🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
《ڪآش بودے》 #پارت_اول
چشمهام بشدت تار میدیدن، اما با همون چشمهای تار فهمیدم کجام !
_رویآ..بهوش اومدی؟
به راحله نگاه کردم، با چشهمای قرمز نگاهم میکرد.
_راحله! منچرا بیمارستانم؟!
_هیسس،به خودت فشار نیار رویا...
_معین کجاست؟
نگاه پر از حسرتش رو به چشهام داد،دستشو روی قلبم گذاشت:
_اینجاست!
تاثیر آمپولی که زدم خیلی زود عمل کرد، بعد از حرف راحله دیگه چیزی نفهمیدم و دوباره چشمهامو روی هم گذاشتم!
_معین،میگم من خیلی واسه ی عروسی استرس دارم!
دستم رو محکم فشرد:
_چرا استرس عزیزم؟!
_بین اونهمه آدم، اونهمه چشم...خب هول میشم.
خندید و دستی به ریش هاش کشید.
_طبیعیه!
_تو از کجا میدونی؟
_نفیسه هم موقع عروسی همین حرفهارو میزد.
با صداهای اطراف دوباره بیدار شدم.
_رویا حالت خوبه؟
_راحله...خواب معین رو دیدم! البته خواب که...خواب نبود، خود واقعیت بود! قبل از عروسی،با معین...
_تاثیر داروهاست رویا جان...بلند شو عزیزم، بلند شو بریم خونه!
_راحله چه اتفاقی افتاده؟
چشمهای سبز رنگش پر از اشک شد.
_تو راه عروسی...تصادف کردین!
با همین یک جمله ی راحله کل صحنه هایی که برآم اتفاق افتاده بود؛از جلوی چشمم رد شد!
با صدای بلندی گفتم:
_راحله، معین کجاست؟
_نگران...
_راحله تروخدا بگو معین کجاست؟
دستم رو گرفت و با خودش کشوند، پشت در آی سی یو ایستادیم.
به معین که صورتش کبود شده بود نگاه کردم!
لبخندی بهم زد، بلند شد و به طرفم اومد...
از اینکه حالش خوبه منم لبخند زدم!
با تکون های دست راحله لبخندم محو شد.
معین هنوز روی تخت خوابیده بود؛
_رویا چت شده؟
به راحله نگاه کردم:
_معین،هنوز از روی تخت بلند نشده؟
راحله نگاهی به تخت معین انداخت و با تردید گفت:
_نه!
_یعنی بهم لبخند نزد؟
_رویا بیا بریم حالت بده...دوباره میایم معینو میبینیم.
با بغض گفتم:
_چرا ما بریم؟ چرا اون نیاد؟
_رویا بیا بعدا بهت توضی...
محکم و عصبانی گفتم:
_الان بگو!
نفسش رو سنگین بیرون داد:
_معین رف..
با دیدن پرستار که به سمت معین میرفت دیگه صدایی نشنیدم!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
{نویسندھ: اربابِقلم } @film_nevis
ڪپی؟ خیࢪ هموطن،رآضی نیستیم:)