🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_80
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_80
#جلد_3
#پارت_آخر💔
💞سعید💞
چند روز بعد:
_داوود...ولم کنا حوصله ندارم.
_بخدا راست میگم الان توی خیابونه میخواد وقتی اسرا از بیمارستان میاد ببینتش و بره!
امکان نداره! این که هنوز جواب من رو نداده...مگه نامه رو نخونده؟
_الان کجاست؟
_گفتم که توی همون خیابون شرقیه منتظر اسراست.
لباسم رو پوشیدم و رفتم جایی که سارا ایستاده بود!
انگار داشت قدم میزد! کنارش ایستادم و سلام کردم.
متوجه ی حضور من که شد با دستپاچگی سلام کرد،منم دست کمی از این دستپاچگی نداشتم ولی خب زیاد نشون نمیدادم.
_آقا سعید کاری داشتید؟
اول کمی سکوت کردم تا بفهمم اصلا چرا میخوام باهاش حرف بزنم!؟
_میخواستم بگم که...
دستهام رو مشت کردم تا از لرزشش گرفته بشه.
_جواب من چیشد؟
انتظار نداشت که اینجوری بگم اما خودش رو به اون راه زد و گفت:
_کدوم جواب؟
همون موقع آقا محمد و رسول و خانم ها رسیدن.
سارا فکر میکرد دیگه به صحبتهام ادامه نمیدم اما رو بهش گفتم:
_جواب خواستگاری؟
همگی مات و مبهوت بودن!
رسول که دست اسرا رو گرفته بود تا پیاده بشه رو به من گفت:
_علیک سلام!
سلامی رو به جمع دادم که جوابش رو هم گرفتم.
عطیه رو به سارا گفت:
_خیره ان شاءالله؟
سارا که نمیدونست تو اون لحظه چی باید بگه به سکوت رضایت داد.
دوباره رو به سارا گفتم:
_فکر کنم یادتون رفته؟ من ازتون خواستگاری کردم! حالا جواب میخوام یا آره یا نه
رسول و محمد که تا اونموقع فعلا عقب نشینی کرده بودن جلو اومدن. رسول گفت:
_آقا سعید حالا چه عجله ایه صبر کن باهم بریم!
محمد در ادامه گفت:
_آره راست میگه...آخه تو خیابونم خواستگاری میکنن؟
اسرا با خنده گفت:
_دله دیگه چیکارش میشه کرد...آقا سعید یکم بیشتر عجله داره !
همگی خندیدن؛من و سارا به لبخندی اکتفا کردیم و چیزی نگفتیم.
عطیه تیر نهایی رو به سارا زد:
_بگیم مبارکه؟
لبخند رضایت که بر روی لبهای سارا نشست رسول مثل همیشه کل های صداداری کشید که باعث شد فضای جمع عوض بشه.
اسرا گفت:
_نه دیگه نشد...عروس باید بله رو بگه!
سارا که دید حالا حالاها گیرِ نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
_بله...
و بازهم صدای کل های صدادار رسول...!😂😍
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ_Final
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_آخر
#جلد_4
•• زینب ••
برای آخرین بار نگاهی به سرتاسر خونه
انداختم .
شاید دیگه نتونم برگردم !
صدای خنده های امیر حسین
پخش این خونه میشد و من هربار وقتی
میخندید ، میمردم و زنده میشدم ...
با یاد خاطرات ؛ شاید حالم بهتر بشه
پس کسی که منعم میکنه که به
امیرحسین و کارهایی که میکرد فکر نکنم
نمیتونه حسم رو بفهمه .!
- زینب من خیلی دوست دارم .
با خودشیفتگی تمام پاسخ میدادم :
- منم خودمو دوست دارم ...
میخندیدیم اما ، خنده ی اون نگاه عاشقانه
ای داشت که هیچوقت نتونستم
مثل اون باشم و بخندم .
اشک زیر پلکهامو جمع کردم و
چمدون به دست در رو قفل کردم .
نیم ساعت بعد به خونه پر خاطره ی مامان
و بابام رسیدم. روزهایی که من و امیرحسین
توی حیاط بازی میکردیم ؛ روزهایی که از علاقش باخبر بودم و نگاه های زیرچشمی رو به روی خودم نمیاوردم روزی که اومدن
خواستگاری و من با تمام وجود سکته زدم .
شاید از خوشحالی بود !
دوست داشتم توی حیاط،بنشینم و
به حوض بی آب و پر از برگ های زرد و
نارنجی خیره بشم ؛ افسوس که نمیتونم باشم
چون زیبایی خوشحالی پدر و مادر از این
حوض بیشترِ ..
وارد خونه شدم ، خونه رنگ و بوی اسپند داشت
گرم بود و جای خالی امیرحسین بشدت
حس میشد . این رو از بغض تمام افراد
خونواده میشد فهمید ؛ با چشمهای اشکی
تک تکشون رو به آغوش گرفتم...
بابا،مامان،یگانه و ارسلان..دایی رسول زندایی و فائزه .
همه و همه بغضشون ترکید
مادر برای عوض کردن جو خیلی تلاش کرد
اما موفق نبود ؛ مخصوصا برای گریه های زندایی
توی اون حال و هوا صدای گوشی بلند شد
اما بی توجهی کردم ، چون این جمعِ خالی از
همسرم تکرار نشدنی بود !
بعد از شام تا نیمه های شب بیدار بودم و خوابم
نمیبرد ... این حجم از بی خوای کلافم کرده بود
بلند شدم و وضو گرفتم؛ زیر اندازی
برای خودم انداختم و توی اون هوای سرد
که زیاد هم اذیت کننده نبود نشستم
دست به دعا ؛ قرآن میخوندم
نمیدونم چندساعت توی اون حال و هوای
ناشناخته بودم که به خودم اومدم و اشکهام رو
پاک کردم ؛ چشمم رو بستم تا با خیال امیرحسین
پرواز کنم به رویایی دست نیافتنی ...
امیدوارم امیرحسین من رو توی این
حال و هوا نبینه که خیلی
غصه دار میشه ... قول داده بود هیچوقت
گریم رو در نیاره ولی آورد ، دردآور هم بود
دردی عمیق ، مثل خنجری که توی
قلب آدم فرو میره و بیرون نمیاد ..
صدای گوشیم بلند شد ، با ترس اینکه مامان
و بابا بیدار نشن سریع خاموشش کردم.
اصلا یادم رفت که ببینم کی زنگ زده بود..
گوشی رو که روشن کردم
سریع به سراغِ تماسها رفتم .
اولین تماس برای دوستِ پرستارم بود و
آخرین پیام برای یه شماره غریبه...
چشمم به پیامها افتاد
سریع پیامی که از طرفِ دوستم بود
رو باز کردم.
_ سلام دختر تو کجایی؟
دیروز که اومدی بیمارستان برای آزمایش
حدس زدم یه خبرایی هست اما
به روی خودت نیاوردم . تبريک میگم
تو سه ماهه که بارداری !.
امیدوارم فرزندت مثل پدرش قهرمانی
بشه برای خودش .
توی شک پیام بودم که
گوشیم دوباره زنگ خورد و این
دفعه از طرفِ همون شماره غریبه بود .
هنوز توی شک پیام بودم و نمیدونستم
چیکار کنم ! تماس رو وصل کردم.
صدایی آشنا و آرام مردانه ای
تنم را به لرزه درآورد :
_ سلام زینبِ من !
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
و تمام... پایانی باز
که خودتون تمومش کنین این داستان رو
امیدوارم که .. اگه کم و کاستی هایی
داشت ببخشید ...
و خیلی خوشحالم که یکسال و
چندی با این خانواده زندگی کردیم؛)))..
ولی خب بعضی وقتها باید دل کندن رو
یاد بگیریم..
من از این رمان دل کندم و
به فکرِ خانواده ای جدیدم که بازهم
خاطرات خوبی رو باهم رقم بزنیم !♡
اون نویسندتون : اربابقلم
@roomanzibaee
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_هشتادم
#پارت_آخر . .🌿
به توصیهی حامد قبل از مهمونی ،
زودتر به سمت خونه راه افتادیم .
هردو خسته بودیم . گفتم :
_ حامد تو با این خستگی میخوای بری؟
_ راضیه عزیزم ، نمیبینی اوضاعِ مملکتُ ؟
_ اونها اختشاش کردن به ما چه ؟
کمی برگشت و نگاهم کرد :
_ تو توی این جامعه مگه زندگی نمیکنی؟
_ میخوای به چی برسی ؟
_ بگو زندگی میکنی یا نه ؟
_ خب آره ...
_ پس نباید بگی به ما ربطی نداره !
قانعکنندهترین ، جواب رو به سوالم داد ؛
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم :
_ حامد ...
_ جانم ؟
_ ممنونم .
ابروهاش بالا رفت و لبخندِ شیطونی زد و گفت :
_ بابت چی اونوقت ؟
_ بابت همهچیز ...
پشت چراق قرمز ایستاد و
نگاهش رو کامل به سمتم کشوند :
_ منم دوست دارم ... :).
خندیدم و گفتم :
_ باشه بابا ، دوستت دارم .
لبخندش رو جمع کرد و خواست حرکت کنه که
چندنفر دورِ ماشین رو احاطه کردند .
دستشون قوطیهای آتشین بود و
صورتشون رو با پارچه سیاهرنگی پوشآنده
بودند .
هردو ترسیدیم اما ، من ترسم توی جیغ
بود که از حامد میخواستم زودتر یهکاری
کنه و گهگاهی اسم امامحسین رو میآوردم .
حامد در همون حال گفت :
_ راضیه ، نترس .
_ حامد توروخدا اینا از ما چیمیخوان ؟
حتی ماشینها هم نمیتونستن از
سدی که این آدمها درست کرده بودند
بگذرند.
حامد مصمم ، دنده رو عوض کرد و
پایش رو روی گاز گذاشت .
همشون ترسیدند و فرار کردند .
من فقط به پشتِ سرم و به آدمهای
سیاه رنگ که با موتور دنبالمون کرده بودند
نگاه میکردم .
حامد هم حواسش به اونها بود هم حواسش به رانندگی ، صدایِ بوق و سروصدایِ مردم
بیشتر به ترسمون اضافه کرد .
صدایِ وحشتناکِ بوقِ کامیون و بعدش
نورِ کور کنندهش باعث شد چشمم رو ببندم
تا صحنه رو نبینم .
نفس توی سینم حبس شده بود و
ترس همه ی وجودم رو گرفت .
حامد تمامِ سعی خودش رو کرد تا
کمترین ضربه رو با کامیون داشته باشیم
و موفق هم بود .
اما دیگه بعد از تصادف ، چشمهام رو باز هم نکردم .
یعنی ، اختیارم رو از دست داده بودم .
صدای مبهم اطراف رو میشنیدم
صدای آژیر آمبولانس و آژیر پلیس همه
جارو فرا گرفته بود .
تنها صدایی که نمیشنیدم ، صدای گرم حامد بود .
صدای مبهم زنی ، بالایِ سرمون من رو متوجه خودش کرد :
_ هردوشون سالم هستن خداروشکر
فقط بیهوشن .
صدای مردی هم در اومد :
_ زودتر منتقلشون کنین ، اتاق عمل ...
صدایِ زن که حالا فهمیده بودم ارتباطی با
کادر درمان پزشکی داره گفت :
_ انگار ، جونشون بههم بستهست .
نگاه کن دستاشون بهم قفله ؛
گرمی دستهای حامد رو برای لحظهای
حس کردم .
زن گفت :
_ وای خدای من هردوشون دارن
لبخند میزنن ! فکر کنم بههوش هستن...
لبخندِناخواستهم ، موجبِ بدست آوردن
اختیارِ از دست رفتهم شد
و تونستم چشمهام رو کمکم باز کنم .
با چشمهای قرمز حامد که اونم لبخند
میزد چشم دوختم ؛ خواستم حرفی بزنم
که بریده برید گفت :
_ هیس ، برای ب..چه ضر..ر داره ...
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم
@Film_nevis
کپی نکن دیگه ..