eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
: )
🌿🌸 . . <<
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولادت امام هادی (ع) رو به همه تبریک عرض میڪنیم😌🌸 🌿
و یڪ‌روز‌دیگه‌ تاعید‌غدیر😍🌿
-🌸🌿 . .
فلسفه‌عید‌غدیر‌؟🧐🌿 : 18 ذی الحجه عید غدیر خم؛ روز جانشینی صریح «علی بن ابی طالب» در مقام امامت پس از «محمد ص» پیامبر مسلمان جشن گرفته می شود .
برنامھ‌ریزۍ 😌🌸: -رهبر‌ انقلاب 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتووون مبارک مهربوناا😌😍❤️👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
شب عید و شلوغیاش😍😃 خلاصه عیدتون مبارک باشه 🌿 اجرتون با مولا علی (ع)😌❤️
سلاممم و نوررررر عیدتوننن مبارک😍 لیلبلیلیلبببیببلبیی مبارکههههه 😂 سیدااا همگی بپرین پیوی شماره کارت بگیرین عیدی رو واسمون واریز کنین 😌😂
هدایت شده از اَبوتُراب .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز میکند😌🌸 اولین پویش مون به مناسبت عید غدیر در شهر شاهرود اجرا شد😍✨ به مجمع دختران یاس بپیوندید : در پیام رسان بله : https://ble.ir/gool_yass3131 در پیام رسان آیگپ : https://iGap.net/gool_yass313 اینستاگرام : https://instagram.com/gool_yass313?igshid=YmMyMTA2M2Y= پیام رسان ایتا : https://eitaa.com/joinchat/4250140854C7618a6ca18 پیام رسان سروش : http://splus.ir/gool_yass313 پیام رسان روبیکا : https://rubika.ir/gool_yass313 متشکرم از رفقای گلمون که پا به پای هم تونستیم این پویش و به بهترین نحو اجرا کنیم😌❤️
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ74 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• آهی کشیدم و گفتم: _عملا کارای ما تاثیر نداره اونا تصمیم خودشونو گرفتن ما نمیتونیم دخالت کنیم. آقا محمد که انگار خیلی با من موافق بود گفت: _دقیقا ! عطیه چشم غره ای به محمد رفت و دوباره نگاهش رو به من داد: _یعنی تو نگران نیستی؟ پسرت داره به عنوان سرباز میره اونجا،تازه عروست به عنوان امدادگر... _میدونم چه حالی داری منم حالم بشدت بده ولی خب بیا قبول کنیم سرباز بودن دوران ما تموم شده... عطیه بغض کرد و گفت: _تروخدا اسرا بیا یکاری کنیم دست از اینکارا بردارن فردا پسفردا اعزام میشن بعد ماهمین طور دست روی دست گذاشتیم...اینا تازه عروسی گرفتن ! _عطیه تو اینجوری نبودی! نگاهم رو به آقا محمد که با حسرت به من و عطیه نگاه میکرد انداختم که عطیه گفت: _من چجوری نبودم. نگاهم روی آقا محمد ثابت موند . آقا محمد موضوع رو فهمید و از جا بلند شد: _میرم زنگ بزنم به ارسلان بعد از رفتن محمد دوباره نگاهم رو به عطیه دادم: _تو خودت جونت در میرفت برای اینکارا تو خودت چقدر سختی کشیدی توی این راه؟ اصلا پدر و مادرت چقدر مخالفت داشتن که تو وارد کار پردردسری بشی؟ ولی تو چیکار کردی؟ تو وارد یه همچین کاری داشتی چون دوسش داشتی اونم بعد از اینکه محمد وارد زندگیت شد تصمیم گرفتی با شریک زندگیت یه کار داشته باشی... تو قبلا درمورد کارِت چه فکرهایی میکردی الان چه فکرهایی میکنی؟ ببین میدونم بچه هامونن ولی انگار تقدیریه که خودشون برای خودشون رقم میزنن سرش رو پایین انداخت: _اگه اونا نباشن میمیرم... _میدونم چی میگی عطیه میدونم... همونطور که بلند میشد رفت به طرف آشپزخونه که صدای تلفن بلند شد،ترجیح دادم با این حال خراب عطیه خودم بردارم. گوشی رو برداشتم : _الو؟ _الو سلام زندایی ؟ _سلام زینب جان . _مامانم کجاست؟ _تو آشپزخونه _حالش چطوره؟ نفس سنگینی کشیدم و گفتم: _خراب... _بهش بگین من و امیر داریم میایم اونجا _خوش اومدین عزیزم بیاین _اگه کاری ندارین من قطع کنم چون پشت فرمونم. _مگه امیرحسین نیست؟ _نه من دارم میرم دنبالش تا باهم بیایم خونه ی مامان _خب پس حله فقط بیاین خونه ی ما اینجا یکم... نفس سنگینی کشید و پرسید: _جو غم داره؟ سکوت کردم که ادامه داد: _باشه زندایی قربونت خداحافظ _خداحافظ شاید با دیدن زینب غافلگیر بشه پس بهتره کلا به عطیه نگم. به آشپزخونه رفتم ؛ عطیه درحال قرص خوردن سرش رو جسبیده بود . _عطیه من ناهار درست کنم به رسول و بچه ها بگم خونه رو مرتب کنم بریم خونه ی ما؟ _نمیدونم... _فاز غم برندار دیگه...یه باشه بگو خیالمو راحت کن _باشه،خوبه؟ لبخندی برای روحیش زدم و با همون لحن همیشگیم گفتم: _عالیه برای اینکه ناراحتم نکنه لبخند بی جونی زد ولی فقط این لبخند از روی اجبار بود. بعد از اینکه ناهار رو درست کردم یواشکی به زینب زنگ زدم نگاهی به عطیه انداختم،خداروشکر سرگرم برنامه های تلوزیون بود و اصلا حواسش بهم نبود بعد از چند تا تک بوق بلاخره جواب داد: _جانم مامان؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نويسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ75 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• _امیر حسین هر اتفاقیم بی افته من با قولم هستم... _میدونم؛فقط میخواستم بگم که بدونی...آخه هردوتا بی تابی هاشونو دارن ! _میتونم درکشون کنم اما خب این تصمیمیه که ما گرفتیم امیرحسین از سرعت ماشین کم کرد و گوشه ای ایستاد. _امیر چرا وایستادی؟ دیر میشه ها _فقط خواستم یه چیزی بگم که خیلی وقته به عقب انداختمش _چی؟ _ممنون که همراهمی نگاهش رو روی چشمهام ثابت کرد؛نگاهمو ازش گرفتم و لبخندی زدم و گفتم: _من همیشه از خدا همچین همسری میخواستم. مغرور گفت: _آره دیگه؛تو خوابتم نمیدیدی یه همچین شوهر پایه ای گیرت بیاد. به شوخی به بازوش ضربه ای وارد کردم و گفتم: _حالا خوبه اول از همه جنابعالی تشکر کردی که همراهتم... صدای تلفنم باعث شد هردو دست از خندیدن برداریم و بجاش گوشی رو برداریم ! نگاهی به اسم روی تلفن انداختم: _زنداییه،بهتره خودت جواب بدی. گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و جواب داد: _جانم مامان؟ اول سکوت کرد اما بعد از چند ثانیه صدایی از پشت گوشی با بغض اومد: _الو؟ _الو سلام مامان خوبی؟ صدای زندایی همونطور بغض آلود بود و سعی میکرد از بغض کم کنه: _کجایین مامان جان؟ _ما تقریبا رسیدیم،چیزی لازم داری؟ _نه عزیزم زودتر بیاین خداحافظ منتظر خداحافظی امیرحسین نشد و گوشی رو قطع کرد. نفس سنگینی کشید و اخمهاش توی هم رفت. دوباره سوئیچ رو پیچوند و راه افتادیم، نه من حرفی زدم نه امیرحسین هردومون از ناراحتی بقیه ناراحت بودیم اما هیچکدوم از موضع خودمون کنار نمی آیم.. تقریبا ۱۰ دقیقه بعد از قطع تماس رسیدیم جلوی در خونه. نگاهی به کل کوچه انداختم این کوچه کُلش خاطره هست... امیرحسین متوجه ی نگاهم شد و با لبخند گفت: _یادته صبحایی که سانس دانشگاهمون باهم بود و همیدیگه رو میدیدیم؟ همونطور مثل امیر لبخند زدم: _آره تک خنده ای کرد و گفت: _من اونموقع ها خیلی استرس میکشیدم _چرا؟ _بهترین لباس هامو میپوشیدم، هزاربار خودمو تو آیینه نگاه میکردم و موهامو مرتب میکردم. _وا...تو اینهمه کار میکردی من نمیفهمیدم؟ لبخندی گوشه ی لبش نشست _همین که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکردی من رو مصمم تر کرد که بیام خواستگاریت. مطمئنم تا قبل از عقدمون نمیدونستی رنگ چشمهام چیه! _ولی الان میدونم...بعدشم شما خودتم هروقت که نگاهت دوثانیه به نگاهم گره میخورد از خجالت سرخ میشدی و سرتو مینداختی پایین و... -سلام با صدای ارسلان هردو به سمتش برگشتیم. نگاهم رو که به چشمهای قرمزش دادم سریع به سمتم دوید و در آغوشم گرفت. بغض شدیدی کردم اما باید جلوی خانواده قوی باشیم‌...اگه ما بخوایم گریه کنیم روحیشونو از دست میدن و دیگه امیدی به رضایتشون نیست. امیرحسین تعصب شدیدی روی رضایت بزرگترا داره و حتی ممکنه بخواطرش زیر همه چیو بزنه.‌‌. همونطور که ارسلان رو در آغوش گرفته بودم نگاهم به پشت سر ارسلان افتاد. یگانه خیلی بامزه جلوی دهنشو گرفته بود و گریه میکرد. از حالتی که یگانه داشت میون اونهمه بغض لبخندی زدم.. ارسلان از آغوش من جدا شد و به سمت امیرحسین رفت. روی زانو نشستم تا یگانه به سمتم بیاد. آروم آروم به سمتم اومد و در آخر محکم خودشو توی آغوشم انداخت. _آبجی راست راستی داری میری شهید بشی؟ _اولا سلام. _سلام. _دوما کی همچین حرفیو زده؟ _داداش ارسلان موقعی که داشت نماز میخوند بعد از نمازش داشت دعا میکرد . _خب؟ _میگفت فقط شهید نشن نگاهم رو شاکی به ارسلان دوختم دستی به ته ریشی که تازه دراومده بود کشید و درمونده نگاهم کرد از روی زمین بلند شدم و چادرمو تکوندم. _خب حالا برین داخل اونجا هم میتونیم حرف بزنیم. امیرحسین زنگ زد و چندثانیه بعد در باز شد. همینکه وارد شدیم سکوت بزرگی که قبل از ما توی خونه بود شکست و همه به احترام ما ایستادن. مامان و زندایی زدن زیر گریه و دایی و بابا فقط با حسرت و دلسوزی نگاهشون کردن و چیزی نگفتن گفتم: _مامان ، زندایی ... خداییش اینجوری که گریه میکنین آدم فکر میکنه داره میره سفر آخرت ! ارسلان و امیرحسین خندیدن که با چشم غره ی بابا مواجه شدن. بابا با نگاهش به مامان و زندایی اسرا بهشون فهموند که : نمی‌بینین وضعیتمونو؟ الان وقت خندس؟ هردو هم عقب نشینی کردن و ساکت شدن. بلاخره نشستیم. امیرحسین گفت: _ما اینجاییم تا رضایت شماهارو بگیریم و بریم... مامان بی مقدمه گفت: _من ناراضی ام . زندایی هم تایید کرد . امیرحسین نگاه ناامیدی بهم انداخت ، منم با باز و بسته کردن چشمهام دوباره امید رو بهش دادم. گفتم: _چرا؟ چرا ناراضی هستین؟ _نمیخوایم جوونهامون پر پر بشن... به اعتراض بلند شدم که همه ی نگاه ها روی من ثابت موند...الان باید یه جوابی بدم که هم رضایت بدن هم ناراحت نشن ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دمشون گرم... سربازای انقلابیمون توی هر رشته ای که باشن با فساد میجنگن... حالا اون رشته میخواد سرباز مرز باشه یا یه رپر...
هدایت شده از ، حُسینه‌حَق‌مُد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستین ایجاد کننده ی کمپین " من محجبه و مخالف گشت ارشاد هستم " یه آقا بوده؟ -لف از زندگۍ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
سلام علیکم شبتون بخیر دعاگوتون هستم :) جای همه شما دخترای گل خالیه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
لحظه ای که حالمو خوب می‌کنه :) دعاهامو بگم درد و دل کنم آخ عجیب حس و حال قشنگیه .. یه خانوم وارد شد و با گریه داد میزد امام رضا کمکم کن عجیب حالمو از این رو به اون رو کرد :) خلاصه نوکرتم امام رضا که با اینهمه گناه باز هم انقدر مهربونی که طلبیدی بیام پابوست:) بخوان از روجا ‌(: امروز [1401/4/2♥️]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
کلی دعاتون کردم ان شاءالله به حاجت دلتون برسید :)❤️ یاعلی مدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
دیدار آخر :) خداحافظ آقا :) یادمه اون روز اومدم حرم مثل تشنه ای بودم که به آب رسیده (: آره خلاصه 😅 نمی‌دونم چی بگم پس خداحافظی میکنم عاقبتتون بخیر یاعلی :)