eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭4 تابحال صدای شلیک نشنیده بودم! شوک زده فقط دنبال صاحب صدا میگشتم که محمد پاش رو گذاشت رو پدال... انقدر باسرعت میرفت که من یه جیغ بلند زدم. جوری که انگار تازه فهمیده بود منم تو ماشینم، ماشین رو یه گوشه نگه داشت! _اون..ص...دا چی..بود وای خدا از این بدتر نمیشد😐 سکسکم گرفته بود.خیلی ضایع این جمله رو گفتم🙂💔دستمو گذاشتم رو دهنم تا از اینی که هستم ضایع تر نشم... یه نگاهی به اقا محمد انداختم که رنگ نگاهش اول با تعجب بود بعد زد زیر خنده😐😂 پیش خودمون بمونه خیلی ریز ریز میخندید... از خندش منم خندم گرفت...بعد یادم افتاد چه اتفاقی افتاده رو بهش با نگرانی گفتم: _آقا محمد اون صدای چی بود؟چرا نزدیک خونه ما تیراندازی شده؟ آقا محمد هم به خودش اومد و نگاهشو جدی و نگران بهم داد _خداروشکر که چیزیتون نشد. مثل اینکه هویت رسول رو فهمیدن خونه شمارو هم پیدا کردن. میخواستن به شما و پدرو مادرتون آسیب برسونن. خوشبختانه ماهم زود رسیدیم!اگه یچیزیتون میشد من چیکار میکردم؟! از حرفش تعجب کردم و با همون تعجبی که تو چهرم بود بهش زل زده بودم. اونم انگار تازه فهمیده بود چی گفته. میخواستم یه چیزی بگم که یهو گوشیش زنگ خورد. _الو چیشد.... ....خب.... ببرینشون بازداشتگاه تا منم برسم! _عطیه خانم شمارو میرسونم خونه خودمون مادرم خونه هست پیش مادرم بمونین تا من برسم. _نه راضی به زحمت نیستم. _این چه حرفیه.فعلن اون خونتوت تحت کنترله تا یه وقت خدای نکرده باز به سمت اونجا حمله ور نشن😐 .................................................................. خب دیگه برین حال کنینو بخندین😂✨ امیدوارم لذت برده باشید. 『زیبایی از دست رفته』 نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💓 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝4 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 _نه آقا محمد سوءاستفاده نشه. اسرا نزدیک تر اومد و گفت: _عطی جونم الان چون زوده بهتره با آقا محمد یکم برین بیرون و پیاده روی کنین نه؟ نگاهش رو از من گرفت و رو به محمد گفت: _پیشنهاد خوبیه نه آقا محمد؟ محمد که به زور داشت خندشو جمع میکرد رو به من و اسرا گفت: _نمیدونم والا اگه عطیه خانم راضی هستن میتونیم بریم. لبخند زوری به روی لبهام اوردم و گفتم: _باشه من مشکلی ندارم! فقط بزارید برم کفشامو بپوشم با دمپایی که نمیشه الان میام. سریع رفتم بالا تا کفشامو بپوشم. _اسرار های ناگفته بیا اینجا زود! تندی خودشو به من رسوند و گفت: _چیشده عطی؟ _کفش کتونیام کجاست؟ _نمیدونم...ببین زیر جا کفشی نیست؟ _نه نیست دیدم حالا چیکار کنم؟ _نگرانی نداره بیا این کفشای من رو بپوش. به کفشای پاشنه بلندش نگاهی انداختم و گفتم: _ولی من اصلا نمیتونم اینارو بپوشم. _پاشنه هاش که اونقد بلند نیست که تو میتونی با ناراحتی کفشارو ازش گرفتم و گفتم: _باشه حالا یکاریش میکنم. نیمه های راه رو داشتیم باهم قدم میزدیم که یکهو پاشنه ی کفش از جاش در رفت و من به طرز فجیهی به زمین خوردم. محمد بیچاره نمیدونست چیکار کنه هم هول شده بود هم خندش گرفته بود😂 _عطیه خانم خوبین چیزیتون نشد؟ _نه خوبم هیچیم نشد! جلوم زانو زد تا قدش بهم برسه... با لحنی که شیطنت توش موج میزد گفت: _حیف که بهم نامحرمیم وگرنه کمکتون میکردم بلند بشید😁😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم❤️🍀✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_4 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💓رسول💓 در محکم بسته شد و داوود با حالت عصبانی وارد اتاق شد. _رسول! _چیه داوود چرا اینجوری میکنی؟ _رسول ببین میتونی یکاری کنی من با سیما حرف بزنم؟ _با سیما چیکار داری؟ _میخوام حقیقت هارو بدونم. _کدوم حقیقت ها؟ _رسول تروخدا زودتر ردیفش کن. میدونستم اگه بیشتر ادامه بدم غوغایی به پا میشه. _زودتر برو بدون هیچ حرفی در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت. دلم شور میزد که اتفاقی نیفته! پس رفتم دوربینای سلول سیما رو چک کنم. داوود با صدای کنترل شده ای به سیما گفت: _بگو جای عکسا کجاست؟ _از چی حرف میزنی؟ _خودتو نزن به اون راه بگو جای عکس ها کجاست؟ سیما لبخند پهنی زد و با عشوه (😐💔) گفت: _ آخی عزیزم،یادش بخیر آرازم همینجوری سر دلسا غیرتی میشد! لبخندش رو جمع کرد و بعد ادامه داد: _خیله خب جوش نیار! عکسها رو به این آدرسی که میگم فرستادم. هدفون رو به گوشهام فشار دادم تا بفهمم ادرسش کجاست! ادرس رو یادداشت کردم. این داوود تا یه بلایی سر خودش نیاره دست بردار نیست. داوود که از سلول سیما اومد بیرون جلوش رو گرفتم. _داوود میفهمی داری چیکار میکنی؟ _برو کنار رسول _آخه آدم عاقل عکسهارو اونجا پنهان میکنه؟ _برای من مهم نیست عکسها کجان برای من حقیقت مهمه میخوام ببینم این مردتیکه چه غلطی کرده! با دست کنارم زد و رد شد. باید به بچه ها خبر بدم. پس سریع دست به کار شدم. _آقا محمد، آقا محمد؟ _بله رسول چی شده؟ تمام ماجرا رو براش تعریف کردم. آقا محمد رو به سعید گفت: _برید نیرو هارو خبر کنید دنبال داوود برن. اما داوود رو در جریان نزارید! _چشم _رسول توام برو به آقای شهیدی بگو از این دختره اعتراف بگیره که اون مکان چخبره که داوود رو فرستاده! _چشم آقا. زیر لب گفت: _خداکنه تله نباشه! همینطور که داشتم میرفتم با خودم گفتم: _داوود خداکنه زنده بمونی من خودم میکشمت که انقدر بی عقلی □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌸 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ4 #ᴊᴇʟᴅ4 •• عطیه•• خونه رو قشنگ تمیز کردم...از بس اضطراب دارم نمیدونم باید چیکار کنم! برگه رو گذاشتم لای کتابی که هرشب محمد میخونه،با اینکه یکم به رفتارام شک کرده ولی فعلا جای امید داره! صدای زنگ که بلند شد زود به طرف در رفتم. در رو باز کردم و رو به محمد با لبخند گفتم: _سلام محمدجان خسته نباشی! نمیتونستم خوشحالیم رو پنهان کنم بخواطر همین یکم تعجب کرده بود...اما به روی خودش نیاورد و جوابم رو داد. _امروز اداره چه خبر بود؟ نگاهی به من انداخت و گفت: _سلامتی _غیر از سلامتی!؟ خندید و گفت: _سلامتی و یه پرونده ی جدید! _ای بابا عدل همین امروز که من نیومدم پرونده ی جدید!؟ _شانسته دیگه،حالا عیب نداره خودم برات توضیح میدم. _بله فرمانده،حالا بلند شو بیا شام حاضره _بله قربان! از لحنی که استفاده کرده بود خندم گرفت. بعد از شام طبق معمول محمد به اتاق رفت! تا موقعی که محمد لای کتابشو باز کنه به این طرف و اونطرف قدم میزدم...! محمد در اتاق رو باز کرد و با دیدن من با تعجب گفت: _چیزی شده؟ _نه نه چیزی نیست. _نمیخوابی؟ یه مکثی کرد و ادامه داد: _ امروزم گفتی بیحالی و سرما خوردی نیومدی اداره...ولی من حس میکنم یه چیز دیگه ای داره اذیتت میکنه! _نه بابا هیچی نیست! امیدش از اینکه نمیتونه از زیر زبونم بکشه که چیشده رو، از دست داد و با کلافگی گفت: _خب پس من رفتم بخوابم. شب بخیر جوابشو دادم و به داخل اتاق رفت. یعنی کتابشو ندیده؟ چرا! این که هر شب کتابشو میخوند!‌ ناخواسته صدام رو بلند کردم: _اه اینم از شانس منه! محمد در اتاق رو باز کرد،هیچی نگفت ولی از نگاهش فهمیدم یه چیزی میخواد بگه. _ببخشید بیدارت کردم؟ _نه میخواستم کتاب بخونم که صداتو شنیدم. _اممم داشتم...داشتم به پرونده فکر میکردم،از شانس بد من امروز که نیومدم اداره یه پرونده ی جدید رو کردین،باز تو باید زحمت بکشی برام توضیحش بدی! _نه عیب نداره،بخواطر اونه که عصبانی هستی؟ _نه حالا،ولش کن برو کتابتو بخون...بازم ببخشید شب بخیر! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ [نویسنده:ارباب قلم] @roomanzibaee