🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_هشتادم
#پارت_آخر . .🌿
به توصیهی حامد قبل از مهمونی ،
زودتر به سمت خونه راه افتادیم .
هردو خسته بودیم . گفتم :
_ حامد تو با این خستگی میخوای بری؟
_ راضیه عزیزم ، نمیبینی اوضاعِ مملکتُ ؟
_ اونها اختشاش کردن به ما چه ؟
کمی برگشت و نگاهم کرد :
_ تو توی این جامعه مگه زندگی نمیکنی؟
_ میخوای به چی برسی ؟
_ بگو زندگی میکنی یا نه ؟
_ خب آره ...
_ پس نباید بگی به ما ربطی نداره !
قانعکنندهترین ، جواب رو به سوالم داد ؛
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم :
_ حامد ...
_ جانم ؟
_ ممنونم .
ابروهاش بالا رفت و لبخندِ شیطونی زد و گفت :
_ بابت چی اونوقت ؟
_ بابت همهچیز ...
پشت چراق قرمز ایستاد و
نگاهش رو کامل به سمتم کشوند :
_ منم دوست دارم ... :).
خندیدم و گفتم :
_ باشه بابا ، دوستت دارم .
لبخندش رو جمع کرد و خواست حرکت کنه که
چندنفر دورِ ماشین رو احاطه کردند .
دستشون قوطیهای آتشین بود و
صورتشون رو با پارچه سیاهرنگی پوشآنده
بودند .
هردو ترسیدیم اما ، من ترسم توی جیغ
بود که از حامد میخواستم زودتر یهکاری
کنه و گهگاهی اسم امامحسین رو میآوردم .
حامد در همون حال گفت :
_ راضیه ، نترس .
_ حامد توروخدا اینا از ما چیمیخوان ؟
حتی ماشینها هم نمیتونستن از
سدی که این آدمها درست کرده بودند
بگذرند.
حامد مصمم ، دنده رو عوض کرد و
پایش رو روی گاز گذاشت .
همشون ترسیدند و فرار کردند .
من فقط به پشتِ سرم و به آدمهای
سیاه رنگ که با موتور دنبالمون کرده بودند
نگاه میکردم .
حامد هم حواسش به اونها بود هم حواسش به رانندگی ، صدایِ بوق و سروصدایِ مردم
بیشتر به ترسمون اضافه کرد .
صدایِ وحشتناکِ بوقِ کامیون و بعدش
نورِ کور کنندهش باعث شد چشمم رو ببندم
تا صحنه رو نبینم .
نفس توی سینم حبس شده بود و
ترس همه ی وجودم رو گرفت .
حامد تمامِ سعی خودش رو کرد تا
کمترین ضربه رو با کامیون داشته باشیم
و موفق هم بود .
اما دیگه بعد از تصادف ، چشمهام رو باز هم نکردم .
یعنی ، اختیارم رو از دست داده بودم .
صدای مبهم اطراف رو میشنیدم
صدای آژیر آمبولانس و آژیر پلیس همه
جارو فرا گرفته بود .
تنها صدایی که نمیشنیدم ، صدای گرم حامد بود .
صدای مبهم زنی ، بالایِ سرمون من رو متوجه خودش کرد :
_ هردوشون سالم هستن خداروشکر
فقط بیهوشن .
صدای مردی هم در اومد :
_ زودتر منتقلشون کنین ، اتاق عمل ...
صدایِ زن که حالا فهمیده بودم ارتباطی با
کادر درمان پزشکی داره گفت :
_ انگار ، جونشون بههم بستهست .
نگاه کن دستاشون بهم قفله ؛
گرمی دستهای حامد رو برای لحظهای
حس کردم .
زن گفت :
_ وای خدای من هردوشون دارن
لبخند میزنن ! فکر کنم بههوش هستن...
لبخندِناخواستهم ، موجبِ بدست آوردن
اختیارِ از دست رفتهم شد
و تونستم چشمهام رو کمکم باز کنم .
با چشمهای قرمز حامد که اونم لبخند
میزد چشم دوختم ؛ خواستم حرفی بزنم
که بریده برید گفت :
_ هیس ، برای ب..چه ضر..ر داره ...
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم
@Film_nevis
کپی نکن دیگه ..