eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_80 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💔 💞سعید💞 چند روز بعد: _داوود...ولم کنا حوصله ندارم. _بخدا راست میگم الان توی خیابونه میخواد وقتی اسرا از بیمارستان میاد ببینتش و بره! امکان نداره! این که هنوز جواب من رو نداده...مگه نامه رو نخونده؟ _الان کجاست؟ _گفتم که توی همون خیابون شرقیه منتظر اسراست. لباسم رو پوشیدم و رفتم جایی که سارا ایستاده بود! انگار داشت قدم میزد! کنارش ایستادم و سلام کردم. متوجه ی حضور من که شد با دستپاچگی سلام کرد،منم دست کمی از این دستپاچگی نداشتم ولی خب زیاد نشون نمیدادم. _آقا سعید کاری داشتید؟ اول کمی سکوت کردم تا بفهمم اصلا چرا میخوام باهاش حرف بزنم!؟ _میخواستم بگم که... دستهام رو مشت کردم تا از لرزشش گرفته بشه. _جواب من چیشد؟ انتظار نداشت که اینجوری بگم اما خودش رو به اون راه زد و گفت: _کدوم جواب؟ همون موقع آقا محمد و رسول و خانم ها رسیدن. سارا فکر میکرد دیگه به صحبتهام ادامه نمیدم اما رو بهش گفتم: _جواب خواستگاری؟ همگی مات و مبهوت بودن! رسول که دست اسرا رو گرفته بود تا پیاده بشه رو به من گفت: _علیک سلام! سلامی رو به جمع دادم که جوابش رو هم گرفتم. عطیه رو به سارا گفت: _خیره ان شاءالله؟ سارا که نمیدونست تو اون لحظه چی باید بگه به سکوت رضایت داد. دوباره رو به سارا گفتم: _فکر کنم یادتون رفته؟ من ازتون خواستگاری کردم! حالا جواب میخوام یا آره یا نه رسول و محمد که تا اونموقع فعلا عقب نشینی کرده بودن جلو اومدن. رسول گفت: _آقا سعید حالا چه عجله ایه صبر کن باهم بریم! محمد در ادامه گفت: _آره راست میگه...آخه تو خیابونم خواستگاری میکنن؟ اسرا با خنده گفت: _دله دیگه چیکارش میشه کرد...آقا سعید یکم بیشتر عجله داره ! همگی خندیدن؛من و سارا به لبخندی اکتفا کردیم و چیزی نگفتیم. عطیه تیر نهایی رو به سارا زد: _بگیم مبارکه؟ لبخند رضایت که بر روی لبهای سارا نشست رسول مثل همیشه کل های صداداری کشید که باعث شد فضای جمع عوض بشه. اسرا گفت: _نه دیگه نشد...عروس باید بله رو بگه! سارا که دید حالا حالاها گیرِ نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: _بله... و بازهم صدای کل های صدادار رسول...!😂😍 □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ_Final #ᴊᴇʟᴅ4 •• زینب •• برای آخرین بار نگاهی به سرتاسر خونه انداختم . شاید دیگه نتونم برگردم ! صدای خنده های امیر حسین پخش این خونه میشد و من هربار وقتی میخندید ، میمردم و زنده میشدم ... با یاد خاطرات ؛ شاید حالم بهتر بشه پس کسی که منعم میکنه که به امیرحسین و کارهایی که میکرد فکر نکنم نمیتونه حسم رو بفهمه .! - زینب من خیلی دوست دارم . با خودشیفتگی تمام پاسخ میدادم : - منم خودمو دوست دارم ... میخندیدیم اما ، خنده ی اون نگاه عاشقانه ای داشت که هیچوقت نتونستم مثل اون باشم و بخندم . اشک زیر پلکهامو جمع کردم و چمدون به دست در رو قفل کردم . نیم ساعت بعد به خونه پر خاطره ی مامان و بابام رسیدم. روزهایی که من و امیرحسین توی حیاط بازی میکردیم ؛ روزهایی که از علاقش باخبر بودم و نگاه های زیرچشمی رو به روی خودم نمیاوردم روزی که اومدن خواستگاری و من با تمام وجود سکته زدم . شاید از خوشحالی بود ! دوست داشتم توی حیاط،بنشینم و به حوض بی آب و پر از برگ های زرد و نارنجی خیره بشم ؛ افسوس که نمیتونم باشم چون زیبایی خوشحالی پدر و مادر از این حوض بیشتر‌ِ .. وارد خونه شدم ، خونه رنگ و بوی اسپند داشت گرم بود و جای خالی امیرحسین بشدت حس میشد . این رو از بغض تمام افراد خونواده میشد فهمید ؛ با چشمهای اشکی تک تکشون رو به آغوش گرفتم... بابا،مامان،یگانه و ارسلان..دایی رسول زندایی و فائزه . همه و همه بغضشون ترکید مادر برای عوض کردن جو خیلی تلاش کرد اما موفق نبود ؛ مخصوصا برای گریه های زندایی توی اون حال و هوا صدای گوشی بلند شد اما بی توجهی کردم ، چون این جمعِ خالی از همسرم تکرار نشدنی بود ! بعد از شام تا نیمه های شب بیدار بودم و خوابم نمیبرد ... این حجم از بی خوای کلافم کرده بود بلند شدم و وضو گرفتم؛ زیر اندازی برای خودم انداختم و توی اون هوای سرد که زیاد هم اذیت کننده نبود نشستم دست به دعا ؛ قرآن میخوندم نمیدونم چندساعت توی اون حال و هوای ناشناخته بودم که به خودم اومدم و اشکهام رو پاک کردم ؛ چشمم رو بستم تا با خیال امیرحسین پرواز کنم به رویایی دست نیافتنی ... امیدوارم امیرحسین من رو توی این حال و هوا نبینه که خیلی غصه دار میشه ... قول داده بود هیچوقت گریم رو در نیاره ولی آورد ، دردآور هم بود دردی عمیق ، مثل خنجری که توی قلب آدم فرو میره و بیرون نمیاد .. صدای گوشیم بلند شد ، با ترس اینکه مامان و بابا بیدار نشن سریع خاموشش کردم. اصلا یادم رفت که ببینم کی زنگ زده بود.. گوشی رو که روشن کردم سریع به سراغِ تماسها رفتم . اولین تماس برای دوستِ پرستارم بود و آخرین پیام برای یه شماره غریبه... چشمم به پیامها افتاد سریع پیامی که از طرفِ دوستم بود رو باز کردم. _ سلام دختر تو کجایی؟ دیروز که اومدی بیمارستان برای آزمایش حدس زدم یه خبرایی هست اما به روی خودت نیاوردم . تبريک میگم تو سه ماهه که بارداری !. امیدوارم فرزندت مثل پدرش قهرمانی بشه برای خودش . توی شک پیام بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد و این دفعه از طرفِ همون شماره غریبه بود . هنوز توی شک پیام بودم و نمیدونستم چیکار کنم ! تماس رو وصل کردم. صدایی آشنا و آرام مردانه ای تنم را به لرزه درآورد : _ سلام زینبِ من ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ و تمام... پایانی باز که خودتون تمومش کنین این داستان رو امیدوارم که ..‌ اگه کم و کاستی هایی داشت ببخشید ... و خیلی خوشحالم که یکسال و چندی با این خانواده زندگی کردیم؛))).. ولی خب بعضی وقتها باید دل کندن رو یاد بگیریم.. من از این رمان دل کندم و به فکرِ خانواده ای جدیدم که بازهم خاطرات خوبی رو باهم رقم بزنیم !♡ اون نویسندتون : ارباب‌قلم @roomanzibaee
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 ‌‌. .🌿 به توصیه‌ی حامد قبل از مهمونی ، زودتر به سمت خونه راه افتادیم . هردو خسته بودیم . گفتم : _ حامد تو با این خستگی میخوای بری؟ _ راضیه عزیزم ، نمیبینی اوضاعِ مملکتُ ؟ _ اون‌ها اختشاش کردن به ما چه ؟ کمی برگشت و نگاهم کرد : _ تو توی این جامعه مگه زندگی نمیکنی؟ _ میخوای به چی برسی ؟ _ بگو زندگی میکنی یا نه ؟ _ خب آره ... _ پس نباید بگی به ما ربطی نداره ! قانع‌کننده‌ترین ، جواب رو به سوالم داد ؛ نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم : _ حامد ... _ جانم ؟ _ ممنونم . ابروهاش بالا رفت و لبخندِ شیطونی زد و گفت : _ بابت چی اونوقت ؟ _ بابت همه‌چیز ... پشت چراق قرمز ایستاد و نگاهش رو کامل به سمتم کشوند : _ منم دوست دارم ... :). خندیدم و گفتم : _ باشه بابا ، دوستت دارم . لبخندش رو جمع کرد و خواست حرکت کنه که چندنفر دورِ ماشین رو احاطه کردند . دستشون قوطی‌های آتشین بود و صورتشون رو با پارچه سیاهرنگی پوشآنده بودند . هردو ترسیدیم اما ، من ترسم توی جیغ بود که از حامد میخواستم زودتر یه‌کاری کنه و گه‌گاهی اسم امام‌حسین رو می‌آوردم . حامد در همون حال گفت : _ راضیه ، نترس . _ حامد توروخدا اینا از ما چی‌میخوان ؟ حتی ماشین‌ها هم نمیتونستن از سدی که این آدم‌ها درست کرده بودند بگذرند‌. حامد مصمم ، دنده رو عوض کرد و پایش رو روی گاز گذاشت . همشون ترسیدند و فرار کردند . من فقط به پشتِ سرم و به آدم‌های سیاه رنگ که با موتور دنبالمون کرده بودند نگاه میکردم . حامد هم حواسش به اونها بود هم حواسش به رانندگی ، صدایِ بوق و سروصدایِ مردم بیشتر به ترسمون اضافه کرد . صدایِ وحشتناکِ بوقِ کامیون و بعدش نورِ کور کننده‌ش باعث شد چشمم رو ببندم تا صحنه رو نبینم . نفس توی سینم حبس شده بود و ترس همه ی وجودم رو گرفت . حامد تمامِ سعی خودش رو کرد تا کمترین ضربه رو با کامیون داشته باشیم و موفق هم بود . اما دیگه بعد از تصادف ، چشم‌هام رو باز هم نکردم . یعنی ، اختیارم رو از دست داده بودم . صدای مبهم اطراف رو میشنیدم صدای آژیر آمبولانس و آژیر پلیس همه جارو فرا گرفته بود . تنها صدایی که نمیشنیدم ، صدای گرم حامد بود . صدای مبهم زنی ، بالایِ سرمون من رو متوجه خودش کرد : _ هردوشون سالم هستن خداروشکر فقط بیهوشن . صدای مردی هم در اومد : _ زودتر منتقلشون کنین ، اتاق عمل ... صدایِ زن که حالا فهمیده بودم ارتباطی با کادر درمان پزشکی داره گفت : _ انگار ، جونشون به‌هم بسته‌ست . نگاه کن دستاشون بهم قفله‌ ؛ گرمی دست‌های حامد رو برای لحظه‌ای حس کردم . زن گفت : _ وای خدای من هردوشون دارن لبخند میزنن ! فکر کنم به‌هوش هستن... لبخندِ‌ناخواسته‌م ، موجبِ بدست آوردن اختیارِ از دست رفته‌م شد و تونستم چشم‌هام رو کم‌کم باز کنم . با چشم‌های قرمز حامد که اونم لبخند میزد چشم دوختم ؛ خواستم حرفی بزنم که بریده برید گفت : _ هیس ، برای ب..چه ضر..ر داره ... °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی نکن دیگه ..