eitaa logo
یادگاری .‌.. !
477 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
:)))))🙃
یادگاری .‌.. !
:)))))🙃
عاشـق آن اسـتْ ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـد... صبـح ها در عطـشْ عرض ارادت باشد! . •
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ19 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسما•• _ببین اینه ... عطیه با نگرانی گفت: _یعنی من شناسایی شدم؟ آخه من بخواطر این بچه که ... شوکه شده به سمتش برگشتم و حرفش رو قطع کردم : _بچه؟ _راستی به تو نگفته بودم ! بعد با لبخند کمرنگی گفت: _یه بچه تو راهه... خوشحال گفتم: _ای خوداا کوچولوی خاله... بعد دلخور نگاهش کردم و ادامه دادم: _حالا ما شدیم غریبه؟ _غریبه چیه درست فرداش محمد تصادف کرد! با حرف تصادف محمد دوباره بغض تو گلوش نشست...دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: _من دلم روشنه...همه چی درست میشه! نفس عمیقی کشید بلکه از بغضش کم بشه،بعد با کنجکاوی گفت: _راستی کی به تو گفت؟ _داوود. _آقا داوود بهت گفت؟ یا خودت از زیر زبونش کشیدی بیرون. با خنده گفتم: _معلومه من رو خوب شناختیا تیکه دار بهم گفت: _بله... با اومدن داوود صحبتهامون خاتمه یافت(ایشششش چه ادبی شد😐🤣) داوود گفت: _مشخصاتشو پیدا کردم. با تشر بهش گفتم: _علیک سلام آقا داوود ! _ببخشید سلام. عطیه خندشو به زور جمع کرد و جواب سلامشو داد. بعد از سلام احوالپرسی رو به داوود گفتم: _کی به آقا محمد زده؟ _یه زن حدودن ۵۴ ساله به نام فتانه عسگری _عسکری؟ مطمئنی؟ _آره بابا خودم درآوردم _همینکه خودت درآوردی من میترسم ! با قیافه ی آویزون نگاهم کرد. عطیه گفت: _خب مگه چیشده انقدر تعجب کردی؟ _آخه فامیل اون دوتا دخترای توی پرونده جدیدمونم عسگری بود عطیه زد روی صورتش و گفت: _وای اسما من میگم شناسایی شدم تو میگی نه! همینکه میخواستم چیزی بگم داوود گفت: _عطیه خانم دلتون شور نزنه این اسما برای خودش یه چیزی میگه،مگه تو این کشور فقط یه دونه عسگری داریم؟ _نه یه دونه عسگری نداریم ولی یه دونه داوود داریم که نامزدشو حرص میده! عطیه گفت: _بابا بسه...بچه ها من برم،رسول تو بیمارستان تنهاست! داوود جواب داد: _نه رسول تنها نیست،خانمشم هست! عطیه دستهاشو روی سرش گذاشت: _ای بابا من به اسرا گفتم نره اونجا! سریع پا تند کرد و از همه خداحافظی کرد. بعد از رفتن عطیه داوود گفت: _خب پس یه دونه داوود داریم که نامزدشو حرص میده دیگه؟ آره؟ _داوود میزنمتا! _اگه جرئت داری بزن _بریم خونه حسابتو میرسم. خنده ای کرد تا حرصم در بیاد. با دست براش خط و نشون کشیدم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ |نویسنده:ارباب قلم| @roomanzibaee
-! شبتون‌آروم♥️🌿