌خدا همین که گفتم پقی زد زیر خنده. آروم زدمش و گفتم: _عه واستا بگم دیگه! همونطور که میخندید گفت: _بگو بگو _این‌جانب‌ اسما عبدی هیچ تصمیمی بدون شوهر خود نمیگرد! _یعنی چی؟ _یعنی باهم برای عروسیمون برنامه میریزیم! کشیده گفت: _خب... _خب؟ _الان که هردومون بیکاریم بیا برنامه بریزیم! بشکنی زدم و گفتم: _ایول نظر خوبیه! از کنارش بلند شدم که گفت: _عه کجا؟ همونطور که سمت اتاق میرفتم گفتم: _میرم کاغذ و خودکار بیارم کاغذ خودکار رو آوردم و جای قبلیم نشستم. چندساعتی باهم حرف میزدیم و برنامه میریختیم...هرچند خیلی ساده بود اما انگار خیلی تجملاتی شده بود! _خب اینم از این...ببین داوود همه چی حاضره فقط مونده مهمونهایی که میخوایم دعوت کنیم! _از طرف من که مهمون نداریم خیالت راحت! میدونم منظورش چیه... ناراحت لب زدم: _ای بابا لبخند نمایشی زد و گفت: _عیب نداره! _آخه این‌که خانواده پدریتون باهم مشکل دارن انگار خانواده منن دیگه‌! برای اینکه ناراحت نباشم لبخندشو پهن تر کرد: _کاریه که شده ! منم خیلی ناراحتم...بلاخره یه عمریه که باهم زندگی کردیم و خاطرات خوب داریم! اما بخواطر غرورهایی که هردوطرف دارن نمیشه کاری کرد! وقتیم که به خودت میای میبینی دیگه دیر شده ! _اما دعوت نکردن ما کار رو خراب‌تر میکنه داوود _دعوتشون که میکنیم اما میدونم نمیان! غمگین نگاهمو به لیست مهمونها دادم. _اسما ! جوابی ندادم. دوباره صدام کرد: _من‌رو نگاه کن! همونطور ناراحت نگاهش کردم. _ناراحت نباش دیگه! _پس چیکار کنم داوود؟ _دعا کن ... کاغذ و خودکار رو جمع کردم و بلند شدم تا به سوپی که برای داوود بار گذاشته بودم سر بزنم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @Roomanzibaee