-فرقینمیکند
شلمچه،حلب،موصل،قدس
ياکوچهپسکوچههایشهرمان!
بسيجیسهمشدويدن
پابهپایانقلاباست🇮🇷!'
#بسیجی💪🏻✌️🏻
4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤😭
دلم آفتاب سوزانِ
طریق تورا می خواهد...
#اربعین
#الطریق_الی_کربلا
3.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برسان این اربعین این گدا را کربلا 🖤
#عزیزم_حسین
#اربعین
حقیقتش اینھ هیچکس بعد از زیارتِ امام حسین به زندگی عادی برنمیگرده ء.
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین🖐🏻💔
یادگاری ... !
_
مرا در آغوش بگیر از زمینیها بُریدم (:🚶🏿♂
- حسین علیه السلام -
یادگاری ... !
مرا در آغوش بگیر از زمینیها بُریدم (:🚶🏿♂ - حسین علیه السلام -
بی راه مَرو ؛
ساده ترین راه حسین است .
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #9
ᒍᗴᒪᗪ #1
وسایلم را کمکم تویِ کولهام ،
گذاشتم .
کمتر از یکروز مانده برایِ سفرِ نور .
نمیدونم چرا انقدر دو دل ماندم
بر سر کدام دو راهی مانده ام ...
کاش میشد بفهمم .
بلاخره تمام وسایلم را در
کیفم جا دادم و
به طرفِ آشپزخانه رفتم .
تمام فکر و ذهنم
به سفری بود که قرارِ برم
و تجربه ی اول سفر مجردی
و البته با یک پوشش دیگر ...
با یاد چادر جدید ، راه رفته به آشپزخانه را
برگشتم و به طرف چادرم رفتم .
چادری که عمو رضا به من هدیه داده
بود بوی عطر مشهد و گلاب میداد .
پس نیازی به اسپری و عطرهای
فیکی که رایحه ی آنها ماندگار نیست،
ندارد .
روسری ام را مدلی با طلق بستم و
چادرم را بر سرم انداختم.
دوباره به خودم در آیینه نگاه کردم
واقعا خیلی به من میآمد .
در همین افکار بودم که تلفن
زنگ خورد ، تماس را وصل کردم:
_ بله ؟
_ الو سلام ، زهرام ... خوبی نازنین ؟
خوشحال گفتم :
_ وای سلام زهرا ، مگه میشه خوب نباشم
خیلی ذوق دارم برای سفر
خندید و گفت :
_ عزیزم هستی خونه یه امانتی پیش
من داری .
سوالی گفتم :
_ چی هست ؟
_ تو بگو هستی؟
_ آره هستم
_ داداشت هست ؟
_ فعلا نیست زودتر بیا . ولی خیلی سخت میگیری ها ، هر وقت داداشم باشه
نمیای !
_ نازنین ما در این باره قبلا صحبت کردیم.
_ باشه بیا فعلا
کلافه خداحافظی کرد .
نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه
اومد ، با ذوق سمت در رفتم تا
ببینم امانتی چی بوده !
در رو برای زهرا باز کردم و
با شوق بغلش پریدم .
_ سلام
با خنده گفت :
_ سلام ، خفهم کردی ...
از بغلش جدا شدم و به
مشمایی که توی دستش بود خیره شدم.
همونطور گفتم :
_ بیا تو
_ نه مزاحم نمیشم
_ مزاحم نیستی بیا . هیچکسم نیست
نه بابام نه داداشم
ناچار داخل اومد .
وارد اتاقم شد و در رو بستم.
از داخل مشما پارچهای در آورد
و رو به رویم گرفت.
لب زد :
_ بازش کن .
_ این چیه ...؟
_ باز کن متوجه میشی
پارچه رو باز کردم و با
چفیهی قرمز مشکی ، روبهرو شدم.
با ذوق گفتم :
_ وای چقدر خوشگله ،
من که یدونه داشتم .
چشمکی زد و گفت :
_ اینم داشته باش
کیفش رو برداشت.
_ خب من دیگه برم
نوچی کردم و گفتم :
_ فکرشم نکن تا چایی نخوری نمیشه.
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !