💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝70
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_70
#جلد_2
(پارت آخر🙂)
داوود:✍🏻💕
آقا محمد رو به آقای عبدی گفت:
_خب بریم سر اصل مطلب.
ما امشب اینجاییم تا دخترتون رو برای آقا داوود خواستگاری کنیم آقای عبدی!
_بله ، پیامبر اکرم صلی الله علیه به موضوع ازدواج سفارشاتی کردند.
من هیچ مشکلی ندارم...بلاخره دختر منم یه روزی باید ازدواج کنه و کلی هم خواستگار داشت که به دلایلی ردشون کرد.
یعنی آقای عبدی راضی به این وصلت هست؟
آقا محمد حرف های آقای عبدی رو تایید کرد و رو به من گفت:
_این آقا داوود ما مستقل زندگی میکنه و بزرگترهاشون پیششون نیستن یعنی یه شهر دیگه هستند. با اجازتون بنده به عنوان بزرگتر داوود در خدمتتون هستم.
عطیه خانم هم در ادامه گفت:
_بله خب اول بزارید این دوتا جوان صحبتهاشونو باهم بکنند.
آقای عبدی به اسما نگاهی انداخت و تایید کرد که باهم صحبت کنیم.
چند دقیقه ی اول به سکوت گذشت...
بلاخره سکوت رو شکستم و به اسما گفتم:
_چه جالب!
_چی جالبه؟!
سرم رو پایین انداختم و با لبخند گفتم:
_تاحالا دیده بودین کسی بیاد خواستگاری زنش؟
با خنده گفت:
_آره خیلی جالبه! اما آقا داوود من میدونم که شمارو وادار به این کار کردن...میدونم که خودتون الان دوست ندارید رو به روی من نشسته باشید و حرف از خواستگاری بزنید!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و دلمو زدم به دریا!!
_اسما خانم!
ترجیح دادم توی چشمهاش نگاه کنم و این حرف هارو بزنم.
_اسما خانم الان ما به هم محرمیم ولی خب اسم هامون توی شناسنامه ی همدیگه نیست درسته؟
_بله خب ولی محض احتیاط حرمت محرم و نامحرمی رو نگه میداریم.
_اسما...من...من میخوام اسما توی شناسنامم باشه!
کمی فکر کرد و کلماتی که گفتم رو پیش خودش دوره کرد تا بفهمه!
_من منظورتونو...
_چرا خوبم متوجه میشید! من با رضایت قلبی خودم الان اینجام
هیچکسی وادارم نکرده.
فقط جوابی که میخواید بدید آره یا نه هست!
همین الان بگو بله یا نه؟
اول کمی با بهت و تعجب نگاهم کرد و بعد خیلی جدی گفت:
_آقا داوود میدونید که باید در رابطه با خواستگاری فکر کرد و زمان داد هنینجوری که نمیشه!
_ما الان چند وقته باهم توی ماموریت بودیم! یعنی هنوزم من رو نشناختین؟
_نه خیر نشناختم...شما با من سرد و سرسنگین تا میکردین فقط همین رو نشون میدادید
کلا رفتارهاتون رو نمیشناسم
نمیدونم چجوری رفتار میکنید...
_باشه از این به بعد برای بیشتر شناختن من باهم رفت و آمد میکنیم تا از رفتارای من مطلع بشید.
از جا بلند شدم و همینطور که داشتم میرفتم بیرون گفتم:
_فردا منتظرتون هستم!
میخواست چیزی بگه که زودتر رفتم بیرون و منتظر جواب نشدم.
انگار بار سنگینی از روی دوشهام برداشته شد!
با گفتن حقیقت هایی که سر دلم سنگینی میکرد و الان آزاد شده بودم خوشحال بودم و نفس عمیقی کشیدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🚶♂ @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_70
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_70
#جلد_3
💕رسول💕
یک هفته بعد:
چشمهام رو باز کردم...انقدر تاریک بود که انگار اصلا چشمهام باز نیست!
درد بدی توی ناحیه ی پهلوم احساس میکردم.
نمیتونستم دستم رو بزارم روی پهلوم...انگار که دستهام بسته شده بودن!
نور روی صورتم افتاد و باعث شد چشمهامو ببندم.
_آقا رسول درسته؟
هنوز نمیتونستم چهرش رو ببینم.
نمیتونستم حرف بزنم!
انگار که چیزی جلوی دهنم رو بسته بود!
_خب آقا رسول...باز بهم رسیدیم.
به طرز عجیبی روی دهنم سوزش کرد.
انگار چسبی رو از روی دهنم کنده باشن.
_حرف بزن.
حالا میتونستم حرف بزنم!
اما صدام درنمیومد.
با خنده جلو و جلو تر اومد...کمی از چهرش مشخص شد!
_انگار که از دیشب چیزی یادت نمیاد نه؟
دیشب !؟ دیشب...
_پس بزار یاد آوریت کنم! دیشب جنبعالی توسط گروه مافیای نیدا گروگان گرفته شدی
به زور لبهام رو بهم فشردم:
_نی..دا؟
با طئنه گفت:
_آخ قربان یادم رفت شما اصلا اسم گروهمونو نمیدونی! بله...نیدا ! شاید اسم اون کسی که دستگیر کردین رو بشناسین!
کنجکاو منتظر ادامه ی حرفش موندم.
نزدیک صورتم اومد و آروم گفت:
_حمید واهبی
با شنیدن اسم واهبی تمام اتفاقات دیشب یادم اومد.
از من فاصله گرفت:
_خب فکر میکنی چرا دیشب اومدی اینجا؟
زبانم قفل شده بود!
_بخواطر برادرت...محمد
پوزخندی زدم. اینها راه اشتباه رو رفتن!
فکر میکنن من برادر محمدم!
_ از برادرت بگو ماهم تو رو رها میکنیم!
پوزخندی زدم:
_برادرم آدم خیلی خیلی نترس هست و جلوی امثال شماها وایمیسته!
چونم رو توی دستهاش قفل کرد.
_خیلی شیرین زبونی! حالا محمد که اینجا نیست از چاپلوسیات خوشش بیاد..پس به نفعته که حرف بزنی!
بگو کجاست؟
محمد...محمد کجاست؟
یادم نمیاد!
خودم رو نباختم رو بهش با همون پوزخند گفتم:
_خدایی من رو از دیشب آوردین اینجا بیهوش کردین تا بدونین محمد کجاست؟
بهتر نبود همون دیشب میپرسیدین؟
با این حرفم عصبانیتش بیشتر شد.
دست به تفنگ برد که...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ70
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_70
#جلد_4
••رسول••
عصبی به در اتاق اميرحسين نگاه می کردم.
اسرا با چهره ی خوشحال به طرفم اومد که خبری رو بهم بده اما وقتی دید خیلی عصبانیم انگار پشیمون شد و دنبال جمله ای میگشت .
گفت:
_رسول جان ، چایی میخوری؟
با سر جواب رد دادم و دوباره پاهام رو به زمین ضرب دادم.
اسرا نفس سنگینی کشید و کنارم نشست؛با نگرانی پرسید:
_چی شده ؟
_هیچی...
مشکوک چشمهاشو ریز کرد و تاکیدی گفت:
_رسول !
تسلیم نگاه پرحرفش شدم و گفتم:
_خیله خب بابا . این پسره معلوم نیست چی به زینب گفته که عطیه میگفت خیلی به هم ریخته !
اسرا خندید و گفت:
_رسول الان چرا تو عصبانی هستی؟
خیره نگاهش کردم. با همون لحن ادامه داد:
_رسول تو خودت یادت نیست روز خواستگاری درمورد کارمون و حساسیت هامون میگفتی و منم واقعا تو فکر این حرفهات بودم و به معنای واقعی به هم ریخته بودم.
ناخواسته لبخند زدم. ابروهامو بالا بردم و با لحن خاصی گفتم:
_چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
با لبجبازی که فقط برای خودم جذاب و خنده دار بود از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونه و مشغول کار شد.
حق با اسراست ! شاید حق با همه هست...
هم برای ما خانواده ها که نگران بچه هاییم
هم بچه ها که خودشون باید با زندگی بسازن .
صدای تق و توق وسایل آشپزخونه نشون میداد که اسرا به شدت عصبانی شده و داره حرص میخوره. سعی کردم خنده هامو قبل از رفتن به آشپزخونه تموم کنم،به آشپزخونه که رسیدم اسرا همچنان داشت حرص هاشو روی وسایل آشپزخونه خالی میکرد. گفتم:
_اون قابلمه چیکار کرده که اینجوری میکوبیش رو گاز ؟
جوابمو نداد؛یه نگاه خشمگین بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد.
هرچی التماس داشتم توی چشمهام ریختم و گفتم:
_مگه من چی گفتم؟
_رسول تو نمیتونی دو دیقه فقط دو دقیقه جدی باشی؟
_نه!
_نه؟!
با خنده گفتم :
_خب چیشده الان؟
_مثلا من دارم دلداریت میدم بعد تو این وسط شوخی میکنی؟ وسط این مسئله مهم؟
_خب خودت اول خندیدی!
_وای رسول من هرچی بگم حریف تو نمیشم.
_تو که قبلا خیلی بلد بودی جوابمو بدی الان چیشده؟
_الان پیر شدم دیگه..
اخم نمایشی کردم و گفتم:
_عه این چه حرفیه. هنوز ۵۰ سالتم نیست ها!
_خیلی خب بزار سالادمو درست کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
_کمک نمیخوای؟
_خیلی کمک میخوام خیلی.
پیازها رو دستم داد و لبخندی زد و بیرون رفت.
از اینهمه لجبازیش خندم گرفت ولی میدونم اگه الان بخندم دمپایی ابریش رو سمتم نشونه میگرفت و از اونجایی که هدف گیریش خیلی خوبه صاف میخورد فرق سرم !
انگار که دلش به حالم سوخته بود اومد کمکم و آرومتر شروع کرد به سالاد درست کردن.
بعد از یه مدتی هردو خندیدیم و ادامه دادیم به سالاد خورد کردن.
فائزه سرفه ای کرد و گفت:
_به به چه سالادی بخوریم ما امروز.
به نوک بینیش ضربه آرومی زدم و گفتم:
_بلبل زبون بابا چطوره؟ نمیدونی چقدر تو فکرت بودم
خندید و با شیطونی گفت:
_خوبم،البته باباجون فکر نکنم قبل از اینکه من بیام توی آشپزخونه به فکر من بودین ها...
با دست به اسرا اشاره کرد و ادامه داد:
_آخه خیلی ...
ادامه حرفش رو با خنده ای تمام کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.
اسرا نگاه طلبکاری بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به جای خالی فائزه داد.
آروم گفتم:
_بچه ها چقدر بزرگ شدن نه؟
_والا من که توی این سن بودم اصلا از اینطور حرفهارو پیش نمیکشیدم از بس که از پدرمادرهامون خجالت میکشیدیم .
لبخندی زدم و بهش نگاهی انداختم.
دوباره هردو خندیدیم.
مثل دوتا رفیقی که فقط از نگاه هم میفهمن چیشده !
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده : ارباب قلم @Roomanzibaee