eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 ‌‌. .🌿 به توصیه‌ی حامد قبل از مهمونی ، زودتر به سمت خونه راه افتادیم . هردو خسته بودیم . گفتم : _ حامد تو با این خستگی میخوای بری؟ _ راضیه عزیزم ، نمیبینی اوضاعِ مملکتُ ؟ _ اون‌ها اختشاش کردن به ما چه ؟ کمی برگشت و نگاهم کرد : _ تو توی این جامعه مگه زندگی نمیکنی؟ _ میخوای به چی برسی ؟ _ بگو زندگی میکنی یا نه ؟ _ خب آره ... _ پس نباید بگی به ما ربطی نداره ! قانع‌کننده‌ترین ، جواب رو به سوالم داد ؛ نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم : _ حامد ... _ جانم ؟ _ ممنونم . ابروهاش بالا رفت و لبخندِ شیطونی زد و گفت : _ بابت چی اونوقت ؟ _ بابت همه‌چیز ... پشت چراق قرمز ایستاد و نگاهش رو کامل به سمتم کشوند : _ منم دوست دارم ... :). خندیدم و گفتم : _ باشه بابا ، دوستت دارم . لبخندش رو جمع کرد و خواست حرکت کنه که چندنفر دورِ ماشین رو احاطه کردند . دستشون قوطی‌های آتشین بود و صورتشون رو با پارچه سیاهرنگی پوشآنده بودند . هردو ترسیدیم اما ، من ترسم توی جیغ بود که از حامد میخواستم زودتر یه‌کاری کنه و گه‌گاهی اسم امام‌حسین رو می‌آوردم . حامد در همون حال گفت : _ راضیه ، نترس . _ حامد توروخدا اینا از ما چی‌میخوان ؟ حتی ماشین‌ها هم نمیتونستن از سدی که این آدم‌ها درست کرده بودند بگذرند‌. حامد مصمم ، دنده رو عوض کرد و پایش رو روی گاز گذاشت . همشون ترسیدند و فرار کردند . من فقط به پشتِ سرم و به آدم‌های سیاه رنگ که با موتور دنبالمون کرده بودند نگاه میکردم . حامد هم حواسش به اونها بود هم حواسش به رانندگی ، صدایِ بوق و سروصدایِ مردم بیشتر به ترسمون اضافه کرد . صدایِ وحشتناکِ بوقِ کامیون و بعدش نورِ کور کننده‌ش باعث شد چشمم رو ببندم تا صحنه رو نبینم . نفس توی سینم حبس شده بود و ترس همه ی وجودم رو گرفت . حامد تمامِ سعی خودش رو کرد تا کمترین ضربه رو با کامیون داشته باشیم و موفق هم بود . اما دیگه بعد از تصادف ، چشم‌هام رو باز هم نکردم . یعنی ، اختیارم رو از دست داده بودم . صدای مبهم اطراف رو میشنیدم صدای آژیر آمبولانس و آژیر پلیس همه جارو فرا گرفته بود . تنها صدایی که نمیشنیدم ، صدای گرم حامد بود . صدای مبهم زنی ، بالایِ سرمون من رو متوجه خودش کرد : _ هردوشون سالم هستن خداروشکر فقط بیهوشن . صدای مردی هم در اومد : _ زودتر منتقلشون کنین ، اتاق عمل ... صدایِ زن که حالا فهمیده بودم ارتباطی با کادر درمان پزشکی داره گفت : _ انگار ، جونشون به‌هم بسته‌ست . نگاه کن دستاشون بهم قفله‌ ؛ گرمی دست‌های حامد رو برای لحظه‌ای حس کردم . زن گفت : _ وای خدای من هردوشون دارن لبخند میزنن ! فکر کنم به‌هوش هستن... لبخندِ‌ناخواسته‌م ، موجبِ بدست آوردن اختیارِ از دست رفته‌م شد و تونستم چشم‌هام رو کم‌کم باز کنم . با چشم‌های قرمز حامد که اونم لبخند میزد چشم دوختم ؛ خواستم حرفی بزنم که بریده برید گفت : _ هیس ، برای ب..چه ضر..ر داره ... °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی نکن دیگه ..