eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭10 از زبان عطیه خانم= _آبجی ترو خدا آبرو ریزی نکنیا! _عه رسول من کی آبرو بردم؟ _نه منظورمو بد متوجه شدی،منظورم اینه که یکار نکنی این دختر رو از دست بدم،بعد ناکام از دنیا برماااا. _خیالت تخت...یجوری با دختره حرف میزنم نه نیاره!تازه از خداشم باشه میخواد عروس خانواده ما بشه. _ببین بازم داری خواهر شوهر بازی درمیاریا🙁 _حالا کدوم هست این اسرا خانم؟ _همونی که پشت میز نشسته... _خیله خب برو! رفتم سر میز اسرا و صدامو صاف کردم. _سلام. سرشو به روم برگردوند..چقد خوشگل بود،داداش حق داشت اینو برای همسر انتخاب کنه از جاش بلند شد و گفت= _سلام،بفرمائید؟! _من خواهر رسولم،میتونم مزاحمتون بشم؟ _خواهر آقا رسول؟!امم بله بفرمایید شما مراحمین باید حواسم باشه جلوی این دختره سوتی ندم یا به قول رسول ابرو ریزی نکنم...خدایا خودت کمک کن تو که میدونی من کارمه سوتی دادن😐 _خب اسمتون اسرا خانم بود بله؟ منم عطیه ام داداشم خیلی از شما تعریف میکرد! لپاش گل انداخت،پس اینم دلش با داداشه هااا سکوت رو شکستمو گفتم: _خب؟ _چی خب؟! _کی با خانواده مزاحمتون بشیم؟ فقط خندید. _اخه من هنوز چیزی به پدر و مادرم نگفتم. _شما شماره خونتون رو بدید تا تماس بگیریم عروس خانم! بازم خندید...ایندفه یه چشمک بهش زدمو بلند شدم که برم خداروشکر که آبرو ریزی نشد.همین که بلند شدم چادرم گیر کرد به صندلی و با سر افتادم😐 میدونستم یه اتفاقی می افته..زود شکر کردم😐😂 _یا حسین...چیشد عطیه خانم؟ _هیچی هیچی خوبم کمکم کرد بلند بشم..همین که بلند شدم داداشو دیدم..با دست محکم زد رو پیشونیش که همه ی اطرافیانو به خودش جلب کرد!!! من از خنده داشتم سکته میکردم که اسرا اومد کمکم و رفتیم بیرون... .................................................................. بله معرفی میکنم..عطیه استاد سوتی😂❤️ امیدوارم لذت برده باشین. نویسند:ارباب قلم✍🏻💓 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝10 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _خب قضیه از این قراره که شما به عنوان یک خانواده به مسافرت میرید ولی درواقع شما جاسوس هستین و باید اطلاعاتی رو که از اونجا بدست میارید رو پست میکنید. _فقط حواستون باشه داوود دیگه برادر محمد به حساب میاد اسم هاتونم به احتمال زیاد عوض بشه. عطیه رو به آقای عبدی گفت: _دقیقا باید چه اطلاعاتی رو واسه ی شما بفرستیم؟ _راستش اینا احتمالا یه باند مافیا همراهشون داشته باشن شما هم به عنوان مافیا میرید اونجا و البته اینم بگم یه چیزی اینجا عجیبه اونم اینکه گروه مافیاییشون مسلمان هستن و کسایی که مسلمان نیستند رو ترور میکنن...فقط امیدوارم این ویژگی که دارن خطری نباشه و یک تله نباشه برای به گیر انداختن جاسوس های ایرانی! _قراره به کجا بریم؟ _ترکیه! همه تعجب کرده بودیم. _آخه ترکیه؟ چرا از ترکیه یک گروه مافیایی به ایران نظارت داره؟ _اینا همه جزو نقشه ای که کشیدن هست و ما واسه ی همین شماهارو میفرستیم تا از این نقشه ها با خبر بشید _اونوقت تا کی ماموریتمون تموم میشه؟! آقای عبدی نفس سنگینی کشید و گفت: _راستش امیدوارم بیشتر از 6 ماه نشه...اونوقته که باید نقشه ی دوم رو عملی کنیم..یعنی حمله به گروه مافیا که این میتونه خیلی حساس و خطرناک باشه! یه لحظه پشیمون شدم از اینکه چرا میخوام با خودم اسرا رو ببرم. اما بعد با خودم گفتم یه زوج امنیتی نباید از هیچ بنی بشری بترسه. _خب خسته نباشید امیدوارم موفق بشید که حتما همینطور هست من از شما موفقیت های بیش از حد دیدم. از آقای عبدی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. _میگم رسول ما الان پس فردا میخوایم عقد کنیم چجوری پس فردا هم راه بی افتیم؟ _فکر کنم تاریخ عقد می افته جلوتر یعنی فردا. اسرا با خنده گفت: _هییی از قدیم گفتن کار امروز رو به فردا نسپار آقا رسول! بزار امروز عقد کنن تموم بشه بره دیگه😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:گاف✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_10 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💜اسرا💜 همراه اسما پیش رسول رفتیم. _خب کار ما تمومه آقا رسول! به طرفمون برگشت و یه لبخندی زد. _خسته نباشید _سلامت باشی! _میرید خونه دیگه؟ _با اجازتون _پس هردوتاتون باهم برید من یکم دیرتر میام اسرا. مثل همیشه من باید تنها برم خونه‌،کاش میشد پیشش میموندم. وسایلمو جمع کردم. _باشه پس خداحافظ تا فردا لبخند شیرینی تحولیم داد و خداحافظی کردیم. سوار ماشین شدیم و اسما سوئیچ رو توی ماشین چرخوند. _وای اسما تو بهتر از من رانندگی میکنیا فقط لبخند زد. میخواستم یجوری بحث رو به داوود و ماجرای امروز بکشونم. _خب کی قراره عروس بشی؟ با خنده گفت: _حالا حالاها پیشتون هستم اسرا خانم اوقاتم تلخ شد _پس داوود چی؟ هیچ حرفی نزد _یعنی پر؟ _چی پر؟ _داوود دیگه... _احساس میکنم حسش به من یه حس بچگانه اس اسرا! _ببین اسما درسته که سن هاتون پایینه اما حس داوود به تو یه حس واقعیه اون دوست داره که سرت غیرتی شد _سر من غیرتی شد؟ _مگه ماجرای امروز عملیات رو ندیدی؟ _نه من بعد از بازجویی با دانشجوها قرار داشتم باید زودتر میرفتم _عارضم به خدمتتون آقاتون بعد از شنیدن ماجرای عکسها دست به هرکاری زد تا اون عکسهارو پیدا کنه! _کدوم عکس ها؟ _همون عکسایی که سیما به دروغ گفته بود ازت گرفته _خب بعدش چیشد؟ _بعدش فهمیدیم تله بوده و اگه رسول و اقا سعید زودتر نمیرسیدن الان خدای نکرده داوود یه چیزیش شده بود. اسما پاشو روی ترمز گذاشت و صدای بدی توی خیابون ایجاد کرد. با بهت و هیجان گفتم: _اسما چیشد؟ _خاک به سرم اگه یه اتفاقی می افتاد... سکوت کردم تا خودشو خالی کنه چون واقعا میفهمیدم چه حس بدیه..! _من حساب اون دختره رو میرسم! _آروم باش اسما جان _یعنی چی وای اصلا چرا باید همچین بزنه _حالا آروم باش بقیشو بگم _خب بگو _آقا سعید یه دختری رو نجات میده که اون دختر سارا واهبی خواهر سیما... _اما....وقتی من پیششون بودم گفت که یه خواهری داشته به اسم سارا که بچگی مرده _بله خب معلومه باید همچین دروغی بگن چون انگار سارا مایل به همکاری با اونا نبوده □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 ••رسول•• با ذوق حاضر میشدم که برم خونه و خبر دایی شدنمو به اسرا بدم! اینکه اسرا شوکه بشه و ذوق زده خوشحال ترم میکنه...خدا میدونه چقدر ذوق دارم! کاپشنم رو پوشیدم که تلفنم زنگ خورد. با اسم عطیه روی صفحه ی گوشی لبخندی زدم...احتمالا نمیدونه محمد بهم خبر داده حامله اس الان خودش میخواد بهم بگه! صدامو صاف کردم و یکم خودمو جدی نشون دادم که انگار از چیزی خبر ندارم. تماس رو وصل کردم: _سلام عزیزم،جانم خواهری؟ صدای پر بغض عطیه توی گوشم پیچید: _رس..رسوول اینبار رنگ صدام تغیر کرد. _چیشده؟ چیشده عطیه؟ _رسول...محم..محمد.. _محمد چی؟ عطیه درست حرف بزن محمد چی؟ _تصادف کرده...رسوول بیا اینجا حالم بده.. دستم رو روی سرم گذاشتم...یا حسین! _عطیه آدرس بیمارستان رو برام بفرست تا بیام. منتظر جواب عطیه نشدم و گوشی رو قطع کردم. سریع به طرف ماشین رفتم و روشنش کردم،به آدرسی که عطیه فرستاده بود نگاهی انداختم و به طرف بیمارستان حرکت کردم. انقدر سرعتم زیاد بود نزدیک بود دوبار تصادف کنم...ولی برام مهم نبود چه اتقافی برام می افته! توی راه نمیتونستم گریه کنم و بغضم رو قورت میدادم...بعد از 10 دقیقه بغض بلاخره به بیمارستان رسیدم. به پذیرش رفتم تا اتاق عمل رو پیدا کنم. _خانم الان یه آقایی رو بردن اتاق عمل،اتاق عملتون کجاست؟ _تصادفی بوده؟ _بله! _تشریف ببرید انتهای راهرو سریع به انتهای راهرو حرکت کردم. عطیه رو دیدم که با گریه پشت اتاق عمل نشسته بود و به دیوار تکیه کرده بود! _سلام. نگاه پر از دردی بهم انداخت: _رسوول! رسوو..ل محمد.. به کمک من از روی زمین بلند شد و بردمش روی صندلی نشست! نگاهی به دستهای پرخونش انداختم! _عطیه..آروم توضیح بده چیشد؟ با گریه گفت: _از خونتون برمیگشتم...محمد اومده بود دنبالم! بعد نمیدونم چیشد...یه ماشینی درست به طرف من اومد...از پشت سر...چشم هامو بستم که با دستهای محمد پرتاب شدم به یه طرف دیگه!! وقتی چشمهامو باز کردم...دیدم محمد افتاده و ماشینه هم داشت...داشت میرفت! دیگه درست نیست ازش چیزی بپرسم. ولی هرجوری شده اون نامرد رو پیدا میکنم! بعد از ۵ ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. بلند شدم و به طرف دکتر رفتم:_آقای دکتر حالش چطوره؟ _با ایشون نسبتی دارید؟ عطیه زودتر از من گفت:_همسر منه! دکتر نگاهی به عطیه انداخت...با مهربونی گفت: _خداروشکر عمل موفق آمیز بود! نگران نباشید...الانم منتقل میشه آی سی یو! نگاهی به من انداخت و گفت: _شما برادرشی؟ _بله... _شما همراه من بیاید. به طرفی رفتیم که عطیه حواسش به ما نباشه. دکتر با ناراحتی گفت:_متاسفانه ماشینی که به برادرتون برخورد داشته سرعت بالایی داشته...همین باعث شده به عصب های حرکتی و حسی آسیب جدی وارد بشه... یعنی‌ارتباطشون قطع بشه! وسط حرفهاش پریدم و با شوک گفتم: _یعنی...قطع نخاع؟ _متاسفانه... _فلج کامل؟ با سر تایید کرد. _احتمال داره که دوباره بتونه راه بره؟ یا... _واقعا نمیدونم...ولی اینجور که معلومه شاید برای همیشه...شاید یه دوره ی موقت! _دوره ی موقت؟ یعنی چقدر؟ _شاید سه سال...واقعا با این حال وخیمی که داره فکر میکنم باید معجزه رخ بده تا سه سال طول بکشه..البته ببینید ممکنه همیشگی هم باشه پس شما قائدتا نمی‌تونید صبر کنید. _ب...باید چیکار کنیم.. _ببینید سر اون تصادف مهره کمر به نخاع فشار وارد کرده..و تا مرز قطع شدن پیش رفته میتونیم با این جراحی مهره رو تا حدی جابجا کنیم. _خوب اگه عمل خوب پیش بره چی.. _اگه عمل خوب پیش بره،میتونیم تا حد زیادی به برگشت حس فقط دست امیدوار بود...اینطوری میتونن روی ویلچر بشینن..که البته خودش بازه زمانی داره...با فیزیوتراپی و اینجور چیزا... _و اینکه باید رضایت خانواده و یا همسرش هم باشه...یه نکته دیگه...این عمل ریسکش خیلی بالاست... چون مربوط به ستون فقرات هست.ممکنه...هر اتفاقی بیفته...پس حتما باید رضایت خانواده باشه. _گفتیداگه عمل خوب پیش بره..ممکنه حس دست برگرده...حس پا چی... _متاسفانه نه...ببینید اگه. اون ماشین با سرعت کمی بهشون برخورد میکرد..شاید الان این نبود...به نظرم باید با این وضعیت کنار اومد... _میتونیم اگر بهوش اومدن بریم پیشش... _بله اما لطفاً تا حد امکان اجازه ندید سرشون رو تکون بدن...چون خیلی خطرناکه. _ممنون... از کنار دکتر گذشتم و به پشت شیشه ی آی سی یو رفتم... از پشت شیشه نگاهی به محمد انداختم. با بغض گفتم:_بلند شو داداشی...تازه داشتی بابا میشدی...داداش تو میتونی..بلند شو حضور کسی در کنارم رو حس کردم. به طرفش برگشتم،عطیه بود. با لبخند تلخی گفت:_پس نتونست جلوی خودشو بگیره؟ بهت گفت؟ ادامه داد:_انقدر ذوق داشت که روی پای خودش بندنمیشد! کاش من بجای محمد روی اون تخت بودم...ک اش من بودم بجای محمد سختی میکشیدم...کاش عطیه بخواطر محمد گریه نمیکرد.. بغضم شکست...دیگه‌قورت دادنش فایده نداشت