eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝63 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 اسماء:✍🏻🍬 _دلسا تو نمیخوای اسمتو بهم بگی میخوایم نامزد کنیما! _ اممم مستقیم نمیگم حدس بزن. _ای بابا بیست سوالیش نکن دیگه بگو _خب اسمم عربی هست...به معنی آسمان! _سماء؟ _آفرین حالا یه ا بهش اضافه کن تو ماموریت سوتی ندی _اسماء؟ خیالت تخت با صدای خلبان که داشت مقدمه برای پرواز رو میگفت از افکار گذشته ام اومدم بیرون. این چند وقت فقط به داوود فکر میکنم. اون موقعی که اسم واقعیمو بهش گفتم خیلی مهربون تر بود ولی الان... الان نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم که ابنجوری به من نگاه میکنه خیلی سرد! خیلی خشک! انگار من وجود ندارم! یعنی پدر من یه عالمه مامور سرد و بی عاطفه رو قبول کرده تا تو اداره کار کنن!؟ شایدم قصدش یه چیز دیگه اس...نمیدونم داوود کنارم نشست. _اسما کمربندتو ببند گوشیتم بزار روی حالت پرواز کاری که گفته بود رو انجام دادم. تقریبا بعد از چند دقیقه هواپیما شروع به حرکت کرد. چشم هامو بستم و آیة الکرسی رو زیر لب خوندم خدایا خودمونو به خودت میسپارم. یهو یادم اومد که اسرا هم میترسه به طور کامل برگشتم که به اسرا دید داشته باشم. _اسرا هنوزم میترسی؟ _از چی؟ _از پرواز دیگه... _آره ولی کمتر شده! آروم نمیشم آسی _الا به ذکر الله تطمئون القلوب لبخندی زد که فهمیدم منظورمو گرفته! به پنجره نگاه کردم. _خداحافظ کشور پر دردسر خداحافظ شهری که دوسال باهاش خاطرات بد دارم...استرس...ناراحتی... _چند ساعت دیگه میرسیم ایران دیگه اون خاطرات بد از یادت میره رو به داوود لبخندی زدم و باز هم به مرور خاطرات خوب و بدمون شدم. به نظر خودم این روزا یکم عجیب شدم خدا بخیر کنه. صدای دلنشینی از پشت سرمون شنیده شد. همه برگشته بودن سمت رسول و اسرا... چیزی که میدیدم باور نمیکردم رسول داشت میخوند! اسرا هم که از خجالت سرخ شده بود. من و داوود به هم نگاه پرتعجبی انداختیم _آقا رسول شما بلدی رو نمیکردی؟ آقا محمد زودتر گفت: _به گفته ی خودش عاشق پیش معشوق هنرمند میشه هرکاری رو بلده انجام بده. واقعا اون صحنه خنده دار بود و هیچکس نمیتونست خندشو کنترل کنه! جمع از خنده و شوخی های رسول و محمد پر شده بود. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✍🏻❤️ @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_63 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌸داوود🌸 _اینه که میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست! رسول لبخند غمگینی زد و گفت: _بله هیچ کار خدا بی حکمت که نیست...! _حالا کیا بودن؟ _اگه بگم باورت نمیشه! کنجکاو نگاهش کردم. با پوزخندی که روی لبهاش نشسته بود گفت: _مثل اینکه این پرونده ی خاندان واهبی تمومی نداره! با تعجب لب زدم: _نه!...از همون...زیردستای سلسله ی واهبیان بود؟ خندید و‌ گفت: _آره با یادآوری واهبی زدم رو پیشونیم. _آخ رسول اصلا یادم رفت بگم...همین خانم سارا واهبی میخواد بره کربلا. گفت اسرا و رسول که اومدن بهتون بگم یه زنگ بهش بزنین! _کربلا؟ به همین زودی؟ _آره... آرومتر ادامه دادم: _تازه این آخرین باریه که می بینیمش...انگار میخواد از تهران بره یه شهر دیگه زندگی کنه! اینا همه رو تو بیمارستان به اسما میگفت! یکمی مکث کردم و دوباره با حرص ادامه دادم: _هیچی دیگه این کیس از دست سعید رفت! نمیدونم چرا هیچی بهش نمیگه... رسول ابروهاشو بالا انداخت...انگار یکی پشت سر من ایستاده بود‌ به پشت برگشتم که...بله مثل همیشه خودم هستم و این شانس بدم! سعید با قیافه ی گرفته ای برگه هایی رو به سمت من گرفت: _بیا اینهارو استعلام بگیر کارِ علی سایبری راه بی افته... اصلا موقعیت خوبی برای حرف زدن نبود! برگه ها رو از دستش گرفتم و کارشو راه انداختم. رو به سعید گفتم: _بفرما...امر دیگه؟ نوچی کرد و راهشو کج کرد به سمت پله ها! رو به رسول که تا به الان شاهد ماجرا بود گفتم: _این از اثرات عشقه! کلافه نفسش رو بیرون داد. این چرا حرف نمیزنه؟ _الو رسول؟ _چیه؟ _میگم الان آقا محمد کجاست؟ _کجا میتونه باشه؟ بیمارستانه دیگه... _دقیقا میخواد چیکار کنه؟ دستهاشو لای موهای فرش کرد و گفت: _نمیدونم...فعلا که قصد داره از عطیه جدا بشه واقعا تعجب کرده بودم. آقا محمد انقدر باخته بود؟ نه نه امکان نداره! _کی پیشِ آقا محمد هست؟ دستشو کوبید به میز: _محمد خیلی لجبازه بخدا اگه دست من بود یکاری باهاش میکردم که دیگه انقدر لجبازی نکنه! حتی به منم میگه از بیمارستان برم _اوه اوه خیله خب...امون بده! _نمیشه داوود...اصلا متوجه ی علاقه ی اطرافیانش نیست...متوجه ی نگرانیاشون نیست! _رسول تو دیگه چرا؟...تو که میدونی آقا محمد همه ی این چیزهارو میدونه! تو میدونی آقا محمد بیشتر از اطرافیانش که من و تو باشیم عشق میورزه...تو میدونی فقط به خاطر ماست! با بغض گفت: _همه ی این چیزهارو میدونم داوود...ولی نمیتونم...نمیکشم! الان هم فقط من و تو و اسما خانم و اسرا و عطیه میدونیم چخبره! اگه بقیه بفهمن که غوغایی میشه! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🍀✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ63 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• لبخندی زدم. _خودشه! پسر نوجوان گفت: _آقا پرسیدم کاری دارین؟ رسول در رو باز کرد و نگاهی به وضعیتمون انداخت. کمی به چهرم دقت کرد و بعد با خوشحالی گفت: _داوود تویی؟ جلو اومد و به گرمی در آغوشم گرفت. _کجایی تو بی معرفت! اسما در ماشین رو باز کرد و به طرفمون اومد. _سلام آقا رسول خوبین؟ _سلام اسما خانم. ممنونم بعد رو به من ادامه داد: _چه عجب یادی از ما کردین! دیگه کم‌کم داشتیم چهره هاتونو از یاد میبردیم. اشاره ای به کنار رسول کردم: _نگفته بودی دوتا دیگه بچه داری! رسول که تازه متوجه بچه ها شده بود گفت: _راستش من دوتا بچه بیشتر ندارم . بعد به پسر نوجوان اشاره کرد و گفت: _ارسلان پسر محمدِ ، فائزه هم دختر منه! _پس اون یکی پسرت چی؟ _امیرحسین دانشگاه میره! _چه زود بزرگ شدن... نفس سنگینی کشید. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم: _اسرا خانم نیستن؟ رسول دستش رو پشت کمرم انداخت و گفت: _بفرمایید تو، اینجا صحبت نکنیم... بعد از کلی اصرار بلاخره قبول کردیم و داخل رفتیم. بعد از یک احوالپرسی گرم با اسرا رسول گفت: _اسرا جان به عطیه و محمد هم زنگ بزن بگو بیان. اسرا با خوشحالی قبول کرد و شماره ی خونه ی محمد رو گرفت! اسما گفت: _حالا اذیتشون نکنین ما تا چندساعت دیگه راهی مشهدیم! اسرا جواب داد: _خونشون همین کناره. میرین مشهد ماروهم دعا کنین! _چشم هروقت رفتیم حرم به فکرتون هستیم راستش برای زندگی میریم مشهد _مگه شما دزفول زندگی نمیکردین؟ _اره،همون موقع ها بود که بچه ی دومتون به دنیا اومد ما رفتیم دزفول... اسرا دیگه ادامه نداد و مشغول مکالمه شد. بعد از چند دقیقه خانواده ی محمد هم وارد خونه شدن. محمد محکم در آغوشم گرفت! با شوخی گفتم: _خوبین آقا محمد؟ از آغوشش بیرون اومدم که جواب داد: _خداروشکر با اشاره ی دست محمد که به نشستن دعوتمون میکرد نشستیم. هممون ذوق دیدار همو داشتیم. خانم ها یه طرف حرف میزدن و آقایون هم یه طرف؛بچه ها هم گنگ نگاهمون میکردن و فقط بعضی از خاطراتمون رو متوجه میشدن و همراه با ما میخندیدن! رو به آقا محمد گفتم: _آقای عبدی کجا هستن؟ قرار بود اول بریم به اونها سر بزنیم ولی خب به پیشنهاد دخترش اول اومدیم پیش شما! _والا از وقتی که بازنشسته شدن دیگه خبری ازشون نیست. اسما گفت: _بله درست میگید؛ پدرم برای استراحت به روستایی که به دنیا اومده بود مهاجرت کرده...و خودش میگه دوست داره استراحت مطلق داشته باشه،اتفاقا گفتیم اول داریم میایم پیش شما خوشحال شد گفت سلام من رو هم به فرمانده برسونین محمد از حرف آقای عبدی لبخند رضایتی زد و زیر لب چیزی گفت. یک ساعت بعد اسما گفت: _خب آقا داوود بریم؟ آروم لب زدم: _بلند شو بریم اسرا گفت: _یعنی چی بریم؟ تازه دور هم جمع شدیم! اسما جواب داد: _راستش قراره به بقیه ی همکار ها و آشنایان هم سر بزنیم باید زود تر بریم. _چرا انقدر زود؟ _آخه قراره که فردا بریم مشهد یکم... خانمها از کنارمون رد شدن و دیگه صدایی از صحبت کردنشون رو نشنیدیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee