eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتهای قرن ۱۳۰۰ خورشیدی VS انتهای قرن ۱۴۰۰ خورشیدی 😍😍
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ43 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سعید•• _رسول چیکارش داری؟ ! توهم دوران نامزدیت زن ذلیل بودیا ... من و فرشید بهت زده به آقا محمد نگاه کردیم! اما رسول و داوود همچنان مشغول کار بودن و انگار نه انگار آقا محمد حرف زده! _رسوول! توهم شنیدی؟ _چیو؟ _صدای آقا محمدو دیگه! رسول و داوود نگاه مشکوکی بهمون انداختن.. داوود با خنده گفت: _خب..چی میگفت؟ _میگفت سعیدو اذیت نکنین! رسول خندید و گفت: _آها از اون لحاظ! حرف دلشو شنیدی پس! _نه به خدا خودش حرف زد! فرشیدم شنید،مگه نه فرشید؟ فرشید حرفم رو با سر تایید کرد،انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود! رسول و داوود دوباره خندیدن و جوری که انگار داریم سر به سرشون میزاریم مشغول به کار شدن.. آقا محمد نزدیک فرشید شد و گفت: _فرشید چرا رنگت پریده؟ هیچکدوم جواب نمیدادیم...بشدت بهت زده شده بودیم! _یا موسی ابن جعفر..! _فرشید بگو که توهم میشنوی صداشو! _منم دارم صداشو داداش.. _میگم ما دیوانه شدیم؟ _یا ما دیوانه شدیم یا این دوتا کر شدن صداشو نمیشنون! نشستم روی صندلی تا یکم فکر کنم ببینم چیشده.. فرشید دم گوشم آروم گفت: _سعید فکر کنم دارن سرکارمون میزارنا! نگاهی به چهره های هرسه تاشون انداختم.. لبخند ریزی روی صورتاشون دیده میشد! _ای نامردا ! بغض کرده بودم،یعنی خواب نمیدیدم ؟ کنترلمو از دست دادم ، بلند شدم و به سمت آقا محمد رفتم..مثل بچه های ۴ ساله که باباشونو پیدا کردن تو بغل آقا محمد گریه میکردم! رسول هنوز دست از اذیت کردن برنداشته بود گفت: _سعید چیشده؟ جوابشو ندادم که داوود ادامه داد: _سعید جان خیال میکردی که صحبت میکنه ! واقعا که صحبت... حرفش رو قطع کردم: _خیالشم قشنگه..! فرشید گفت: _مچتونو گرفتیم اکیپ اذیت کن! همشون خندیدن و من در عالم گریه و خنده فقط خداروشکر میکردم...از بغل آقا محمد بیرون اومدم که گفت: _ناسلامتی چند وقت دیگه عقدته ها! کمتر گریه کن آقا سعید! اشکهامو پاک کردم..واقعا نمیدونم چرا اینجوری گریه میکردم،شاید حامیم رو از دست داده بودم و الان که اومده پیشم از شدت ذوق گریه میکنم..شایدم بخواطر رنج و دوری هاییه که من کشیدم و بغل آقا محمد فقط یه بهانه بود برای گریه کردن.. بلاخره هرچی بود خیلی خوب بود! فرشیدهم آقا محمد رو بغل گرفت و چیزی دم گوشش گفت. مشغول به کار شدیم و مدارک لازم رو برای محاکمه گروه مافیا آماده کردیم.. همه چیز به فردا بستگی داشت! 《چند هفته بعد ! 》 _عروس خانم برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟! سارا همونطور که دستهاش روی صفحات قرآن میلرزید، با صدای آرومی گفت: _بله.. پارچه ی سفید رو که چندنفر روی سرمون گرفته بودن؛و یک نفر هم قند هارو بهمدیگه میسابید برداشتن . صدای کل و سوت قطع شد. و فقط صدای بله گفتن سارا بود که توی گوشم میپیچید.. با صدای رسول به خودم اومدم: _دوماد زیر لفظی میخواد ! و بعد همه زدن زیر خنده.. سارا هم لبخند ریزی زد و گفت: _بله رو بگو ! هول شدم و سریع گفتم: _بله.. صدای سوت و کل و دست زدن دوباره بلند شد. مادرم اومد و دستم رو توی دست سارا گذاشت و پر بغض گفت: _ان شاءالله خوشبخت بشین. و بعد هردومونو بغل کرد و نشست. بعد از یه پذیرایی در سالن باز شد و اسما خانم وارد شد. داوود همونطور بهت زده به اسما نگاه میکرد! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب قلم@roomanzibaee
بسم الله♥️"
عید مبعث رسول اڪرم برهمگان مبارڪ✨🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ♥️
😄💁‍♀ @roomanzibaee~~~
😂☺️ -پشت صحنه گاندو 🌱 @roomanzibaee~~~