eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝60 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارم کرد. سرم رو از روی میز بلند کردم و به اسمی که روی تلفنم افتاده بود نگاه کردم. _جانم عطیه؟ صدای خوشحال عطیه توی گوشم پیچید: _رسول کجایی؟ با عجله از روی صندلی بلند شدم. _چیشده؟ هول شده بودم نمیدونم چجوری خودمو به بیمارستان رسوندم. _عطیه؟ _رسول بیا اینجا. چیزی که میدیدم باور نمیکردم! محمد چشمهاشو باز کرده بود و دکتر داشت معاینه اش میکرد. _محمد از کما...؟ فقط با حیرت فقط نگاه میکردم! معاینه ی دکتر که تموم شد در اتاق رو باز کردم و خودمو توی بغل محمد انداختم... با خوشحالی که توی صدام مهار نمیشد بهش گفتم: _محمد خوبی؟ با یه لبخندی تایید کرد که خوبه... و همین برای من بس بود. _رسول دکتر میگه یکم صبر کنین حالش بهتر بشه! از محمد فاصله گرفتم و رو بهش گفتم: _خیله خب محمد ببین هرچی برات آوردن کوتاهی نکنیا همه رو بخور تا خوب بشی زودتر. اسرا دستمو گرفت و کشید: _بیا بریم دیگه الان موقعیت مناسبی نیست تازه به هوش اومده. از اتاق که اومدم بیرون از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش اینور و اونور میرفتم. _خانم عبدی از دکتر بپرس چند دقیقه ی دیگه حالش بهتر میشه؟ _آقا رسول حال آقا محمد چند روز بعد خوب میشه تازه بعد از یه هفته میتونه مرخص بشه. با اینکه گفت چند روزه دیگه بازم به ساعت مچیم نگاه میکردم و اینطرف و اونطرف میرفتم. چقدر زمان کند میگذره اصلا کی گفته دنیا دو روزه؟ پس چرا انقدر داره کند میره... _الان چرا اینجا نشستین بلند شید بریم خونه یکم استراحت کنین _یکی باید باشه خب _من خودم هستم الان خونه بودم استراحت کردم سرحاله سرحالم رو به اسرا گفتم: _اسرا عطیه رو به تو میسپارم قشنگ به خورد و خوراکش برس. عطیه با خستگی که تو صداش بود گفت: _وای به حال من که منو به این میسپاری! _لا ا لاه الله _پاشید برید دیگه... عطیه و اسرا که رفتن اسما رو بهم گفت: _ببخشید آقا رسول؟ _بله _آقا داوود کجا هستن؟ _اون دنبال کارای برگشت به ایرانه! چیشده کارش دارید؟ _نه همینطوری پرسیدم...خداحافظ _خداحافظ.... بله همینطوریه که عاشق میشن!😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ کیلیلیلیبلیبلی😂 نویسنده: ارباب قلم✍🏻🌸 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_60 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣عطیه❣ رفتارای همشون به کل عوض شده بود! یه جوری عجیب شده بودن! از منم زیاد دوری میکردن... نکنه من کاری کردم؟ با صدای سارا به خودم اومدم: _عطیه عطیه... لبخندی روی لبهام نشوندم: _سلام تو چرا اومدی اداره؟ _اومدم طلب حلالیت بگیرم...و همینطور ازتون تشکر کنم! _پس دیگه آقا طلبید؟ لبخندی زد و با سر تایید کرد. _خیلی خوشحال شدم...التماس دعا ! _برای همتون دعا میکنم...بقیه نیستن؟ _نه همشون رفتن بیمارستان من رو اینجا کاشتن! _بیمارستان؟ اتفاق بدی افتاده؟ _اسما حالش بد شده. حالا من که زنگ زدم گفتن که تا یه ساعت دیگه مرخص میشه محمد و رسول هم که نمیدونم از صبح کجاهستن!. با لبخند کنارش نشستم. _حالا کی راه می افتی؟ _هفته ی بعد یکشنبه _خیلی هم عالی! اونجا رفتی سوغاتی یادت نره _راستش فکر نکنم به تهران برگردم. با تعجب پرسیدم: _چرا؟ _از اونطرف میرم یه شهر دیگه...میخوام از نو شروع کنم. _کجا میری؟ _نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم. نفسمو سنگین بیرون دادم: _ان شالله هرجا میری موفق باشی. تشکر کرد و از کنارم بلند شد. _عطیه میدونی اسما کدوم بیمارستانه؟ _آره عزیزم...بیا آدرسش رو روی برگه مینویسم بگیر ببر! آدرس بیمارستان رو نوشتم و بهش دادم. از من خداحافظی کرد؛ طلب حلالیت خواست و رفت. بعد از اینکه سارا رفت گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی محمد زود گوشی رو برداشتم. _الو محمد معلوم هست کجایی؟ _میخوام ببینمت! _الان؟ _آره حاضر شو بیا این آدرسی که برات میفرستم. گوشی رو قطع کردم...کارهارو به بچه های سایت سپردم و کمتر از یک ربع آماده شدم. به آدرسی که محمد فرستاده بود رسیدم. با دیدن محمد خوشحال سمتش دویدم! انگار خسته بود! با این حال پرانرژی سلام کردم تا سرحال بیاد. اما با همون خستگی جوابمو داد. در ادامه ی سلامش گفت: _عطیه یه چیزی میگم فقط گوش کن و دیگه دنبالم نیا! با این حرفش کمی نگران شدم اما سکوت کردم تا حرفش رو بزنه. _باید این نامزدی رو تموم کنیم. زبونم خشک شده بود! نمیدونستم باید چیکار کنم. اشک توی چشمهام جمع شده بود...حرفش رو زیرلب زمزمه کردم! با ناراحتی ادامه داد: _ما بدرد هم نمیخوریم! _چرا؟ تنها کلمه ای که تونستم به زبون بیارم! _دلیلشو گفتم ما به درد همدیگه نمیخوریم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🧡✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ60 #ᴊᴇʟᴅ4 •• اسرا•• قاب روی دیوار رو برداشتم. با دست خاک روش رو گرفتم و به عکس ۵ سالگی امیر حسین و فائزه خیره شدم! رسول سلام نمازش رو خواند و بعد از ذکر گفتن سرش رو به طرف من برگردوند. عیکنش رو برداشت و به طرفم اومد،روی مبل کنارم نشست. میخواست سر صحبت رو باز کنه ولی اول خودم پیش قدم شدم: _انگار همین دیروز بود ! نگاه کن...این عکس ۵ سالگی امیر حسینِ . بچم اون موقع ها بی دغدغه پی بازیش بود؛اما الان چی؟ فقط ذهنش درگیره...درگیرِ دانشگاه و درسش ! تازگیام معلوم نیست چیکار میکنه صبح شنگول میره،شب زدحال برمیگرده. نگاهم رو به صورت رسول دادم. _ببخشید همش حرف میزنم؛انقدر که ذهنم مشغوله... لبخندی زدم و ادامه دادم: _از اول زندگیمون فقط غرغرهامو گوش میکردی...وقتایی که نگران بودم آرومم میکردی! متقابل لبخندی زد ولی بازم حرفی نزد. منم دیگه ادامه ندادم! قاب عکس رو از دستم گرفت و همونطور که نگاهش به قاب بود گفت: _ادامه بده...از نگرانیات بگو ! بگو میخوام بشنوم فقط! نگاهمو به زمین دادم و با شوخی گفتم: _آره دیگه اثرات پیری یه مادر و پدر... نذاشت حرفمو ادامه بدم؛گفت: _هنوز پا به سن نذاشتی داری این حرفا رو میزنی؟ از ته دل خندیدم و گفتم: _حالا چه اصراری داری من‌رو جوون نشون بدی؟ میخواست جوابمو بده که فائزه از پله ها پایین اومد. کیفش رو روی یه دوشش انداخته بود و چادرش رو با یه دست گرفته بود؛پر انرژی سلام کرد و گفت: _سلام به خانواده ی گلم. رسول زیرلب گفت: _انرژیش به تو رفته ها! جلوی خندمو گرفتم و از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. فائزه نگاهی به قاب عکس توی دست باباش داد و گفت: _پس یاد گذشته هارو میکردید نه؟ رسول قاب رو به دست فائزه داد؛فائزه با خنده گفت: _وای اینجارو...امیرحسین چجوری منو بغل گرفته فقط! ۵ ساله بود انقد قوی بود که منو بگیره بغلش!؟ لقمه ی توی دستم رو به سمت فائزه گرفتم: _مگه تو مدرسه نداری دختر؟ _عه مامان جون...مدرسه چیه؟ بگو کلاس،ناسلامتی دبیرستانیم! زیر گوشش آروم گفتم: _خب حالا،نکنه دلت شوهر میخواد ؟ لبش رو به دندون گرفت و به رسول اشاره کرد. بی صدا لب زدم: _نشنید نگران نباش! بوسه ی محکمی به گونه هام وارد کرد و گفت: _خداحافظ خانواده ی گل من! بعد از رفتنش رسول گفت: _اسرا من نگران رفت و آمد فائزه‌ام...دبیرستانش خیلی دوره! الان اول صبح ها امیر میرسونتش اما بعضی وقتها نیستش که... _میگی واسش سرویس بگیریم؟ _آره! _من نمیتونم اعتماد کنم. _من یه دوستی دارم پسرش سرویس داره... صدای در اومد و امیرحسین با صورت آشفته وارد خونه شد. _سلام. هردو با تعجب سلام کردیم. رسول گفت: _چرا نرفته برگشتی بابا؟ _استاد نیومده بود کلاس تشکیل نشد! کاپشن چرم سیاه رنگش رو آویزون کرد و گفت: _با اجازه من یکم کارهام عقب افتاده برم بالا! _برو مامان... حرفم تموم نشده بود که به اتاقش رفت و در رو بست! _رسول من نگران این پسره ام ! الان چرا انقدر آشفته بود؟ لبخند معناداری زد و گفت: _نگران نباش باهاش صحبت میکنم؛بلاخره روزای جوونی منم اینجوری بودم! _انقدر آشفته؟ زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: _آره.یه دوره ای...! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee