eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‹الہی؛گرتوهمراهم‌نباشی‌وایِ‌من🕊›‌️ [ @film_nevis ] | ست‌طوری‌/الله ؛ #
__ _ بخند‌ببینم ! *چلیک‌🥺. [ @film_nevis ] | عکاس‌جان‌ ؛ #
'زندگی رو بزار رو حالت پرواز و به سمت رویاهات پرواز کن‌‌'🕊🤍 𝑷𝒖𝒕 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒏 𝒇𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒎𝒐𝒅𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒍𝒚 𝒕𝒐𝒘𝒂𝒓𝒅𝒔 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎𝒔 . [ @film_nevis ] | دخترونه‌جان‌ ؛ #
گنبدت‌دل‌می برد ؛ وقت‌ملاقاتی‌بده (: . [ @film_nevis ] | بابا‌رضا‌ ؛ #
enc_16553712361067061382721.mp3
4.42M
[ @film_nevis ] | بابا‌رضا‌/نماهنگ ؛ #
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹وَالْأَوَّلُ‌وَالْآخِرُوَالظَّاهِرُوَالْباطِنُ وَهُوَبِکُلِّ‌شَیْ‏ءٍ‌عَلیمٌ♥️› -اوّل‌وآخرپیداوپنهان‌اوست واوبہ‌هرچیزداناست
والا😂🥲
-!
یادگاری .‌.. !
-!
دل‌به‌دلدارسپردن‌کارهردلدارنیست من‌به‌توجان‌میسپارم‌دل‌که‌قابلدار‌نیست
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
زین جهان چیزی نخواهم خواستن ، جز وصلِ تو . . ❤️
ماییم و تو را نفس کشیدن . .🌿
- نیست ممکن ، جان ِ من کز دل برون آرم تو را 🌱
♥️✨-
یادگاری .‌.. !
♥️✨-
فــاصلــه مهم نیســت...! وقتــی دوتــا قلــب، بهــم وفــادار باشــند :)‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎•‌‌‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎🤍 ¦🚘⃟♥¦↜
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 درحالِ تعقیب حامد ، استرسِ زیاد مارو عذاب میداد. وحیده غر میزد و میگفت : _ من توی این همه سال یه بارم نشده تو کارهای داداشم دخالت کنم ؛ راضیه نگاه کن چی کار میکنی‌.. من به حرفهاش اهمیت نمیدادم و به مسیری که خیلی برایم آشنا بود نگاه میکردم. بلاخره رسیدیم به خونه‌ای که آن‌شب من و راحله بهش رسیده بودیم ! ماشین حامد جلوی در پارک بود و همین مشخص بود که ، وارد خونه شده . طبق خواسته‌ی من گوشه‌ای پارک کردیم تا حامد ما رو نبینه ! وحیده کلافه پرسید : _ راضیه تا کِی باید اینجا باشیم؟ _ نمیدونم وحیده نمیدونم . بعد از نیم‌ساعت ، حامد با یک‌خانم و یک‌آقایِ میانسالی که مشخص بود باهم زوج هستند ، از خانه خارج شدند . خانم و آقا ، خیلی حامد رو تحویل گرفتند و با خوشحالی زیاد از حامد و دوستش فرزاد خداحافظی کردند. حامد و فرزاد که رفتند ، بی صبرانه از ماشین پیاده شدم و به سمتِ ان زوج رفتم. صداشون کردم: _ ببخشید ... هردو نگاهشون روی من ثابت موند. خانمی که ظاهرش ، کاملا با ظاهرِ الآن من هم‌خونی میکرد ، چادرش رو کمی شُل کرد و رو به من گفت : _ تو ... _ من راضیه‌ام ! خانم ، بی هوا من رو در آغوش گرفت و گفت: _ تو کجا بودی دخترِ قشنگم ؟ تو رو کی از من دور کرد ؟ خانم اشک میریخت و حرف میزد و آقا ، خیره نگاهم می‌کرد ! به آرامی خودم رو ازشون جدا کردم . گفتم : _ خانم خودتونو کنترل کنید ؛ بنظرم تا چیزی معلوم نشده دل نبندید ! اشک‌هایش رو پاک کرد و گفت : _ من دلم طاقت نمیاره مادر . بعد رو به همسرش ادامه داد : _ همین امروز با دخترم برین آزمایشگاه همه‌چیز مشخص میشه ! وحیده که تا الان ساکت مونده بود رو به من آروم گفت : _ راضیه فکر‌ِ حامد هم بکن ! باشه‌ای گفتم و رو به خانم و آقا ادامه دادم: _ من امروز نمیتونم . _ خب باشه مادر ... فردا میریم . آدرسی رو براشون نوشتم و گفتم : _ ببینید فردا ساعتِ ۸ صبح اینجا باشید تا همه چیز مشخص بشه ! هرچند که من میدونم اشتباهی شده . آقا که تا الآن هم ساکت مونده بود گفت : _ باشه دخترم ... از اینکه من رو دخترم خطاب میکنن ناراحت نمیشم ، فقط دلم میخواست اونموقع توی اون لحظه دخترشون نباشم ! بعدازخداحافظی ، سوارِ ماشین شدیم و حرکت کردیم . وحیده گفت : _ راضیه ، آخه چه عجله‌ای داشتی؟ داداش حامدم میومد بهت میگفت دیگه ! _ وحیده جان میخوام حقیقتی رو بهت بگم . وحیده تمام حواسش رو به من داد؛ گفتم: _ من و حامد باهم زن‌و‌شوهر نیستیم ! وحیده خندید و گفت : _ وا این حرفا چیه راضیه ؟ _ من و حامد یه عقد صوری کردیم، در واقع ما دوتا فقط صیغه‌ایم ! رنگ نگاهِ وحیده کم‌کم عوض شد و بهت زده پرسید: _ ی..یعنی چی راضیه ؟ یعنی اولِ زندگی‌تون با یه صیغه ی محرمیت شروع شده ؟ و الآن هردوتون توی یه خونه زندگی میکنین ! وای حامد وای ... _ نه نه وحیده داری اشتباه میکنی ! ماحتی اتاق خواب‌هامون هم جداست . جلوی در مسجد رسیدیم ، وحیده با عصبانیت در ماشین رو باز کرد و بیرون رفت . پولِ تاکسی رو از قبل حساب کرده بودم ؛ پس با یه خداحافظی با شتاب از ماشین پیاده شدم . وحیده با عصبانیت در حال قدم برداشتن بود و من با دویدن دنبالش . گفتم : _ وحیده وایستا ... به حرفم اهمیتی نمیداد و می‌رفت . با تمام توان خودم رو بهش رسوندم و کشوندمش گوشه‌ای از حیاط. وحیده با عصبانیت گفت : _ اصلا میدونی چیه ؟ هزار تا صیغه هم بخونن برای شما حرامِ . به‌هم نامحرمین ... چون قرارِ از هم جدا بشین ! راضیه مطمئنی که ... _ تو داداشت رو نمیشناسی ؟ آره وحیده مطمئنم هیچ اتفاقی نیوفتاده و نمی‌افته ... ما به هم محرمیم ولی پذیرفتیم که وصالی در کار نیست و یه روزی قرارِ از هم جدا بشیم ! _ اینجا چه‌خبره؟ با صدایِ حامد از پشت سرمون ترسیده وحیده رو رها کردم. سرم رو چرخوندم و به حامد که با تعجب نگاهمون میکرد گفتم : _ هیچی نیست . وحیده هم انگار دوست نداره الآن حرفی بزنه. پس با سر حرفم رو تایید کرد. حامد که انگار حرفِ ما دوتا رو باور نکرده گفت: _ خیلی‌خب برین تو مسجد تا کسی اینجوری شما دوتا رو ندیده ! °•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی. خیر .