💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝62
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_62
#جلد_2
اسرا:✍🏻💚
_اگه خیلی میترسی میخوای پیاده بشیم با قطار بریم؟
_رسول اصلا الان وقت شوخی نیستا واقعا دارم از استرس میمیرم!
_اولا خدا نکنه؛دوما مگه من مردم که تو بترسی؟
لبخند کم رنگی زدم.
_خب میخوای چیکار کنی که استرسم کمتر بشه؟
_برات بخونم!
با تعجب بهش نگاه کردم
_رسول؟
_جانم
_تو هواپیما؟ بعد تو بخونی؟ مگه بلدی؟
_خب بلاخره اثرات عشقه؛عاشق پیش معشوق همه هنری بلده...
_بخون ببینم.
صدای آقا محمد باعث شد رسول با ترس بهم نگاه کنه.
آروم لب زد
_محمده؟
سعی داشتم خندمو کنترل کنم اما انگار ناموفق بودم.
سرمو به علامت تایید تکون دادم!
_خب آقا رسول منتظریم بخون برامون؟!
رسول به سمت محمد برگشت
_شما...چجوری...؟ شماها که جلومون نشسته بودین!
_اومدم یه چیز مهم بهتون بگم.
_بله آقا؟
_این داوود دلداده ی اسماست بیاین یکاری کنین ازهم جدا نشن.
رسول به داوود که جلوی جلو نشسته بودن نگاه کرد.
_خودش گفت؟
_نه خودم فهمیدم.
رسول با خنده گفت:
_آقا شماهم اینکاره بودین خبر نداشتیم؟
_رسول جان بجای این حرفا یه فکری برای این داوود بکنید
رسول میخواست چیزی بگه که میون حرفاش پریدم.
_آقا محمد به نظر من بزارید سنگاشونو تو همین هواپیما وا بکنن بعد که زیر پامون محکم شد از داوود اوکی رو میگیریم و همگی میریم خواستگاریه اسماء...
آقا محمد نگاهی به رسول انداخت و گفت:
_ببین از زنت یاد بگیر چه پیشنهادایی میده
_اقا خب ما مردیم نمیدونیم چجوری...
_خیله خب بسه انگار که ما مردا احساس نداریم.
اقا محمد نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
_اسرا خانم شما میدونید چجوری روابط عاشقانه بین این دوتا ایجاد کنی،یکاری کن که اسما هم بله رو بگه
_ اسما که الان دلش راضیه...ولی خب صد در صد اوکی میکنم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم🍀✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_62
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_62
#جلد_3
💜اسرا💜
_رسول فکرشم نکن
رسول کلافه گفت:
_باور کن منم نظرم خلافه اینه
میگی چیکار کنیم؟
انقدر به اینطرف و اونطرف راه رفته بودم که خسته شده بودم.
روی صندلی نشستم!
رو به روی چهره ی نگران و خسته اش گفتم:
_نمیدونم ولی هرچه زودتر آقا محمد باید عمل بشه
_اگه خوب نشه...؟
_خوب میشه
_خب الان آقا محمد کجاست؟
_تو همون پاک هست ولی هنوز نیومده!
_عطیه هم نیومده...به نظرت یکم دیر نکردن؟
الان باهم هستن؟
_نه ازهمدیگه جدا شدن!
_رسول چرا آقا محمد رو تنها گذاشتی؟
چادرم رو مرتب کردم و بلند شدم.
بلند گفت:
_کجا واستا منم بیام.
چند لحظه صبر کردم تا کتش رو بپوشه.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم!
توی راه عطیه رو دیدیم که داشت برمیگشت اداره.
رسول سریع پیچید جلوی عطیه
شیشه رو پایین کشید.
رو به عطیه گفتم:
_عطیه سوار شو
متعجب شده بود ولی وقتی عجله ی مارو دید بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.
ولی توی راه طاقت نیاورد و سوال کرد:
_چیشده؟
_خان داداشتون آقا محمد رو توی پارک گذاشته و اومده
هیچ عکسالعملی نشون نداد.
با خونسردی گفت:
_آره همین نیم ساعت پیش،همدیگه رو دیدیم.
با تعجب گفتم:
_عطیه...نگرانش نیستی؟ یهو سرش گیج بره چی؟
کنجکاو پرسید:
_چرا سرش گیج بره؟
_پس پیش همدیگه چی میگفتین؟
بازهم متوجه ی حرفهام نشده بود!
کلافه گفتم:
_مگه تو نمیدونی یکی از علائم تومو....
با ترمز رسول حرفم نصفه موند.
به رو به رو خیره شدیم.
آقا محمد روی زمین افتاده بود ولی...
عطیه جیغ کشید:
_یا فاطمه الزهرا!
هر سه تامون پیاده شدیم.
رسول روی صورت محمد میزد:
_محمد محمد...
به دور و اطراف نگاه کردم
تا بفهمم کی با آقا محمد تصادف کرده که ردی ازش نیست؟
چندتا موتوری به سرعت داشتن دور میشدن.
به طرفشون دویدم.
_ایست!
نگاهشون که به من افتاد سرعتشون رو بیشتر کردن!
دیگه مطمئن شدم خودشونن
تفنگم رو از داخل ماشین بیرون آوردم.
_ایست
به سمت چرخ موتورهاشون تیراندازی کردم.
همه ی موتوری ها از روی موتور افتادن.
رسول به نیروها گفت تا بیان اینجا.
چندتا از رهگذرا هم که شاهد ماجرا بودن به پلیس زنگ زده بودن
به آقا محمد نگاه کردم.
حالش خوب بود! زخمی هم نشده بود!
بعد از کلی ماجرا همشونو دستگیر کردن.
به طرف آقا محمد رفتیم.
رسول پرسید:
_آقا محمد چیشد؟
با لبخند گفت:
_میخواستن من رو بکشن ولی سرم گیج رفت و قبل از اینکه بخوان شلیک کنن افتادم روی زمین!
عطیه گفت:
_محمد چرا سرت گیج بره؟
آقامحمد با کمک رسول بلند شد.
رو به عطیه گفت:
_سرم گیج رفت دیگه...
احساس میکنم یه چیزی شده !
محمد و رسول جلو نشستن منم پیش عطیه نشستم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
#ᴘᴀʀᴛ62
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_62
#جلد_4
•• ارسلان••
اشکی که در حال ریختن بود رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید،بلکه حال و هواش عوض بشه.
نگاهش رو به چشمهام که فوری سربهزیر شدم!
_این بود داستان زندگی من...الان واقعا تنها شدم!
با سرفه گلوم رو صاف کردم و همونجور که سر به زیر شده بودم گفتم:
_این چه حرفیه نرگس خانم،بلاخره مادرتون که در قید حیات هستن...
_بله هست ولی انگار نیست! هیچ وقت من رو درک نکرده،فقط یه بابا داشتم که منو درک میکرد که اونم رفت و تنهام گذاشت!
نفس سنگینی کشیدم.
با بغض ادامه داد:
_الان فقط به یه همدم احتیاج دارم آقا ارسلان
کمی فکر کردم. شاید آبجی زینب بتونه کاری براش انجام بده! با فکری که کرده بودم لب خندی زدم و گفتم:
_ان شاءالله حل میشه!
از لبخندم تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
نگاهی به ساعتم انداختم کم کم نزدیک شروع شدن کلاس بود. بدون اینکه نگاهی به نرگس خانم بندازم بلند شدم!
_نرگس خانم من باید برم؛ این ساعت یه استاد سختگیر داریم...معذرت میخوام
همراه با من بلند شد.
_ممنون از اینکه به حرفهام گوش دادین
با تکون دادن سرم جوابش رو دادم و ازش خداحافظی کردم.
همینکه از کنارش رد شدم صدام زد:
_آقا ارسلان
دوباره سرم رو پایین انداختم تا نگاهش به نگاهم گره نخوره،برگشتم سمتش.
_بفرمایید؟
جلوتر اومد.
_یه سوال میپرسم ولی نمیخوام الان جواب بدین
حرفی نزدم که سوالش رو بپرسه،ادامه داد:
_چرا هروقت که باهم حرف میزنیم شما نگاهم نمیکنید؟
از سوالش جا خوردم. سرم رو بالا آوردم که جوابش رو بدم که دستش رو به علامت ایست بالا آورد.
_نه نه الان جواب ندین...بزارید بعدا!
_خیلی خب . پس خدانگهدار
بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه دبیرستان رو پیش کشیدم.
با پریدن کسی روی دوشم شوکه به کنارم نگاه کردم که چهره ی شیطون حمید باعث شد لحنم عصبی بشه:
_حمید چه کاریه آخه زهر ترک شدم!
_چطوری ارسلان خان؟
همونطور که من رو میچرخوند به طرف دیگه ای ادامه داد:
_انقدر تو فکری داری میری ته سالن...
نگاهی به اطرافم انداختم! راست میگه از کلاس رد شدم.
دستش رو از روی دوشم پس زدم و بی حرف به سمت کلاس رفتم.
حمید ول کن ماجرا نبود،بخواطر همین براش توضیح دادم که یه ساعت زودتر رفتم پارک و به حرف دختری که دیروز دیدمش گوش دادم...
با خنده گفت:
_ارسلان شک نکن اون دختر میخواسته ذهنتو درگیر کنه،میخواسته یه کاری کنه که بهش فکر کنی!
_تو از کجا میدونی؟
قیافهاش رو به حالت مسخره ای مفتخر کرد :
_بلاخره برای پسری که با دخترای زیادی در رفت و آمد کار سختی نیست رفتارای دخترا رو بفهمه.
با اخم سرم رو به حالت تاسف تکون دادم
_واقعا واست متاسفم،تازه به خودتم افتخار میکنی؟
_به جون خودت توبه کردم
با تردید ادامه داد:
_ارسلان مواظب باش _چطور؟
_منم اوایل که اینکارارو نمیکردم مثل تو بودم...ساده! یه دختر اومد سمتم...از زندگیش میگفت ، دقیقا همینجوری! این باعث شد اولین دوستی جنس مخالف رو تجربه کنم
چه دختر چه پسر با این شیوه ها میان سمتت
بعدشم که میوفتی توی دامشون
_اون یه هم صحبت ساده اس
_همه اول یه هم صحبت ساده ان...بعدش تبدیل میشه به علاقه
_من حسی به نرگس ندارم
ضربه ای به شونم زد
_از ما گفتن بود
روی میز نشستم. کیفم رو از روی دوشم پایین انداختم و منتظر استاد شدم
با اینکه ذهنم درگیر بود اما تمام تمرکزم رو به حرفهای استاد دادم.
چندساعت بعد زنگ آخر هم به صدا دراومد.
با عجله دویدم تا به خونه برسم!
زیرلب غر میزدم:
_اه...چه سرویس مضخرفیه این...فقط پنج دقیقه دیر کردما!
بلاخره بعد از نیم ساعت تاخیر به کوچه رسیدم.
تصمیم گرفتم بخواطر اینکه مادر نگران تر از این نشه از سر کوچه تا همون آخر کوچه بدوم!
نفس زنان میدویدم که حواسم پرت شد و به کیف دختری که چادر سرش بود برخورد کردم!
هم من هم اون روی زمین افتادیم.
پاهام که بخواطر کشیده شدن روی زمین خون می اومد رو محکم گرفتم!
صدای معترض آشنایی به گوشم خورد!
_ارسلان مگه دنبالت کردن اینجوری میدویی؟
به چهره ی فائزه که از درد توی هم جمع شده بود نگاهی انداختم.
_فائزه تویی؟_نه پس
لنگ لنگان بلند شدم._کجات درد میکنه؟
_مثل تو پام درد گرفت!
کیفش رو که اونطرف تر پرت شده بود رو به دست گرفتم و به طرفش بردم.
_بیا کمک کنم. کیف رو محکم بگیر.
به حرفم عمل کرد و کیف رو گرفت.
با تمام قدرتی که داشتم کمکش کردم بلند بشه.
به اطراف نگاه کردم:_چرا تنها میای؟
با خنده گفت:
_خونه ی ما دور افتادس هیچ کدوم از همکلاسی هام مسیرشون به اینجا نمیخوره!
از لحن حرف زدنش خندم گرفت.
_خب راست میگم دیگه، تو چرا با سرویس نیومدی؟
_من ۵ دقیقه دیر کردم رفت..
با تعجب به در ورودی خونه چشم دوختم. پرسیدم:_اون کیه جلوی در؟
با دقت نگاه کرد. _نمیدونم
جلوتر رفتیم تا بشناسیمش.
صدام رو بلند کردم:_ببخشید آقا کاری دارین اینجا؟
اون آقا اول به من بعد به فائزه چشم دوخت.
فائزه رو پشتم پنهان کردم. _پرسیدم کاری دارین؟
@roomanzibaee نویسنده:ارباب قلم