eitaa logo
یادگاری .‌.. !
477 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
۸روز دیگر میشود ۲سال😭♥️ که پر کشیدی🕊
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ9 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• _خب کاری نداری خاله اسرا؟ خندید و گفت: _وای عطیه با اینکه دوساعت پیش خبرشو دادی هنوز تو شوکم! هنوز باورم نمیشه دارم زندایی میشم. _حالا نوبت منم میرسه شوک بشم که دارم عمه میشم ! _ای بابا...حالا تو به فکر بچه ی خودت باش! بعد از کلی خنده بلاخره راضی شدیم از هم خداحافظی کنیم. _راستی کی میاد دنبالت؟ آقا محمد؟ _آره محمد میاد دنبالم. _خب بشین تا بیاد دیگه چرا میخوای بری پایین؟ _نه آخه زنگش زدم گفت ۵ دقیقه ی دیگه اینجاست. برم پایین بهتره باز معطل نشه. _خیله خب باشه...مواظب خودت باش. از اسرا خداحافظی کردم و به پایین رفتم. دقیقا سر ۵ دقیقه محمد با ماشین داخل پارکینگ شد. فکر میکردم از اونطرف بیاد تا بتونه منو سوار کنه اما با عجله از ماشین پیاده شد و اسمم رو صدا زد. بلافاصله صدای ماشین از پشت سرم باعث شد تا سرجام خشک بشم...نمیتونستم حرکتی بکنم! تنها چیزی که بهش فکر کردم بچم...بچم بود! چشمهام رو بستم و به طرف پهلو به زمین افتادم! اما این که...این ضربه از ماشین نبود. چشمهامو که باز کردم با صحنه ی خونین محمد مواجه شدم. ماشینی که به محمد زده بود زود به راه افتاد و از کنارمون گذشت! فریاد زدم: _محمد...محمد پاشو! بدون معطلی گوشیم رو از کیفم در آوردم و به آمبولانس زنگ زدم! بعد از چند بوق بلاخره جواب دادن: _الو بفرمایید؟ _خانم اینجا...شوهرم اینجا تصادف کرده... _خانم اروم باشید،آدرس رو بگید ما خودمونو زود میرسونیم. ادرس رو بهش دادم. بعد از پنج دقیقه گریه و زاری آمبولانس اومد. پیکر خونین محمد رو سوار ماشین کردن و خودمم به کمک خانمی سوار ماشین شدم. نمیتونستم دست محمد رو رها کنم،فقط گریه میکردم! بعد از ۱۰ دقیقه رسیدیم بیمارستان. محمد رو بی معطلی به اتاق عمل بردن و من با چشمهای گریون پشت در اتاق عمل نشستم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ~نویسنده:ارباب قلم~ @roomanzibaee