🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ9
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_9
#جلد_4
••عطیه••
_خب کاری نداری خاله اسرا؟
خندید و گفت:
_وای عطیه با اینکه دوساعت پیش خبرشو دادی هنوز تو شوکم! هنوز باورم نمیشه دارم زندایی میشم.
_حالا نوبت منم میرسه شوک بشم که دارم عمه میشم !
_ای بابا...حالا تو به فکر بچه ی خودت باش!
بعد از کلی خنده بلاخره راضی شدیم از هم خداحافظی کنیم.
_راستی کی میاد دنبالت؟ آقا محمد؟
_آره محمد میاد دنبالم.
_خب بشین تا بیاد دیگه چرا میخوای بری پایین؟
_نه آخه زنگش زدم گفت ۵ دقیقه ی دیگه اینجاست. برم پایین بهتره باز معطل نشه.
_خیله خب باشه...مواظب خودت باش.
از اسرا خداحافظی کردم و به پایین رفتم.
دقیقا سر ۵ دقیقه محمد با ماشین داخل پارکینگ شد.
فکر میکردم از اونطرف بیاد تا بتونه منو سوار کنه اما با عجله از ماشین پیاده شد و اسمم رو صدا زد.
بلافاصله صدای ماشین از پشت سرم باعث شد تا سرجام خشک بشم...نمیتونستم حرکتی بکنم!
تنها چیزی که بهش فکر کردم بچم...بچم بود!
چشمهام رو بستم و به طرف پهلو به زمین افتادم!
اما این که...این ضربه از ماشین نبود.
چشمهامو که باز کردم با صحنه ی خونین محمد مواجه شدم.
ماشینی که به محمد زده بود زود به راه افتاد و از کنارمون گذشت!
فریاد زدم:
_محمد...محمد پاشو!
بدون معطلی گوشیم رو از کیفم در آوردم و به آمبولانس زنگ زدم!
بعد از چند بوق بلاخره جواب دادن:
_الو بفرمایید؟
_خانم اینجا...شوهرم اینجا تصادف کرده...
_خانم اروم باشید،آدرس رو بگید ما خودمونو زود میرسونیم.
ادرس رو بهش دادم.
بعد از پنج دقیقه گریه و زاری آمبولانس اومد.
پیکر خونین محمد رو سوار ماشین کردن و خودمم به کمک خانمی سوار ماشین شدم.
نمیتونستم دست محمد رو رها کنم،فقط گریه میکردم!
بعد از ۱۰ دقیقه رسیدیم بیمارستان.
محمد رو بی معطلی به اتاق عمل بردن و من با چشمهای گریون پشت در اتاق عمل نشستم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
~نویسنده:ارباب قلم~ @roomanzibaee