eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
:)))))🩸
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 ••رسول•• با ذوق حاضر میشدم که برم خونه و خبر دایی شدنمو به اسرا بدم! اینکه اسرا شوکه بشه و ذوق زده خوشحال ترم میکنه...خدا میدونه چقدر ذوق دارم! کاپشنم رو پوشیدم که تلفنم زنگ خورد. با اسم عطیه روی صفحه ی گوشی لبخندی زدم...احتمالا نمیدونه محمد بهم خبر داده حامله اس الان خودش میخواد بهم بگه! صدامو صاف کردم و یکم خودمو جدی نشون دادم که انگار از چیزی خبر ندارم. تماس رو وصل کردم: _سلام عزیزم،جانم خواهری؟ صدای پر بغض عطیه توی گوشم پیچید: _رس..رسوول اینبار رنگ صدام تغیر کرد. _چیشده؟ چیشده عطیه؟ _رسول...محم..محمد.. _محمد چی؟ عطیه درست حرف بزن محمد چی؟ _تصادف کرده...رسوول بیا اینجا حالم بده.. دستم رو روی سرم گذاشتم...یا حسین! _عطیه آدرس بیمارستان رو برام بفرست تا بیام. منتظر جواب عطیه نشدم و گوشی رو قطع کردم. سریع به طرف ماشین رفتم و روشنش کردم،به آدرسی که عطیه فرستاده بود نگاهی انداختم و به طرف بیمارستان حرکت کردم. انقدر سرعتم زیاد بود نزدیک بود دوبار تصادف کنم...ولی برام مهم نبود چه اتقافی برام می افته! توی راه نمیتونستم گریه کنم و بغضم رو قورت میدادم...بعد از 10 دقیقه بغض بلاخره به بیمارستان رسیدم. به پذیرش رفتم تا اتاق عمل رو پیدا کنم. _خانم الان یه آقایی رو بردن اتاق عمل،اتاق عملتون کجاست؟ _تصادفی بوده؟ _بله! _تشریف ببرید انتهای راهرو سریع به انتهای راهرو حرکت کردم. عطیه رو دیدم که با گریه پشت اتاق عمل نشسته بود و به دیوار تکیه کرده بود! _سلام. نگاه پر از دردی بهم انداخت: _رسوول! رسوو..ل محمد.. به کمک من از روی زمین بلند شد و بردمش روی صندلی نشست! نگاهی به دستهای پرخونش انداختم! _عطیه..آروم توضیح بده چیشد؟ با گریه گفت: _از خونتون برمیگشتم...محمد اومده بود دنبالم! بعد نمیدونم چیشد...یه ماشینی درست به طرف من اومد...از پشت سر...چشم هامو بستم که با دستهای محمد پرتاب شدم به یه طرف دیگه!! وقتی چشمهامو باز کردم...دیدم محمد افتاده و ماشینه هم داشت...داشت میرفت! دیگه درست نیست ازش چیزی بپرسم. ولی هرجوری شده اون نامرد رو پیدا میکنم! بعد از ۵ ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. بلند شدم و به طرف دکتر رفتم:_آقای دکتر حالش چطوره؟ _با ایشون نسبتی دارید؟ عطیه زودتر از من گفت:_همسر منه! دکتر نگاهی به عطیه انداخت...با مهربونی گفت: _خداروشکر عمل موفق آمیز بود! نگران نباشید...الانم منتقل میشه آی سی یو! نگاهی به من انداخت و گفت: _شما برادرشی؟ _بله... _شما همراه من بیاید. به طرفی رفتیم که عطیه حواسش به ما نباشه. دکتر با ناراحتی گفت:_متاسفانه ماشینی که به برادرتون برخورد داشته سرعت بالایی داشته...همین باعث شده به عصب های حرکتی و حسی آسیب جدی وارد بشه... یعنی‌ارتباطشون قطع بشه! وسط حرفهاش پریدم و با شوک گفتم: _یعنی...قطع نخاع؟ _متاسفانه... _فلج کامل؟ با سر تایید کرد. _احتمال داره که دوباره بتونه راه بره؟ یا... _واقعا نمیدونم...ولی اینجور که معلومه شاید برای همیشه...شاید یه دوره ی موقت! _دوره ی موقت؟ یعنی چقدر؟ _شاید سه سال...واقعا با این حال وخیمی که داره فکر میکنم باید معجزه رخ بده تا سه سال طول بکشه..البته ببینید ممکنه همیشگی هم باشه پس شما قائدتا نمی‌تونید صبر کنید. _ب...باید چیکار کنیم.. _ببینید سر اون تصادف مهره کمر به نخاع فشار وارد کرده..و تا مرز قطع شدن پیش رفته میتونیم با این جراحی مهره رو تا حدی جابجا کنیم. _خوب اگه عمل خوب پیش بره چی.. _اگه عمل خوب پیش بره،میتونیم تا حد زیادی به برگشت حس فقط دست امیدوار بود...اینطوری میتونن روی ویلچر بشینن..که البته خودش بازه زمانی داره...با فیزیوتراپی و اینجور چیزا... _و اینکه باید رضایت خانواده و یا همسرش هم باشه...یه نکته دیگه...این عمل ریسکش خیلی بالاست... چون مربوط به ستون فقرات هست.ممکنه...هر اتفاقی بیفته...پس حتما باید رضایت خانواده باشه. _گفتیداگه عمل خوب پیش بره..ممکنه حس دست برگرده...حس پا چی... _متاسفانه نه...ببینید اگه. اون ماشین با سرعت کمی بهشون برخورد میکرد..شاید الان این نبود...به نظرم باید با این وضعیت کنار اومد... _میتونیم اگر بهوش اومدن بریم پیشش... _بله اما لطفاً تا حد امکان اجازه ندید سرشون رو تکون بدن...چون خیلی خطرناکه. _ممنون... از کنار دکتر گذشتم و به پشت شیشه ی آی سی یو رفتم... از پشت شیشه نگاهی به محمد انداختم. با بغض گفتم:_بلند شو داداشی...تازه داشتی بابا میشدی...داداش تو میتونی..بلند شو حضور کسی در کنارم رو حس کردم. به طرفش برگشتم،عطیه بود. با لبخند تلخی گفت:_پس نتونست جلوی خودشو بگیره؟ بهت گفت؟ ادامه داد:_انقدر ذوق داشت که روی پای خودش بندنمیشد! کاش من بجای محمد روی اون تخت بودم...ک اش من بودم بجای محمد سختی میکشیدم...کاش عطیه بخواطر محمد گریه نمیکرد.. بغضم شکست...دیگه‌قورت دادنش فایده نداشت
🙃:))))♥️
-ما ملتِ امام حسینیم :)🌸
سلامِ مجددِ مجدد🙂 ببخشید دیر شد😔 خب، اول به خاطر اینکه شهادت حاج قاسم نزدیکه و به درخواست چند تا از ممبرای گلمون🌼🌱 ی چن تا عکس نوشته و پروف ازشون میفرستم😔🖤 و ان‌شاءالله فردا چالش داریم🙂 اما ی چالش متفاوت☺️ توضیحات نوع چالش و بعد عکسا میدم😊 تا همین حد بگم که چالش مربوط به حاج قاسم هس😍💔
یادگاری .‌.. !
سلامِ مجددِ مجدد🙂 ببخشید دیر شد😔 خب، اول به خاطر اینکه شهادت حاج قاسم نزدیکه و به درخواست چند تا از
اینکه دیر شد تقصیر نویسنده است😔 انقد غمگین و قشنگ نوشته بود که از اون موقع که گذاشت تا همین الان داشتم هی از روش میخوندم و گریه میکردم:)