یادگاری ... !
_
مرا در آغوش بگیر از زمینیها بُریدم (:🚶🏿♂
- حسین علیه السلام -
یادگاری ... !
مرا در آغوش بگیر از زمینیها بُریدم (:🚶🏿♂ - حسین علیه السلام -
بی راه مَرو ؛
ساده ترین راه حسین است .
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #9
ᒍᗴᒪᗪ #1
وسایلم را کمکم تویِ کولهام ،
گذاشتم .
کمتر از یکروز مانده برایِ سفرِ نور .
نمیدونم چرا انقدر دو دل ماندم
بر سر کدام دو راهی مانده ام ...
کاش میشد بفهمم .
بلاخره تمام وسایلم را در
کیفم جا دادم و
به طرفِ آشپزخانه رفتم .
تمام فکر و ذهنم
به سفری بود که قرارِ برم
و تجربه ی اول سفر مجردی
و البته با یک پوشش دیگر ...
با یاد چادر جدید ، راه رفته به آشپزخانه را
برگشتم و به طرف چادرم رفتم .
چادری که عمو رضا به من هدیه داده
بود بوی عطر مشهد و گلاب میداد .
پس نیازی به اسپری و عطرهای
فیکی که رایحه ی آنها ماندگار نیست،
ندارد .
روسری ام را مدلی با طلق بستم و
چادرم را بر سرم انداختم.
دوباره به خودم در آیینه نگاه کردم
واقعا خیلی به من میآمد .
در همین افکار بودم که تلفن
زنگ خورد ، تماس را وصل کردم:
_ بله ؟
_ الو سلام ، زهرام ... خوبی نازنین ؟
خوشحال گفتم :
_ وای سلام زهرا ، مگه میشه خوب نباشم
خیلی ذوق دارم برای سفر
خندید و گفت :
_ عزیزم هستی خونه یه امانتی پیش
من داری .
سوالی گفتم :
_ چی هست ؟
_ تو بگو هستی؟
_ آره هستم
_ داداشت هست ؟
_ فعلا نیست زودتر بیا . ولی خیلی سخت میگیری ها ، هر وقت داداشم باشه
نمیای !
_ نازنین ما در این باره قبلا صحبت کردیم.
_ باشه بیا فعلا
کلافه خداحافظی کرد .
نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه
اومد ، با ذوق سمت در رفتم تا
ببینم امانتی چی بوده !
در رو برای زهرا باز کردم و
با شوق بغلش پریدم .
_ سلام
با خنده گفت :
_ سلام ، خفهم کردی ...
از بغلش جدا شدم و به
مشمایی که توی دستش بود خیره شدم.
همونطور گفتم :
_ بیا تو
_ نه مزاحم نمیشم
_ مزاحم نیستی بیا . هیچکسم نیست
نه بابام نه داداشم
ناچار داخل اومد .
وارد اتاقم شد و در رو بستم.
از داخل مشما پارچهای در آورد
و رو به رویم گرفت.
لب زد :
_ بازش کن .
_ این چیه ...؟
_ باز کن متوجه میشی
پارچه رو باز کردم و با
چفیهی قرمز مشکی ، روبهرو شدم.
با ذوق گفتم :
_ وای چقدر خوشگله ،
من که یدونه داشتم .
چشمکی زد و گفت :
_ اینم داشته باش
کیفش رو برداشت.
_ خب من دیگه برم
نوچی کردم و گفتم :
_ فکرشم نکن تا چایی نخوری نمیشه.
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #10
ᒍᗴᒪᗪ #1
_ نازی گیر نده
با لجبازی گفتم:
_ اصلا اصلا اصلا . نمیزام بری
به سمت آشپزخونه رفتم تا
لیوان چایی رو پر کنم .
نوید یا اللهی گفت و وارد شد
فکر کنم کفش های زهرا رو دیده
و فهمیده یکی اومده.
زهرا سریع از اتاق بیرون اومد و
سلام کوتاهی کرد و رو به من گفت :
_ نازنین جان عزیزم پدرم زنگم زده باید برم کاری نداری ؟
معذب بودنش رو که دیدم
اصراری برای موندنش نکردم .
_ نه عزیزم ، کاش میموندی یه چایی میخوردی.
نوید از اتاقش همراه با برگه ای بیرون اومد و خداحافظی کرد و رفت .
جلوش رفتم و گفتم :
_ بمون دیگه ، رفت . یچیزی جا گذاشته بود.
_ نه عزیزم واقعا بابام زنگ زده
کاری نداری ؟
_ هرجور راحتی ... بزار بیام منم .
_ نه نه تو برو برای سفر پسفردا اماده شو
خداحافظی کرد و رفت .
هردو تا لیوان چایی که ریخته بودم
سر کشیدم .
صدای مامان اومد :
_ نازنین خونه ای
_ آره مامان
_ برنج رو بزار روی گاز تا بیام
باشه ای گفتم و گاز را روشن کردم.
فرید یا اللهی گفت و دوباره وارد خونه شد.
گفتم :
_ عه فرید دوباره اومدی؟
سر به زیر گفت :
_ دیدم دوستت رفت گفتم بیام خونه
_ یعنی چی ؟
با کف دست به سرم زدم و گفتم :
_ تو بخواطر زهرا رفتی بیرون ؟
حرفی نزد و وارد اتاق شد .
نفس عمیقی کشیدم و غر زدم .
_ اون از زهرا که میترسه تو باشی
اینم از تو که میترسی زهرا باشه
چخبرتونه خب ... مگه میخواد
جنگ بشه که اینطوری از هم فرار میکنین.
نگاهی به گاز انداختم ،
زیر قابلمه زیر دیگی نذاشته بودم !
_ ای وای خاک به سرم
سریع در قابلمه رو باز کردم
با دیدن برنج سالم نفس راحتی کشیدم
و دوباره درش رو گذاشتم و
زیر قابلمه زیر دیگی رو گذاشتم .
فرید از اتاق بیرون اومد و با خنده گفت :
_ باز غذا رو سوزوندی
عصبی بهش خیره شدم
که گفت:
_ برا خودت میگم خب ،
دو روز دیگه میخوای بری خونه شوهر
اداش رو در آوردم که خندید ، خواست بره که گفتم :
_ فرید خان من خواهرتم ، میخوای از دست من فرار کنی ؟
لا اله الا اللهی زیر لب گفت و
حرصی نگاهم کرد ، حالا نوبت من بود
که بخندم .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
سلام ان شاءالله برای سوم خرداد ۱۴۰۳ از این کانال به کانال دیگه مهاجرت میکنیم🛫 منتظر ماجراهای جالب و جذاب باشین
یادگاری ... !
سلام ان شاءالله برای سوم خرداد ۱۴۰۳ از این کانال به کانال دیگه مهاجرت میکنیم🛫 منتظر ماجراهای جالب و
بچها کانال خودمه ها😐 تبلیغ نیس
@jamnevis
هدایت شده از • .جم؏نویس
یادگاری ... !
https://harfeto.timefriend.net/17164792279562 ناشناس🚶♀
بمولا الان از این کانال باطله بیشتر پیام میاد😂😔
یادگاری ... !
هرکس اینجا جویین داد از این کانال لفت بده لطفا 🙂✋ @jamnevis
ابلفضلی اونجا ج میدم
بچها دارین سرِکارم میزارین ؟
نه از اینجا لف میدین نه اونجا جوین میشین😐
فاز ؟🙂🙂🙂🙂🙂🙂
اونجا جوین نمیدین از اینجا لف بدین خو😐
رمان جدید ، پارت جدید
رمانمو فقط قراره اینجا بزارم
https://eitaa.com/joinchat/2467889962C6dc57164da