🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ3
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_3
#جلد_4
•• محمد••
از آقای عبدی اجازه گرفتم تا من ادامه بدم.
_همونطور که آقای عبدی گفتن این پرونده مثل پرونده ی سال گذشته هست که خداروشکر تونستیم با وجود کلی دردسر ها ببندیمش!
حالا یه پرونده ی جدید داریم.
الان نزدیک به دو هفته هست که روی کیس منصوری سواریم،با چک کردن اکانت اینستاگرام و ایمیل هاش فهمیدیم توی فضای مجازی از طریق چند تا خانم به ظاهر مذهبی کاربران اینستاگرام رو مجذوب خودش کرده!
داوود گفت:
_آقا چرا به پلیس فتا نمیسپارید؟
_سوال خوبیه. پرونده ی این آقا به حدی جلو رفته که بشدت امنیتی شده!
صفحه ی مانیتور رو روشن کردم.
_خب حالا به این صفحه یه نگاهی بندازید.
به عکس منصوری اشاره کردم و ادامه دادم !
_ارشیا منصوری متولد ۱۳۷۹ تقریبا یه دهه هشتادیه که بطور عجیبی توی صفحه ی مجازیش (اینستاگرام) فعالیت های به ظاهر مذهبی میکنه...البته خودش اداره نمیکنه از طریق دوتا خواهر به نامهای عسل عسگری و شقایق عسگری فعالیت میکنن.
رسول گفت:
_البته این صفحه به نام خود منصوریه به همین خاطر به فعالیت هاشون شک کردیم و ایمیل هایی که از طرف عسل و منصوری رد و بدل شده بود رو چک کردیم که به پیام های خیلی عجیبی برخورد کردیم...
آقای عبدی ادامه داد:
_و همینطور فعالیت های غیرمجازی هم یکمی مارو شک برانگیز کرده که با کمک شماها ان شاءالله میفهمیم قضیه ی این آقا و اون دوتا خانم چی هست!
فرشید رو به من گفت:
_آقا محمد یعنی ما هم باید توی مجازی رو داشته باشیم هم...
وسط حرفش پریدم:
_فرشید جان ببخشید وسط صحبتت این نکته رو یادم رفت بگم که فرشید یه اشاره ی ریزی بهش کرد.
خیر ما قطعا کارهای دستگیری این جوان رو انجام میدیم ببینم نفر دومی هم وجود داره یا نه
بچه های سایبری هم از طریق فضای مجازی روشون سوارن از جمله آقا رسول!.
رسول متعجب نگاهی به من انداخت:
_اما آقا با من هماهنگ نکرده بودید
_خب الان میگم،آقا رسول هم از طریق فضای مجازی و اینستاگرام روشون سواره
با حالت پوکری نگاهم کرد و تشکر کرد.
رو به بقیه گفتم:
_سوالی دارید بفرمایید!
وقتی دیدم کسی سوالی نداره با اجازه ی آقا عبدی ختم جلسه رو اعلام کردم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
《نویسنده:ارباب قلم》@roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جوئل🖇♥️
به وقت دلتنگی گاندو😣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مجدد😂
خدایی دلم نیومد نزارم🤓
#جوئل👆🍉
خدافظ مجدد🍫
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ4
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_4
#جلد_4
•• عطیه••
خونه رو قشنگ تمیز کردم...از بس اضطراب دارم نمیدونم باید چیکار کنم!
برگه رو گذاشتم لای کتابی که هرشب محمد میخونه،با اینکه یکم به رفتارام شک کرده ولی فعلا جای امید داره!
صدای زنگ که بلند شد زود به طرف در رفتم.
در رو باز کردم و رو به محمد با لبخند گفتم:
_سلام محمدجان خسته نباشی!
نمیتونستم خوشحالیم رو پنهان کنم بخواطر همین یکم تعجب کرده بود...اما به روی خودش نیاورد و جوابم رو داد.
_امروز اداره چه خبر بود؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
_سلامتی
_غیر از سلامتی!؟
خندید و گفت:
_سلامتی و یه پرونده ی جدید!
_ای بابا عدل همین امروز که من نیومدم پرونده ی جدید!؟
_شانسته دیگه،حالا عیب نداره خودم برات توضیح میدم.
_بله فرمانده،حالا بلند شو بیا شام حاضره
_بله قربان!
از لحنی که استفاده کرده بود خندم گرفت.
بعد از شام طبق معمول محمد به اتاق رفت!
تا موقعی که محمد لای کتابشو باز کنه به این طرف و اونطرف قدم میزدم...!
محمد در اتاق رو باز کرد و با دیدن من با تعجب گفت:
_چیزی شده؟
_نه نه چیزی نیست.
_نمیخوابی؟
یه مکثی کرد و ادامه داد:
_ امروزم گفتی بیحالی و سرما خوردی نیومدی اداره...ولی من حس میکنم یه چیز دیگه ای داره اذیتت میکنه!
_نه بابا هیچی نیست!
امیدش از اینکه نمیتونه از زیر زبونم بکشه که چیشده رو، از دست داد و با کلافگی گفت:
_خب پس من رفتم بخوابم. شب بخیر
جوابشو دادم و به داخل اتاق رفت.
یعنی کتابشو ندیده؟ چرا! این که هر شب کتابشو میخوند!
ناخواسته صدام رو بلند کردم:
_اه اینم از شانس منه!
محمد در اتاق رو باز کرد،هیچی نگفت ولی از نگاهش فهمیدم یه چیزی میخواد بگه.
_ببخشید بیدارت کردم؟
_نه میخواستم کتاب بخونم که صداتو شنیدم.
_اممم داشتم...داشتم به پرونده فکر میکردم،از شانس بد من امروز که نیومدم اداره یه پرونده ی جدید رو کردین،باز تو باید زحمت بکشی برام توضیحش بدی!
_نه عیب نداره،بخواطر اونه که عصبانی هستی؟
_نه حالا،ولش کن برو کتابتو بخون...بازم ببخشید شب بخیر!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
[نویسنده:ارباب قلم] @roomanzibaee