💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝58
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_58
#جلد_2
عطیه:✍🏻💕
از کنار محمد جم نمیخوردم!
فقط دستاشو گرفته بودم و سرمو روی تخت گذاشته بودم.
احساس کردم چیزی زیر دستهام دارن تکون میخورن!
سرمو بالا آوردم
چشمهامو مالیدم تا بهتر ببینم.
اینا دستای محمد بود داشتن تکون میخوردن!!
اصلا باورم نمیشد خدایا.
جیغ زدم و اسرا رو صدا زدم
_اسراا بیا اینجا
اسرا با حیرت در رو باز کرد و به من نگاه کرد که از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.
_اسرا ببین دستای محمد دارن تکون میخورن!
اونم مثل من فقط نگاه میکرد و موج خوشحالی توی چشماش شناور بود!
فقط از اتاق بیرون رفت و دکتر و پرستارا رو خبر کرد.
دکتر اومد و محمد رو معاینه کرد.
نگاهی به اسما انداخت و به ترکی شرایط محمد رو توضیخ داد.
_چی میگه؟
اسما با خوشحالی گفت:
_عطیه حال محمد داره بهتر میشه!
_کی از کما در میاد ازش بپرس...
_به این زودیا که نیست عطیه جان
حالش بهبود پیدا میکنه
الان از فقط از اون وضعیت بد در اومده!
از جا بلند شدم و به بیرون رفتم.
_کجا میری؟
_میرم صورتمو بشورم میام.
رفتم وضو گرفتم و به یه گوشه ی خلوتی که هیچکسی مزاحم عبادتم نمیشد رفتم.
بعد از نماز دستامو به سوی خدا بلند کردم.
_خدایا از اولم باید به تو پناه می اوردم...خدایا هرچی که به نفع ما باشه رو خودت میدونی!
فقط نزار یک مادر از غم پسرش دغمرگ بشه!
خدایا من محمدو از خودت میخوام...
سرمو روی مهر گذاشتم و فقط ذکر گفتم.
_عطیه تو اینجایی؟ دختر چرا بهمون خبر نمیدی نگرانت شدیم!
سرمو از سجده برداشتم و گفتم
_نگران چی شدید؟ نگران این شدین رفتم خودمو بکشم نه؟
_عه نه خدا نکنه
فکر کردیم تو این بیمارستان راهتو گم کردی!
از روی سجاده بلند شدم و رو به اسرا گفتم:
_نترس اسرا من دیگه بزرگ شدم.
_بله معلومه.
اخم ریزی برای ترسوندن اسرا وسط پیشونیم نشوندم و ازش رد شدم
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌸 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_58
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_58
#جلد_3
🍀اسماء🍀
احساس کردم اسرا از یه چیز دیگه ناراحته!
صبر کردم تا تنها بشیم.
_ماهان دوست داری با خاله عطیه بازی کنی؟
ماهان که حسابی حوصلش سر رفته بود فریاد زد:
_آره آره
عطیه هم که از خدا خواسته بلند شد تا با ماهان بازی کنه!
نزدیک به اسرا نشستم.
توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اسرا اتفاقی افتاده؟
همینکه اینو گفتم گریه کنان افتاد تو بغلم.
با تعجب نگاهش کردم:
_فقط بخواطر یه دعوای کوچیک داری اینطوری گریه میکنی؟
_اسما تروخدا چیزی از من نپرس!
کاری که خواسته بود رو کردم و هیچی نگفتم تا گریه اش بند بیاد.
_اسرا...؟ با گریه که چیزی درست نمیشه! حالا درسته که من کم تجربه ام ولی میتونم راهنماییت کنم! فقط بگو چیشده؟
آروم از بغلم بیرون اومد.
_به کسی نمیگی؟
_نه بگو چیشده؟
نگاهی به دور و اطرافش انداخت و بلند شد؛در که نیمه باز بود رو بست و اومد رو به روی من نشست.
سعی کرد بغضش رو قورت بده اما نمیشد!
_آقا محمد...آقا محمد تومور مغزی داره!
نمیدونستم چی بگم!
اصلا انگار متوجه ی حرفش نشده بودم...
چشمهامو بستم و گفتم:
_چی؟ دوباره تکرار کن! چیشده؟
بغضش سر باز کرد.
_آقا محمد تومور مغزی داره...اما مطمئنم زود خوب میشه!
دستهامو حلقه کردم و روی پیشونیم گذاشتم.
زیر لب گفتم:
_امکان نداره... ! ینی چی!!
_هیس عطیه اومد اصلا بهش چیزی نگو...ضایع هم رفتار نکن. اسما تروخدا!
_خیله خب!
خودم رو جمع و جور کردم.
ام نمیتونستم عادی رفتار کنم!
جوری که حتی عطیه هم متوجه شد.
_اسما چیشده؟ خوبی؟
اسرا چند ضربه به بازوم زد...
_نه نه خوبم.
ماهان اومد جلوی من و گفت:
_خاله عطیه خیلی مهربونه! اسماااا من میتونم پیش خاله عطیه و عمو محمد باشم؟
آخه خاله عطیه میگه فوتبال عمو محمد اصلا خوب نیست...میتونم بهش چند تا گل بزنم.
با یاد آوری آقا محمد دوباره قضیه ی بیماریش یادم اومد...خیلی سخته چجوری جلوی خودمو بگیرم!؟
_باشه عزیزم.
همینو گفتم و از جا بلند شدم.
_اسما اگه حالت خوب نیست میتونیم بریم بیرون یکم حالت خوب بشه ها...آخه رنگ و روت پریده!
_نه خوبم عطیه!
به اسرا نگاه کردم که با نگاه غمگینش بدرقه ام میکرد.
چند قدمی رو به داوود برداشتم که احساس سرگیجه کردم.
جایی رو پیدا نکردم که بشینم!
روی زمین افتادم!
چشمهام دیگه نمیدیدن...
و فقط صدای داوود که اسمم رو صدا میزد توی ذهنم اِکو میشد!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ58
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_58
#جلد_4
••عطیه••
زینب رو روی پاهام خوابونده بودم و براش قصه تعریف میکردم:
_یکی بود یکی نبود!
زیر گنبد کبود یه دختر شیطونی بود...
اصلا به دور و اطرافش کاری نداشت
فقط فکر خودش و کمی به فکر خانوادش بود
تا اینکه داداشش رفت یه ماموریت!
با یه آقایی آشنا شد ...
کم کم که پیش رفت
اون آقا شد نامزدش!
انقدر از امنیت جامعه حرف میزد که اون دختر شیطونی که هیچی واسش مهم نبود تبدیل شد به یه سرباز!
زینب دست و پا میزد و میخندید!
بخواطر خندههاش لبخندی به لبهام مهمون شد.
تقهای به در وارد شد. صدای عزیز از پشت در اومد:
_عطیه!
زینب رو به بغل گرفتم و بلند شدم. دستگیره در رو با استرس گرفتم...! هنوز از نگاه غمگین و دلخور عزیز بغض گلومو میگیره.
دل رو زدم به دریا و در رو باز کردم!
عزیز نگاه مهربونی به من و زینب انداخت؛همین باعث شد که اشک توی چشمهام جمع بشه
اشک رو که توی چشمهام دید دستشو گذاشت پشت کمرم و منرو به آغوش کشید!
بغضم ترکید و فقط مثل یه بچه گریه کردم.
زینب هم گریش دراومد...همینکه صدای گریه ی زینب رو شنیدم از بغل عزیز بیرون اومدم.
هردو وارد خونه شدیم.
رو به روی عزیز نشستم و شیشه ی شیر رو تکون دادم.
عزیز باهمون لبخند اولش که وارد شده بود گفت:
_عطیه جان اینجوری به بچه شیر نده! یهوقت خدای نکرده میپره تو گلوش!
_چجوری پس عزیز؟
شیشهشیر رو از دستم گرفت و راه و روش شیر دادن رو بهم یاد داد.
محمد با کلید در رو باز کرد.
وقتی عزیز رو دید برقی به چشمهاش نشست...
روبه روی عزیز کنار من نشست و روی زانوهای عزیز خم شد و دستشو بوسید!
_این یعنی ناراحت نیستی دیگه؟
عزیز نفسی تازه کرد و گفت:
_نه پسرم...حالا که فکرشو میکنم به فکر من بودین که بهم نگفتین! شاید الان ناراحت شدم اما ناراحتیم از این بود که پسر من تا دم مرگ رفته و من نفهمیدم...
سکوتی توی خونه حکم فرما شد!
عزیز با شوخی گفت:
_راستی دیشب اینجا مسابقه ی دو داشتین؟
منظورشو متوجه شدیم و هردو باهم خندیدیم.
عزیز گفت:
_عه خب بگین منم بخندم مادر!
تمام ماجرا رو براش تعریف کردیم که اونم شروع کرد به خندیدن!
بعد از اینکه خندههاش تموم شد گفت:
_عجب...البته من به عطیه گفتم باید چیکار کنه!
بلافاصله گفتم:
_بله بله حاج خانم یه ساعتی داشت به من درس میداد!
محمد نگاهشو بین من و عزیز جابهجا کرد و گفت:
_بله دست شما دردنکنه!
_محمد آقا فکر کنم با این توضیحاتی که عزیز درمورد بچه دادن بایدخیلی جونمون در بره تا این بچه بزرگ بشه !
عزیز گفت:
_تازه اول ماجراست مادر...
عزیز بلند شد:
_عطیه مادر واسه این بچه یه قربونی چیزی کنین روز هفتمش!
همراه باهاش بلند شدیم:
_چشم عزیز
محمد گفت:
_عزیز میموندی ناهار !
_نه دیگه من برم پایین نماز بخونم؛بعدشم که همونجا غذا بخورم برم بیرون!
_بیرون؟ کجا میخوای بری؟
_چندتا همسایه سر بزنم...خیلی وقتم هست که نتونستم مسجد برم!
هرچقدر اصرار کردیم عزیز نهار نموند و رفت پایین.
محمد که در رو بست نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_خداروشکر دیگه ناراحت نیست !
دوباره صدای گریه ی زینب بلند شد.
این بار محمد کلافه گفت:
_خانم بریم که رئیس صدا میزنه!
از حرفش خندم گرفت؛واقعاهم راست میگه مثل رئیس بهمون دستور میده!
هردو به سمت زینب رفتیم
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @Roomanzibaee