💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝43
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_43
#جلد_2
محمد:✍🏻✨
از خواب بیدارشدم.
دیدم نه عطیه و نه اسرا نیستن
_حامد...حامد ببین دخترا نیستن کجان!؟
رسول با ناراحتی بلند شد و گفت:
_ای بابا حتما رفتن پیش فرهاد دیگه.
_بلند شو بسه دیگه بیا بریم پیش فرهاد رو ببینیم حاش چطوره!
با خستگی از جا بلند شد و به دنبالم اومد.
_اه این فرهادم برای ما دردسر درست میکنه ها
ای بابا
_پشت سر داداش من درست صحبت کن!😂
زیرلب گفت:
_اوه اوه غیرتی شد.
وارد اتاق که شدیم و در رو باز کردیم.
همینکه در رو باز کردیم با صحنه ی عحیبی رو به رو شدیم.
یا خدا این دلسا دیشب تو اتاق داوود بوده!؟
_آقایون بیاین به این بنده خدا کمک کنین خفه شد.
رسول سریع رفت و پشت داوود زد.
انگار از ورود عطیه و اسرا جا خورده آب پریده تو گلوش.
بعد از اینکه داوود بهتر شد کنارش نشستم.
_داداش کامل توضیح بده چه اتفاقی افتاده؟
کمی فکر کرد.
_راستش وقتی اومدم بیرون گفتم برم مغازه
بعد از خیابون که میخواستم رد بشم یه ماشین از اون گرون قیمتا با یه سرعتی اومد که واقعا اگه متوجه نمیشدم باهاش تصادف میکردم.
باز دوباره از کنارم با همون سرعت رد شد و من جاخالی دادم.
آخرش یه صدای خیلی بلندی شنیدم...دیگه هیچی یادم نمیاد.
_اون صدای بلند صدای شلیک بوده!
رو به رسول گفتم:
_حامد ببین فرهاد دقیقا میخواسته کجا بره تا پلاک اون ماشینو پیدا کنیم بفهمیم کار کی بوده!
رسول بلند شد:
_جمیعا خداحافظ...من ببینم این کسی که با فرهاد مشکل داشته کی بوده تا دهنشو سرویس کنم.
وقتی رفت گفتم:
_تا همین چند دقیقه پیش داشت غر میزد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: ارباب قلم✍🏻🍀 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_43
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_43
#جلد_3
❣سارا❣
رسیدیم به کشور پرخطر..ترکیه!
عجیب حالم بد بود...
از دلشوره یا استرس نبود؛هروقت میام تو این شهر یاد خاطرات بدمون می افتم!
از این کشور خاطرات بدی دارم...
بیخیال این حرف ها شدم و با چشم دنبال کسی بودم که میخواست من رو ببره.
زیر چشمی به پشتم نگاه کردم تا سعید رو پیدا کنم.
دقیقا چند متری با من فاصله داشت.
تاکسی بوق زد و اومد جلوی من ایستاد.
_misafirimiz misiniz?
_مهمونمون شما هستی؟
متوجه ی حرفش شدم و با سر تایید کردم.
در رو برام باز کرد و نشستم.
سعید هم دستی برای تاکسی تکون داد که اونم میخواد سوار بشه.
راننده تاکسی همونجا ایستاد تا سعیدهم بیاد.
_سلام آیهان خوبی؟
_سلام داداشم حیف که نمیتونم بغلت کنم.
سعید خنده ای کرد و رو به من ادامه داد:
_آیهان جان میدونی چیکار کنی دیگه؟
_بله آقا محمد تمام سفارشات رو کردن.
_خانم شما میرید هتلی که براتون رزرو کردن.
بعد سرشو به طرف فردی که الان فهمیدم اسمش آیهانه چرخوند و گفت:
_آیهان کلید هتل کجاست؟
_پشت صندلی که من روش نشستم رو دست بزن کلید رو پیدا میکنی
سعید با دست دنبال کلید گشت...
وقتی پیداش کرد کلید رو به سمت من گرفت و گفت:
_اینم کلید هتل...شما اونجا هستید همکارامون خبرتون میکنن که چه وقتی برید سر وقت جعبه.
با سر تایید کردم و کلید رو گرفتم.
_نگران چیزی هم نباشید هتلی که شما اقامت دارید تحت نظرماست.
_نگران نیستم. فقط امروز میخواید وارد عمل بشید؟
_اینو دیگه باید از آقا محمد سوال کرد!
........................................
به مقصد رسیدیم، آیهان که ایستاد سعید برگشت سمتم:
_بازهم میگم اگه مورد مشکوکی دیدین فورا به خط سفید من زنگ بزنید
باشه ای زیر لب گفتم و از ماشین پیاده شدم
آخرین نگاهم رو به سعید دوختم که با لبخندش بهم روحیه داد.
نفس عمیقی کشیدم و وارد هتل شدم.
اتاقم رو پیدا کردم و فوری با کلید بازش کردم.
در رو بستم و محکم خودم رو داخل اتاق پرتاب کردم.
نگران این نیستم که یکی دنبالم باشه
نگران هیچی این ماموریت بجز سالم موندن بقیه نیستم!
صدای اسرا همش توی گوشم اکو میشد!
_از ته ته ته دلت به خدا توکل کن سارا
سرم رو به بالا گرفتم:
_خدایا از ته ته دلم بهت توکل کردم! آروم آرومم
ولی خودت میدونی از یه جای دیگه دلشوره دارم!
خودت مواظبشون باش
روی مبل سه نفره دراز کشیدم و گوشیمو از روی حالت سایلنت درآوردم...خسته ولی گوش به زنگ بودم!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻❣ @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ43
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_43
#جلد_4
••سعید••
_رسول چیکارش داری؟ ! توهم دوران نامزدیت زن ذلیل بودیا ...
من و فرشید بهت زده به آقا محمد نگاه کردیم!
اما رسول و داوود همچنان مشغول کار بودن و انگار نه انگار آقا محمد حرف زده!
_رسوول! توهم شنیدی؟
_چیو؟
_صدای آقا محمدو دیگه!
رسول و داوود نگاه مشکوکی بهمون انداختن..
داوود با خنده گفت:
_خب..چی میگفت؟
_میگفت سعیدو اذیت نکنین!
رسول خندید و گفت:
_آها از اون لحاظ! حرف دلشو شنیدی پس!
_نه به خدا خودش حرف زد! فرشیدم شنید،مگه نه فرشید؟
فرشید حرفم رو با سر تایید کرد،انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود!
رسول و داوود دوباره خندیدن و جوری که انگار داریم سر به سرشون میزاریم مشغول به کار شدن..
آقا محمد نزدیک فرشید شد و گفت:
_فرشید چرا رنگت پریده؟
هیچکدوم جواب نمیدادیم...بشدت بهت زده شده بودیم!
_یا موسی ابن جعفر..!
_فرشید بگو که توهم میشنوی صداشو!
_منم دارم صداشو داداش..
_میگم ما دیوانه شدیم؟
_یا ما دیوانه شدیم یا این دوتا کر شدن صداشو نمیشنون!
نشستم روی صندلی تا یکم فکر کنم ببینم چیشده..
فرشید دم گوشم آروم گفت:
_سعید فکر کنم دارن سرکارمون میزارنا!
نگاهی به چهره های هرسه تاشون انداختم..
لبخند ریزی روی صورتاشون دیده میشد!
_ای نامردا !
بغض کرده بودم،یعنی خواب نمیدیدم ؟
کنترلمو از دست دادم ، بلند شدم و به سمت آقا محمد رفتم..مثل بچه های ۴ ساله که باباشونو پیدا کردن تو بغل آقا محمد گریه میکردم!
رسول هنوز دست از اذیت کردن برنداشته بود گفت:
_سعید چیشده؟
جوابشو ندادم که داوود ادامه داد:
_سعید جان خیال میکردی که صحبت میکنه ! واقعا که صحبت...
حرفش رو قطع کردم:
_خیالشم قشنگه..!
فرشید گفت:
_مچتونو گرفتیم اکیپ اذیت کن!
همشون خندیدن و من در عالم گریه و خنده فقط خداروشکر میکردم...از بغل آقا محمد بیرون اومدم که گفت:
_ناسلامتی چند وقت دیگه عقدته ها! کمتر گریه کن آقا سعید!
اشکهامو پاک کردم..واقعا نمیدونم چرا اینجوری گریه میکردم،شاید حامیم رو از دست داده بودم و الان که اومده پیشم از شدت ذوق گریه میکنم..شایدم بخواطر رنج و دوری هاییه که من کشیدم و بغل آقا محمد فقط یه بهانه بود برای گریه کردن..
بلاخره هرچی بود خیلی خوب بود!
فرشیدهم آقا محمد رو بغل گرفت و چیزی دم گوشش گفت.
مشغول به کار شدیم و مدارک لازم رو برای محاکمه گروه مافیا آماده کردیم..
همه چیز به فردا بستگی داشت!
《چند هفته بعد ! 》
_عروس خانم برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟!
سارا همونطور که دستهاش روی صفحات قرآن میلرزید، با صدای آرومی گفت:
_بله..
پارچه ی سفید رو که چندنفر روی سرمون گرفته بودن؛و یک نفر هم قند هارو بهمدیگه میسابید برداشتن .
صدای کل و سوت قطع شد.
و فقط صدای بله گفتن سارا بود که توی گوشم میپیچید..
با صدای رسول به خودم اومدم:
_دوماد زیر لفظی میخواد !
و بعد همه زدن زیر خنده..
سارا هم لبخند ریزی زد و گفت:
_بله رو بگو !
هول شدم و سریع گفتم:
_بله..
صدای سوت و کل و دست زدن دوباره بلند شد.
مادرم اومد و دستم رو توی دست سارا گذاشت و پر بغض گفت:
_ان شاءالله خوشبخت بشین.
و بعد هردومونو بغل کرد و نشست.
بعد از یه پذیرایی در سالن باز شد و اسما خانم وارد شد.
داوود همونطور بهت زده به اسما نگاه میکرد!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده: ارباب قلم@roomanzibaee